در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

فوق العاده

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ
چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ . 17:54امروز دستم رسید به ضریح

شوک بود شوکه بودم...،در اخر اما اشک بود

بذار برایت از اول بگویم

دیشب حوالی سحر و من طبق معمول در نت

و طبق معمول با رفیقان همیشگیم jet adudio  تنظیم شده بر روی پخش Randomو درایو بینظیر موزیک

که خیلی اوقات عجیب اهنگهای خاطره سازی را برای آدم زنده میکند

که روحم را در حالتهای مختلف به تحرک وا می دارد

به یک بار بعد آهنگی راک آهنگ این قطعه از بهشت که برای امام رضا خونده شده اومد

می خواستم ردش کنم راستش ، تو فازش نبودم خب

گفتم اما خیلی وقت است گوش ندادمش ، بگذار گوشش دهم

گوش دادن همان و زنده شدن دلتنگی همان..،کار ندارم که خواننده اش چه زیبا هوسش دیدن رویش را به دل می انداخت

ناخودآگاه مجدد هم  گوش کردمش و آنجا که میگفت...دل به یک لحظه نگاهم بده..رضا جان

دلم بی صبرانه گفت فردا باید بریم حرم

منم گفتم باشه اگر زودتر بلند شدیم میریم

سحری را خوردم و در فکر این که فردا حوصلش را دارم یا نه ...از اون عطش کم شده بود راستش

خیلی جالب نبودم شاید برای سردرد و در هنگام خواب گفتم بدون گذاشتن ساعت ، صبح اگرحدود 10 بیدار شوم احتمالا میروم

و صبح  راس ساعت 10:15 بیدار شدم

جالب بود واسم اما  بازهم دودل بودم بین رفتن و ماندن

اما خب دلم شاکی شد و رفتم 

تو اتوبوس راستش مطلبی دیگر بود در ذهنم برای امروز هرچند که قرار چیزی دیگر بود

فقط گذاشتن دوبیت از آهنگ آیینه فرهاد مهراد

((آینه میگه تو همونی که یک روز میخواستی خورشید با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونت شده  داری بی صدا تو قلبت میمیری))

حال و هوام این بود راستش ...و این گونه موند تار رسیدن به حرم

زمزمه آهنگ ول کنم نبود

بعد از ........ زیارت مختصر و....رفتم تا به طبق معمول از در سوم به قصد حاجت خواستن

اما برخلاف انتظار جلوی ضریح نسبتا خلوت و ندایی که میگفت فقط بیا

رفتم به درون و موج جمعیت و دستم رسید

انقدر خوشحال بودم که نمیدانستم چه بگویم و حتی دعایی

همه چیز شوق بود فقط شوق

زبانم و مغزم جملگی قاصر بودند از به میان  آوردن هیچ دعا

و بعد که فاصله گرفتم فقط اشک بود اشک

نه به خاطر صرف دست زدن به یک تیکه آهن

بلکه به خاطر طلب شدن شدن از سوی

به خاطر گرفتن حس خوب

به خاطر خاالی کردن خستگی حتی برای لحظه ای

که حتی باشد گر بهانه ای غیر منطقی هم باز منطقی و زیباست

من سرشار حس خوب بودم در آن لحظه

بیخال همه خستگی ها ، درده ا و حتی تفکرات ارزشمند منطقی....

.....

پ.ن:خب آره خلف وعده کردم و پستی که قرار بود نگذاشتم...یعنی خب هم شبهای احیا تموم نشده هم نتونستم این مطلب نزارم..چون واقعا دوست داستنی بود واسم..البته هنوز هم اون حالت روحی ندارم که بتونم با طراوت بنویسمش...میخوام موقع نوشتنش خودم باشم و راستش فعلا از اون پیمان شاداب خبری نیست ولی ایشالا اوکی میشم و مینویسمش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۰۸
پیمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">