در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

دایی وانیا با طعم ترس

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ب.ظ
سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ . 14:39
آقا خو سفرنامست،باید مفصل باشه،باید به همه نکاتش پرداخت،باید  کاملا شرح داده بشه،منم که عاشق شرح دادن:دی برای همین در این نوشته عقده گشایی پستهای قبل کردم و هیچی رو خلاصه نکردم و از نوشتن هیچ نکته و حرفی چشم پوشی نکردم،البته جز بعضی ها که دیگه خیلی جالب نبود آوردنشون،و بسی طویل شد که پیشاپیش عذرمیخوام واسه گرفتن وقتتون :دی

خب از فازم قبل رفتن که گفته بیدم،بعدشم که وارد قطار رفتیم اون اقاهه بود که هر از چندی همچین صحبت هایی می کرد

اما قبل هرچی این بگم که تا میتونید با قطارهای رجا سفر کنید،هم تمیزتره و هم تسهیلات و امکانش بهتره،آها بعدشم این که اون بخارهاش که از زیر قطار شروع و به کنار قطار شیوع پیدا می کنه و کل وجودتون دربر می گیره دقیقا همون نوستالژی قطارهای قدیمی به ادم میده که وقتی میری که سوار شی قاطی بخارها میشی و حس خیلی خوب و نوستالژیکی به ادم دست میده و بسی کیفور می گردی

من خب حقیقتی که هست دوس ندارم این بگم ولی حقیقت که وقتی قطارتون 16 تومنه،سطح شعور اکثزر ادمها هم در حد همون قیمته،و اتفاقا مسئولین قطار هم با همون دید بهتون نگاه میکنن،آدمهایی میان تو این قطار که حتی بعضیاشون پیش پا افتاده ترین اصول اخلاقی و انسانی رو بلدنیستن و رعایت نمی کنن،مثلا همین 3 4 تا جوون به واقع احمق کنارمون،که تو پستوی بغل واگن شروع کردن به سیگار کشیدن که فاصلش تا صندلی ما به متر نمیرسید و بادری که همش بازه،آدمهایی جوگیر که فقط به سروضع و لباسشون رسیدن وگرنه تفکر واقعا صفر باهرمنطقی،اینجور که از گفتگوهاشون برمیومد تو قهوه خونه قلیون چاق میکردن،فکرکنین تا ساعت 4 صبح یک ریز زر میزدن حکم بازی میکردن و یک دم به خودشون این امکان نمیدادن که بابا یکم سروصدامون کم کنیم،آهنگ خاص همین طیف گوش میدادن اونم با صدای بلند،طفلک مهستی و هایده و خواندده های از این دوران که واقعا  محبوب چه آدمهای خزعبلی هستن،کلا یکی دوساعت بیشتر نتونستم بخوابم چرا که هم واقعا سخته خوابیدن تو این قطارها و هم سطح صفر شعور دوستان من با خودم به کلنجار وا می داشت که واقعا چیجوری اینجوری میشه؟ چرا واقعا؟نمیدونم،نمی دونم..خلاصه که ساعت 4 شد و کپه مرگشون گذاشتن و تونستم حداقل اندکی آرامش داشته باشم

تازه کاری نداریم که قطار سرد بود،رفت و آمد زیاد بود و........

وقتی قطار واسه نماز وایستاد و رفتیم واسه وضو  خیلی اتفاق قشنگی افتاد،سرم پایین بود که دومین مشت آب بریزم رو صورتم ،یک دفعه یک پیرمردی اومد که دستاش بشوره و اونم وضو بگیره،ناگفته نماند که یک قطار دیگه هم ایستاده بود و جمعین هنگفتی تو یک وضوخونه کوچک بودن،بعد تو همین حین که پیرمرد دستش آورد که بشوره یک دفعه یک پیرمردی بهش تشر زد،خب شما دیگه چرا حاج آقا؟خب اگه بین وضوش فاصله بیفته باطل میشه وضوش...تو همون حین که داشت تشر میزد من خیلی سریع وضو گرفتم و اومدم بیرون و  نشد ازش تشکری خشک و خالی کنم،اما بعدترش تو دلم جدا از حس های خوب پیش خودم گفتم واقعا چقدر خوبه که هنوز هستن آدمهایی که اصول سالم دین اینقدر قشنگ متذکر میشن و بهشون عمل میکنن،حتی تو این شلوغی و ترس رفتن قطار،واقعا خیلی خوبه که هنوز هستن آدمهایی که هنوز اون افکار  پاک مذهبی قشنگ دارن،لایک دارن واقعا :دی

