در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

از تهران برمیگردیم(1)

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ . 22:54بچه های پونزده شونزده ساله تحت کاروانی به نام راهیان نور(راهیان گور، بعد از شهادت خیلی از دوستان خوبم تو دانشگاه واسه همچین اردو مسخره ای این اسم بهش دادیم)با سرپرستهایی که چند سال ازخودشون بزرگترن و با اون هنزفریهایی که توگششون فکر میکنن یه چیز تومایه های اسمیت ان تو فیلم ماتریکس،از اون بدتر مسئول بسیجی با یک من ریش که شاید جز ریش چیز دیگه نداشته باشن که البته شاید ،برای هردسته از همین مسخره بازیها یک شیخ،اونم بچه هایی که تمام دنیاشون تو گوشیهای موبایلشون و حرفهایی که یا به زور بخوردشون دادن یا به زور چپوندن تو مغزشون و از آرمان شاید هیچ تمثیلی هم تو ذهنشون نباشه که شایدشاید اسمش نشنیده باشن تازه

و...

ببین من موجیم تو جبهه موجی شدم..یا ای این جای لعنتیمون عوض میکنی یا من نمیزارم این قطار لامصب امشب از این جا حرکت کنه.تقصیر این شرکت شماست که اینجوری زن وبچه من هرکدوم یک قسمت جادادن.....پس حالا مث آدم بیاین گندکاریاتون جبران کنین و جای مارو درست کنین وگرنه یک شری امشب به پا میکنم....

تو این بهبوهه بود که روح سرمست من که کلاه قرمزی وار خواهان سفر به تهران بود متوجه شد جز هندزفری که رویاهای قشنگم تو هربعد با پخش آهنگ زنده نگه میداره،نباید از ارزونترین قطار ممکن برای سفر به تهران توقعی خوش گذشتن در طول سفر داشته باشه،نمیدونم شایدم من آدمی نیستم که تو هرلحظظه و تو هر شرایطی بتونم حس خوب داشته باشم که البته این هم واسه این که هنوز خیلی کوچیکم.

به هرحال ،با زانویی که حسرت راست شدنش در طول 12 ساعت بر دلش ماند و شکمی که در طول 12 ساعت آرزوی سیری در رویاهایش ماند،جسمی که درطول دوازده ساعت سرما امانش نداد و عمق فاجعه را در حدی دید که زمانی که برای نماز صبح پیاده شد فقط دوست داشت بفهمد دقیقا کدام قسمتش است که نمی لرزد در این حد که سرما درون قطار دیگر اهمیتی نداشت و خود مکانی گرم در مقابل آن سرما قرار داشت،اعصابی که در طول 12 ساعت از دست وفور این غرمساق بچه های 15 16 ساله که به هنگام پیاده شدن از قطار هیچ جا را خلوت نمیگذاشتند خیال آرامش را به گور برد و از همه بدتر حس بدبی معرفت بودن و بی نهایت کوچک بودن آن گاه که در شرایط سخت به خاطر خواندن نماز صبح به خدا هم غر میزنی و حتی منت میگذاری آن هم با وضویی که هنوز درسالم بودنش شک دارم بماند که هرچند گیریم وضو هم سالم اما در درست بودن نماز شک بسیار است با وجود آن همه ترس از رفتن قطار و سریع تمام کردنش و چیدن در درون قطار،و پینکی که در کنجی کز کرده بود و جز نوای آهنگ چیزی دلدارش نبود، دوازده ساعت گذشت و به تهران رسیدیم.

خب سلام تهران، رک بهت بگم بعد از گذشت یک سال هیچ تغییری نکردی.

دو عدد ساندویچ مرغ و سه کورس تاکسی باعث پیاده شدن 18 تومن تا رسیدن به محل استقرارمان یعنی مهمانسرای دریایی بود.

بعد از این که استقبال گرمی حداقل از نظر اس ام اس از طرف دوستان تهرانیم ازم نشد،شایدم توقع بیش از حد من بود..ولی دیدار یک دوست خوب و با معرفت کلا معادلات به هم ریخت و باعث شد این سفر به تهران به سفری خوب و خاطره آمیز تبدیل بشه واسم.یعنی نه به خاطر این که در اون چند ساعتی که باهم بودیم نزاشت حتی یک کرایه تاکسی حساب کنم صرفا به خاطر این که بدون توقع هم میشه درکنار کسی بود و کاری کنی که بهت خوش بگذره بودن این که بخواد شهوتی وسط باشه یا سودجویی یا حتی یک احساس عاشقانه...فقط و فقط دو دوست که الان میتوانم بگویم در آن لحظه به فکر این بودن که فقط بهم خوش بگذره و خاطره ای خوب در ذهن هم بگذارند با توجه به این که شاید این اولین آخرین ملاقاتشان باشد.


ادامه دارد.....


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۶
پیمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">