تراژدی نگاه
گذاشت چشمها بنویسن
اشک؟
کاش اشک باشن
اشکها دنیایی از حرفهای با معنین
انقدر با ذوق سکوت میکنم
که استادان میمیک شناسی صورت هم در عجب میمونن
بیخود نیست
چیزی که برای تو مینویسه باید تک باشه
به وسطهای نوشتنم می رسم
نگاهم یک دنیا حسرت
میندم چشمهام
خستگی و نامیدی افتادن به جون پوسته چشمم
با خنجر
دروغ چرا تا پلکهامم پیشروی کردن
داستان تو نوشتی ولی
پس قرار نیست پیروز بشن
چشمام باز میکنم
چشمی بعد از جنگی سخت
یک کاسه خون
همچنان با ذوق نگاه میکنم و میلرزم
میلرزم؟
تاثیر به زور نگه داشتن اشک
اما با تموم تلاش یک قطره افتاد
یک قطره اشک خون
خودم جمع میکنم ولی
قرار نبود اینطوری بشه!!
چرا دقیقا قرار نبود؟
اگه اینجوری نمیشد میخواست چیجوری بشه
اصن چی شیرینتر از این
نگاهم بهت باز داره تکراری میشه
نوشتنم یعنی
نگاهم برنمیدارم ولی خاموش میشم
چیزیم نمینویسم طبیعتا
آتشفشانم شاید
خندیدی
همین کافیست
خندیدی تا دفعه بعد با یاد خنده تو بیدار شوم
کسی که ساعت عمرش با یاد خنده تو
به جریان می افتد