دیگه چیز قابل عرضی نیست تا رسیدیم به تهران و بعدشم پیاده تا ایستگاه مترو شوش رفتم،در مسیر استخدامی درون مترو،یک دست فروشی بود که کفی های طبی میفروخت که 2 تومن بود فقط،از اونجایی که کف کفشم سوراخه و کفی کفشم هم سوراخ شده واسه همین آب خیلی راحت میره توش و باعث سرمای بیشتری تو کفشم میشه،واسه همین به وجود یک کفی کفش خیلی نیاز داشتم،ولی واقعا نمیدونم چه کم رویی اعصاب خوردکنی داشتم که نمیزاشت برم جلو و بگم من میخوام،واقعا با این چیزهام مشکل دارم و با این که نیاز دارم ولی روم نمیشد برم جلو،شاید چون تو مترو تهران و من خودم مال این شهر نمیدونم واسه همین اعتماد به نفسش نداشتم که جلو بقیه بگم آقا من میخوام یا شاید چیزهای دیگه ولی مربوط صرفا به کم رویی،که  آخرم خب روم نشد خلاصه و رسیدم به ایستگاه گلبرگ و اومدم بیرون از ایستگاه مترو و تو مسیر دیدم یک جا یک آقایی دست فروش داره کفی کفش میفروشه،گفتم چند؟گفت جفتی 1000 تومن واسه هر شماره پا..که بسی ذوق زده گشتم و یکی خریدم و بعد از رفتن به محل استخدامی توکفش هام کردم و بسی لذت بردم و در مقابله با سرما تیمم تکمیل کردم و اون انگشت بده رو به سرما نشون دادم که بعله بنده با تمام قوا مقابل سرما ایستاده ام :دی

بعدش هم که رفتم محل استخدامی،تو محل استخدامی که اول 20 دقیقه منتظر وایستادم تا مسئولش بیاد و اومد و مدرک ازم تحویل گرفت و البته خیالم راحت کرد که آره تو بندری،چون شایعاتی بود که نکنه بندازن یک شهر دیگه،خلاصه تا ساعت 1 بعد ازظهر دوباره رسیدم به ایستگاه مترو شوش که برم راه آهن هم استراحت کنم هم ناهاری بخورم و هم منتظر وایستم که بعدش برم سمت تئاتر شهر

از ایستگاه شوش که اومدم بیرون دیدم یک دست فروشی داره گردو میفروشه،گردوهای خیلی تو پر و سفید و قشنگ،هم پوست کرده داشت و هم با پوست،باپوست کیلویی 28 تومن و بدون پوست کیلویی 40 تومن،چندقدم ازش دور شدم و گفتم بزنگم به مامان که که اره اینجا گردوهای خوبی داره نمیخوای بگیرم؟ که اینجوری خوشحالشم بکنم و دست خالی مث هردفعه برنگردم خونه از سفر،چون این دفعه پس انداز 50 تومنی همرام بود دیگه خیلی جوگیر بودم :دی اما خب هرچی بوق خورد مامانم گوشیش برنداشت،میدونین در طول راه خیلی به این فکرمیکردم که واقعا چقدر شیرینه که آدم تو زندگی زنگ بزنه به همسرش بگه عیال جان؟عیال بگه بعله؟بعد بگی عزیزم اینجا این همچین چیزی میفروشه لازم داریم تو خونه؟بخرم عزیزم؟ عیال هم اگه تو همون شهر بود بگه نه بیا خونه با هم بریم بخریم و اگه یک شهر دیگه بود با همون حساسیتها و  دقت های زنانه باکلی زیرورو کردن از راه دور بگه بخر عزیزم و با همین خیال و تفکرات شیرین مسیر را طی نمودیم :دی بعله.. بعدش رفتم راه اهن و مشغول خوردن ناهار که البته ساندویچهایی بود که بادست مبارک مامان درست شده بود و البته خوشمزه،از 3 تاش دوتاش خوردم و بعدش رفتم دنبال جایی برای شارژ موبایل،پیداکردم و همان حین پدرمحترم زنگید که چیکار داشتی؟گفتیم جریان اینه و اون موقع که مقداری هم سرد شده بودم از خریدن گردو که بابا چه کاریه پس اندازمون تمام و کمال خرج کنیم واسه گردو:دی و بهانه ای آوردم که اون موقع جای ایستگاه شوش بودم الان راه اهنم فاصله داره باهم،دیگه اون موقع باید جوواب میدادین و اینا که نگو تعریفهای ما از این گردوها کارخودش در ذهن پدرومادر محترم کرده و اونا تعارف را رد نکرده و گفتن پس بگیر دیگه،بعدش از مقداری پرسش و پاسخ ردوبدل شده بین پدرومادر پشت گوشی نتیجه این شد که آقا شما یک کیلو بدون پوست بگیر،یعنی 40 تومن پر،هرچند مادر محترم بیرحمانه تر برخورد میکرد و میگفت اگه تو کارتش داره دوسه کیلو باپوست بگیره که خداروشکر پدرمحترم ورد عمل شد گفت نه بابا سختش بیاره،منم گفتم  بابا از کجام بیارم این همه که قائله با همون 40 تومن پر به پایان رسید:دی

هیچی دیگه رفتم جای همون دستفروش محترم و در طول راه میگفتم خدایا رفته باشه خدایا رفته باشه،که خدایا یک لبخند معنی دار زد و دست فروش چند متر این ور تر ایستاده بود و ماهم رفتیم درکنارش گفتم آقا یک کیلو بدون پوست بده،بنده خدا ولی خیلی حداقل به نظر ادم ساده و زحمتکش و خوبی بود،بهش گفتم از سفیداش بیشتر بریز گفت چشم اینم به خاطر شما از روش و از سفیداش می ریزم،خیالت راحت خراب نداره(خداییش هم تا الان که خراب دیده نشده توش :دی) خلاصه وزن کرد و گرفتم و 40 تومن نازنین شمردم و دادم و باخودم گفتم حالا چیکار کنم؟

آها از همین جا برم همون سمت تئاتر شهر که هم بلیط تئاتر واسه ساعت 19 بگیرم و هم برم بازار رضا واسه دوستم آمار لپ تاب در بیارم

خلاصه با مترو رفتم چهارراه ولیعصر که تئاترشهرم اونجاست،نزدیک 4 بود و دیدم روگیشه نوشته ساعت 4 تازه شروع میشه،مقداری چرخیدم و اون عکس اولی از تئاتر شهر گرفتم و اینا، تا این که 4 شد و بازشد گیشه اش،گفتم سلام خسته نباشید یک بلیط نمایش  مرگ تصادفی یک آنارشیست بدید لطفا،خانومه گفت آقا امروز لغو شده از فردا اکران میشه،گفتم ولی تو سایت زده بود از امروز،گفت آره ولی لغو شده،و ما ماندیم و یک دنیا کلنجار،چیکار کنم؟همون دایی وانیا رو برم؟ولی میترسم طول بکشه و نرسم به قطار،بزار بی بی های بیوه رو ببینم ساعتش چیه و قیمتش،همین که پرسیدم گفت رو سکوها جانداریم باید رو بوفه بشینین،که ما هم گفتیم نه و گفتم دایی وانیا چی؟که گفت اون گیشه مسئول فروش بلیطش از اون طرف بپرسین.

باز دنیایی از دو دلی ها  و همینجور تو فکر بودم که چیکار کنم؟از طرفی با توجه به این که 40تومن هم از اون ور رفته بود بیشتر حسابگر شده بودم و گفتم 15 تومن هم تو این بی پولی 15 تومن...از طرفی فکر میکردم اگه نمایش دیر شروع بشه و دیرتموم بشه شاید دیر برسم با قطار و این فکر واسترس ولم نمی کرد ولی خب واقعا هم نمی تونستم از تهران  تئاتر ندیده برم خیلی به دلم قول داده بودم و الان در هاله ای از ابهام بود،به همون دوستم که گفتم اس داد اس دادم گفتم به نظرت دایی وانیا رو برم یا برم کتاب بخرم اصن؟که البته اونم خیلی تشویقم کرد که برو همون تئاتر،کتاب این روزها الکی گرون شده و معرض گفت برو تئاتر،و میون همه این درگیری ها و کش مکش ها  یک تئاتر خیابونی (متشکل از 3 بازیگر مرد ) جلوی تئاتر شهر برگزار می شد که همینجور که دور میزدم و فکر میکردم هراز گاهی وایمیستادم و نگاهشون می کردم و البته هیچ وقت از موضوعش دقیقا مطلع نشدم،مجانی بود و مردم هم نسبتا تو این هوای سرد دورشون جمع شده بودن و نگاه میکردن،به نظرم جالب نیومد حداقل تو اون دو سه باری که وایستادم واسه چند دقیقه نگاه کردم،حاقل به دل من نچسبید ،خلاصه مقداری دو دوتا 4 تاکردم و رفتم سمت همون گیشه فروش بلیط دایی وانیا،البته راستش قبلش بازهم راجب همون مرگ تصادفی یک آنارشیست ازش پرسیده بودم و با چهرم آشنا بود :دی

اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که ببخشید خانوم دایی وانیا سرساعت شروع میشه و گفت آره،گفت بلیط میخوای؟ گفتم آره یه دونه،گفت دانشجویی؟ مقداری دروغ گفتم و گفتم کارتم همرام نیست،گفت ببین دانشجویی؟گفتم راستش ترم آخرم آره پروژم فقط مونده....گفت 12 تومن  بده و دادم و از درون کلی ذوق همراه با عذاب وجدان کردم که اخ جون 3 تومن تخفیف داد :دی وقتی بلیط گرفتم ساعت  نزدیک 5 بود و تو این فکر فرو رفتم که خب من الان دروغ گفتم،من که دانشجو نیستم و راستش یکم حالم گرفته شد ولی خب خودش انداخت تو دهنم،انگار می خواست من دانشجو باشم،نمی دونم ولی خب در این که تیپ و ظاهرم هنوز به دنشجوها میخوره شکی نیست:دی به هرحال از طرفی خوشحال بودم و از طرفی حتی میخواستم برگردم و بهش بگم خانوم من دروغ گفتم اصلا دانشجو نیستم بیا  همون 15 تومن باهام حساب کن غلط کردم باو،که یا طبق معمول ترسیدم یا وجدانم مث همیشه فشار نیاورد بهم،نمیدونم و نرفتم،به هرحال تا 5:30 گشتم همون جاها و بعدش رفتم سمت بازار رضا تا واسه دوستم یک کانفیگ خوب لپ تاب واسه کارهای گرافیکی پیدا کنم.

قیمت ها انگار یه نمور پایین اومده بود چون لپ تاب زیر یک تومن هم پیدا میشد از یک برند متوسطی مث لنووو،لپ تابهای سونی هم مث همیشه کذایی نبود،حداقل تاحدی معقولانه هم داشت،خلاصه از برند Asus دو سه تا واسش پیداکردم و از سونی هم دو نوع واسش پیدا کردم و بهش اس دادم و گفتم.

از مجتمع امام رضا که اومدم بیرون 6:30 شده بود و رفتم داخل تئاتر شهر که منتظر بشم تا تئاتر شروع بشه،دومین بار بود میومدم کنار تئاتر شهر و اولین بار بود که میرفتم داخل،راستش نمیدونستم از کدوم در باید برم داخل :دی اولش از یک در رفتم داخل که باعث تعجب نگهبان و چند خانومی شد که اونجا وایستاده بودن،از این رو سریعا به خارج مراجعت کرده و از یک درباز دیگر دخول فرموده و به محض دخول و پرسش دایی وانیا؟ آقاهه گفت بلیط داری و بعد از گرفتن و این کارها و دخول واقعی،به آقاهه گفتم میتونم برم تو سالن بشینم از الان؟گفت هروقت شروع شد الان بشین همین جا،که من یک فکر احمقانه کردم که شاید سالن اصلی همین جا باشه که دورتادورش صندلی گذاشتن که خداروشکر خیلی تابلو نشد سوالم و باعث خنده حضار و یک آقایی معرفت منشانه گفت نه فکرکنم اونور باشه سالنش که بعد از این که مراجعت کردم به آن ور دیدم بعله سالن اصلی در داره و یک سالن واقعیست  :دی

ساعت 7:10 شد که در سالن باز کردن،و منم با کلی استرس رفتم داخل و دنبال صندلیم که دوستان به خوبی راهنماییم کردن :دی یعنی از قبل باز کردن درها و تا بعد بازکردن و نشستن رو صندلی دقیقه به دقیقه چک میکردم که خدایا زودتر شروع بشه و از اون ور زودتر تموم بشه که برم به قطار برسم ،که البته نامردا آخرم با 15دقیقه تاخیر شروع کردن :دی آخه میدونین من از قبلش از همه استعلام کرده بودم،از مسئول باجه اتوبوس ها که آقا اتوبوس ها تا ساعت چند کار میکنن؟ساعت 9 شب هم هستن؟تازه فکر کنین من بنا رو گذاشته بودم و واسه ساعت 9 میپرسیدم و میگفتم که اگه نمایش یک وقت دیرتر تموم شده دیگه تهش 9 باشه(منطقیش نمایش باید 8:45 تموم می شد)خلاصه مسئول باجه گفت آره همیشه هستن و اگه 9 حرکت کنی 9:30 از چهاراه ولیعصر میرسی به راه آهن،بازرفتم از راننده اتوبوس پرسیدم همین سوال هارو و اونم تایید کرد :دی تازه از سه تا از دوستامم که اطلاع داشتن استعلام گرفتم که دوتاشون تاحدی لطف کردن مقداری زیردلم خالی کردن به خصوص همین دوستم که واسش لپ تاب یافتم که گفت آقا من نگرانم تو 10 15 آخر نمایش بلند شو که برسی :دی ولی یکیشون مث همیشه قوت قلب داد گفت آره بابا میرسی فاصله ای ندارن خیالت راحت :) تازه قبل از نمایش هم رفتم از یک راننده اتوبوس تو چهاراه ولیعصر پرسیدم که آقا میرسم؟گفت والا رسیدن که 10 دقیقست راهش،ولی یک سال الان از چهاراه ولیعصر اتوبوسا مستقیم نمیرن راه آهن،باید بری دوچهاراه پایین تر جمهوری اسلامی که فاصلش 5 6دقیقست پیاده،از اونجا مستقیم میری با بی ار تی راه آهن که فاصلشم 15 دقیقست،آخه بدبختی از این چهاراه ولیعصر کوفتی تاکسی نمیخوره به راه آهن :( البته از دوستم استعلام مترو هم گرفته بودم که در نبود اتوبوس با مترو برم :دی

خلاصهههههه،نمایش شروع شد،اولاش که شروع شد و 10 دقیقه اولش فکر میکردم یک کار کلاسیک سرده،واسه همین چون خواابم میاد و مرتب خمیازه میکشیدم وسطش خوابم ببره،گرسنمم که بود در حدی که شکمم غار و غور می کرد و ترسم داشتم کسی نشنوه :دی اصلا بلند شم وسطش برم یک چیزی بخورم،ترس از رفتن قطار هم بیشتر تشویقم میکرد که بلند شم برم وسطاش یا آخراش،آقا دقیقه به دقیقه که نمی گذشت برخلاف تمام فکرهای قبل بیشتر میخ کوب بازیشون و داستان نمایش می شدم،انقدر خوب بازی میکردن و حس در می آوردن که واقعا گاهی وقتا داستان گم می کردم و دنبال حرکات صورت و بدنشون بودم،خیلی هماهنگ و خوب بازی میکردن و خیلی خوب تو نقششون فرو رفته بودن،به خصوص خود اکبر زنجانپور که قشنگ 50 سال سابقه تئاتر تو بازیش به وضوح می دیدین،راستی این وسط یک نکته هم بگم اون خانومه که به زور مارو دانشجو کرد دمش گرم یک صندلی خوب دقیقا روبروی سن بهم داده بود که دقیقا چشم تو چشم بازیگر بودم خخخخخ،خب ادامه تعریف از تئاتر :دی اصلا نتونستم خرده ای بگیرم بهشون با تموم آماتور بودنم :دی اما خب نگاه کلا منتقد من بازهم چند ایراد درآورد از کار :دی اولش این بود که اصلا دلیل همچین طراحی صحنه رو نفهمیدم،یک صحنه شیب دار بود که به خصوص بازیگرهای مسن که میرفتن بالاش و میومدن پایین به نفس نفس میفتادن،هرچی فکر کردم به موضوع داستان و دیالوگها و اینها نفهمیدم دلیلش و یک نقد دیگمم به بازیگر نقش سونیا بود که بابا این که داره جلف بازیهای یک دختر دبیرستانی ایرانی بازی می کنه جای یک دختر دم بخت روسی،اما خب آخرش همین دختر با دیالوگهای پایانی نمایش اشکم در آورد انقدر حس خوب رسوند:دی نو رپردازیش واقعا عالی بود ضمن این که آهنگسازیشم که واقعا خوب بود و در کل خیلی حال کردم با نمایششون،تو عمرم همچین نمایشن ندیده بودم،البته خب اولین نمایشیم بود که تو تهران میدیدم،فکر کنم طبیعیه :دی داستان کلی نمایش هم درباره خانواده ای بود که خیلی وقت بود که جز مادر پیر خانواده همه دست از تلاش برداشته بودن و یا درگیر احساس شده بودن یا درگیر خوش گذرونی و بیخیالی و این باعث شده بود خیلی از افراد بیان سواستفاده کنن و تن پروری کنن تا جایی که داماد خانواده به خودش این حق داد که بگه این خونه رو باید بفروشیم و من و زنم بریم تو فنلاند یک خونه بخریم در این حد یعنی :دی و خب همین حرف بود که باعث بیداری کم کم خانواده شد و دیگه آخرش تعریف نمی کنم:دی هرچند تا اینجا هم دو سوم تعریف کردم :خخخخخخ

خلاصه نمایش ساعت 9 تموم شد،و من جوگیر که محو نمایش شده بودم به همراه بقیه به نشانه تشکر ده دقیقه تمام داشتیم واسشون دست میزدیم،و تا نرفتن پشت پرده وایستاده بودم انگاار نه انگار زمانی استرس قطار داشتم :دی به خودم اومدم دیدم ساعت 9:10،همه در حال رفتن بودن که منم قصد رفتن کردم:دی بدو بدو اومدم بیرون و بدوبدو خودم رسوندم به جمهوری اسلامی و مکان اتوبوس پیدا کردم،ساعت 9:15 بود که اتوبوس اومد و 9:35 یا کلی استرس رسیدم به راه آهن و مقداری خیالم راحت شد و باخیال راحت رفتم گلاب به روتون :دی بعد از گلاب به روتون درحالی که گوینده سالن داشت گلوی خودش پاره میکرد که آقا بلند شین برین سوار شین ما هم رفتیم سالن ترانزیت و بعدش سوار گشتیم :دی

یعنی به محظی که وارد کوپه شدم و دونفر هم نشسته بودن،بعد سلام علیکی مختصر,سریع یک بطری آب برداشتم و مشغول میل کردن و بلافاصله بعدش آخرین ساندویچ باقی مانده مادر محترم رو شروع به خوردن کردیم  البته بعد تعارفی خیلی مختصر،که احساس کردم یکم دوستانمون متعجب گشتند،ولی خداییش خیلی گرسنم بود:دی نصفه های ساندویچ بودم که یک زن و شوهر کاملا مذهبی وارد شدن و بنده که درحال نوشخوار بودم مقداری معذب و آب شدم،نمیدونستم بخورم یا بزارم بعدا بخورم،خلاصه که نصفه آخرش کلا کوفتم شد:دی و بلاخره کوپه تکمیل شد نفر ششم هم اومد کنارم نشست:دی

نمیدونم سرصحبت چیجوری با نفر ششم که هیچوقت اسم هم نپرسیدیم بازشد اما خب اولش راجب درس و کتاب حرفیدیم و بعدش به دانش و معرفت رسیدیم که چقدر خوبه واقعا  دانش و همه چی توش داره،از این زرهای روشنفکری مزخرف که فقط میخواستیم جلوی بقیه بگیم آره ماهم میدونیم و خیلی هستیم باو،اما خب حداقل خودم فقط زر میزنم هیچی بارم نیست مث خر فقط زر میزنم :( و خب اون زن و شوهر جاشون  عوض کردن و رفتن تو یک کوپه خانوادگی و یکی دیگه جاشون اومد که یک نفر بود،و اونم که تاحدی شاهد حرفهامون بود و بعد از این که ششمی واسه لحظه ای رفت بیرون،شروع کرد و  راجب کمبود نسل تو سال 1404 سرصحبت باهام بازکرد  و مقداری حرفیدیم و بعد که شیشمی اومد،بحث سه نفره شد و قشنگ از ساعت 11 شب تا ساعت 2 بامداد از این زرهای روشنفکرانه توخالی که هیچی ازش درنمیاد زدیم که فقط بگیم خیلی فهمیده ایم حداقل خود مونگولم :( در حالی که هم من از خستگی واقعا خوابم میومد چون میدونین دیگه شب قبلش چیجوری بود،هم اون شیشمی گفت من یکم برم استراحت کنم که فردا ساعت 4 عصر امتحان وصایای امام خمینی دارم انرژی داشته باشم که میگم جملگی ساعت 2 شب به اجبار خوابیدیم چون یکی از هم سفران کوپه که نزدیکهای 11 رفته بود و خوابیده بود نزدیکهای 1:30 گفت آقا جان مادرتون بگیرین بخوابین،و خب ما ساعت 2 رضایت به خوابیدن دادیم :دی اگه بخوام کلیت حرفهامون بگم این بود که دلیل اصلی که کشورمون نتیجه نمیگیره  تعصب در مدیران و نداشتن مدیر خوب،و با این که روشنفکرانه میگفتن ما از سیاست چیزی نمیدونیم ولی بعضی وقتها به بحث سیاسی هم کشیده می شد خخخخخخخخ

خیلی بحث ها شد خیلی حرفها خیلی موضو عا ها روانشناسی ورزشی فلسفی نمیدونم سیاسی اجتماعی،ولی خب هرکدوممون تعصب خودمون داشتیم،اولاش خیلی منطقی بودها ولی کم کم همون تعصب ها اومد وسط،اون بنده خدا که سومین نفر بود که اضافه شد اولش خیلی قشنگ با این که ریش داشت و معلوم بود یک ربطی به بسیج و اینا باید داشته باشه حتی انتقاد به شیخ ها رو هم می پذیرفت و اون شیشمی هم دوطرف داستان نقد می کرد و من هم به همین سبک،تا این که اون بنده خدا سومیه رو کرد که بعله متعصب به عاقا می باشد و میگه حرف ایشون هرچی باشه درسته ولی مدیران اجرا نمی کنن،و بعدشم که گفت سرباز سپاه می باشد در مشهد و یک جمله از سردار ج عفری رو آورد و اتفاقا قبلش ازمون سال 88 شماها به کی رای دادین؟منم گفتم موسوی و البته دوست ششمی هم گفت موسوی ولی خودش گفت به قالیباف،راستی این الان یادم اومد دارم فکر میکنم،مگه دفعه قبل 4 تا کاندیدا بیشتر نداشتیم؟رضایی و کروبی و عزیزدلم و احمدی نژاد،چی شد؟ بعله مشخص شدکه طرف خیلی متعصب تشریف داشته که اونجوری خودش با منطق نشون میداده،حداقل این باید وقتی از حماسه 9 دی حرف زد می فهمیدم،خلاصه آقا بعد این که جبهش مشخص کرد به طرز ناخوداگاهی بنده زیرگلوم  مقداری  به خارش افتاد و کمتر بلبل زبونی میکردم مث گذشته و خب بیشتر بحث بین اون دوتا بود که البته تاحدی هم جناحی بود و هرکدوم دچار تعصب شده بودن،خلاصه می تونست بحث خوبی باشه ولی مشکل همونی بود که اول بهش رسیدیم،تعصب و همین تعصب همه چی خراب میکنه همیشه،واسه همین اولش گفتم یک زر روشنفکری بیشتر نبود..هرچند که بازهم خیلی خوب بودیم باهم و واقعا دوستانه حرف میزدیم و به خوبی هم از هم خداحافظی کردیم.

اون شیشمی نیشابور پباده شد چون نیشابور ارشد می خوند،و نکته خیلی مهم این جا بود که آقا به تعداد تو بسته هایی صبحونه آوردن و اونی که فقط 15 دقیقه مونده بود به مشهد از خوابش بیدار شد خیلی شیک بستش که واسش گذاشته بودیم اومد و باز کرد و خورد بدون این که کسی بزنه تو گوشش خیلی منطقی و جاافتاده،و اتفاق دفعه قبل نیفتاد دهنشون سرویس.....

و رسیدیم مشهد.

هوففففف هوفف میگ هوفففف میگ



پ.ن: میدونم خیلی به هم ریخته و تودرتو صحبت کردم،ولی خب وقتی خیلی حرف باشه تو ذهنتون از هرور میان بیرون و این گونه میشه،در کل عذرخواهم :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۶
پیمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">