در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

صحنه ای که در نطفه خفه شد

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ

این پست می توانست یک صحنه  از یک نمایشنامه باشد

یک صحنه از دومین نمایشنامه زندگیم

نمایشنامه ای به اسم

اینجا ادمها حرفی برای گفتن ندارند

اما صحنه نشد

در نطفه خفه شد

بعد از مشورت با دهنده طرح

به این نتیجه رسیدیم که این صحنه باید حذف شود

این پست شاید یاد بود یا دلجویی است از صحنه ای

که در نطفه خفه شد و جز اینجا دیگر مجالی برای شکوفایی ندارد

نه مجالی برای بازی دادن،نه حتی مجالی برای ارائه دادن

امیدوارم شما حداقل حوصله کنیدو بخوانیدش

چون یک صحنه است و زیاد نسبتا


صحنه دوم

شاهین پشت کامپیوتر نشسته است و مشغول کار با صفحه کلید است  و تایپ کردن مدام که مادرش اورا برای شام صدا می زند

شاهین بیرون از صحنه است و از پشت صحنه صدایش و صدای تایپ کردن به گوش می رسد و البته مکالمه کوتاهش با مادر

ضمن این که در لابه لای تایپ کردن صدایی پچ پچ گونه هم به وش می رسد:

مادر:شاهین جان بیا شام آوردیم عزیزم

شاهین با سردی آهی می کشد و می گوید:

شاهین:شما شروع کنین من یک کار باید تحویل بدم یکم دیرتر میام

مادر:امشب از اون محدود شباست که بابات لطف کرده کارش زودتر تموم کرده اومده پای سفره،بیا دور هم باشیم پسرم

شاهین(باسردی):باشه ببینم چی میشه

 چراغ ها برروی آشپزخانه روشن می شوند،زمانی میگذرد،درومادر شاهین مشغول صحبت هستند در پشت میز و شاهین بعد وارد می شود و پشت میز می نشیند:

مادر:راستی تکلیف اون پرونده پسره که از بدلیجاتی دزدی کرده بود چی شد

پدر:هیچی میخواستی چی بشه،مثل بقیشون،باید بره ندامتگاه

مادر:واقعا؟!چه دردناک،آخه واسه دزدی از یک بدلیجاتی چرا باید بره ندامتگاه،اونم یک پسربچه یازده ساله

پدر:حالااین بگم دردناک ترم میشه که پدرش بیشتر راغب بود پسره بره ندامتگاه

مادر:وا به حق چیزهای ندیده؟داری شوخی میکنی؟مگه همچین پدرهایی هم داریم؟چطور ممکنه اخه

پدر:آره دیگه،پدره میخواد زن بگیره،زنه خودش بچه داره دیگه سرخرنمیخواد،پدر هم خام زنه،از خدا خواسته و دنبال بهونه بچه رو میفرسته ندامتگاه

شاهین وارد می شود و با سردی سلام می کند

پدر نگاهی طولانی به شاهین می کند و جواب سلامش را می دهد

مادر با گشاده رویی جواب سلام شاهین را می دهد

مادر:آخه فقط واسه دزدیاز یک بدلیجاتی؟افقط یک بچه 11 ساله؟

پدر:اگه اونجا بودی چیکار میکردی پس..موقعی که پسره تعریف می کرد فقط واسه یک پول توجیبی که بتونه بادوستاش بره سینما و بعدش بتونه باهاشون بره شام این کار کرده،احتمالا همونجا پسره رو میبخشیدی

مادر:اره چرا که نه...اون فقط یازده سالشه...اونم همچین جرم قابل بخششی

پدر:یازده ساله،یازده ساله،یازده ساله،من اونجا نیستم که بخوام سنشون نگاه کنم،من اونجام که قانون اجرا کنم،که ببرسی کنم صلاحیت تو جامعه بودن دارن یانه،صلاحیت این که نیاز دارن یک مدت دورباشن یانه،به خصوص این که پدرشم  ی سری کارهای دیگش رو کرد،من باید عدالت اجراکنم بدون هیچ احساسی

مادر:ولی میتونستی قضیه رو یکجوری تغییر بدی که یا اون صاحب بدلیجاتی رضایت بده یا با یک تعهدی کوفتی دردی فیصله پیدا کنه و چندسال از تاثیرگزارترین سالهای عمرش نره تو ندامتگاه و یک هیولا برگرده به جامعه

شاهین که سرش پایین است و به غذا نگاه می کند با پوزخندی می گوید:

شاهین:فقط ندامتگاه نیست که یه بچه رو هیولا بار میاره

پدر نگاهی زیرچشمی و خشم الود به شاهین می کند و سپس نگاهی سرد به مادر و روبه مادر می گوید:

فکر کنم یک بار دیگه هم بهت گفتم که باباش پشت این مسئله بوده و اتفاقا اصل حرفهایی که باعث شد پسره بره ندامتگاه پدره زدکه همین هم باعث شد هیچ کاری از دست هیچکی برنیاد،بعدشم مگه من وکیلم بخوام ازش دفاع کنم،کی میخوای متوجه بشی کار من قضاوت و اجرای عدالت نه دفاع کردن از دزدهای کوچولو

مادر:باباخودت یک پسر داری،یازده سالگی شاهین یادت میاد؟اونم مث شاهین

شاهین که همچنان سرش پایین است پوزخندی زیرلبی و بلند میزند

در:تو از من چه توقعی داری؟چون بچه منم یک زمانی یازده سالش بوده باید حکم واسش درمیاوردم؟

شاهین:ای بابا،شما بحثهای کاریتون سر سفره شام هم میارین؟مادر من همینجوری میگی بیا بابات اومدهفبیا شام بخور با اعصاب خوردی؟که شاهد این همه اتفاقات تکراری که روزانه میوفته و هیچ کاری هم واسش نمیشه کرد

مادر:ببخشید پسرم حق با تو ولی اخه این بچه واقعا گناه داره،تو یازده سالگی دقیقا موقعی که میخواد دنیای خودش بسازه درن میبرنش ندامتگاه،خیلی درناک پسرم،خیلی

شاهین:یکجوری میگی یازده سالش که انگار چه خبره،منم یازده سالم بود ،همچین خبریم نبود،نه کسی بود باهاش حرف بزنم،نه کسی بود(آهی طولانی)......باز این خوبه یره اونجا چندتا دوست پایه پیدا می کنه(باخنده)

مادر:ناشکری نکن پسرم،نونت به راه،آبت به راه،پدرومادرت داری،کار داری،اون طفلک بره نامتگاه که اصن معلوم نیست چی سرش میاد

شاهین:واای مادر من که تو هم همه چیز ربط میدی به ناشکری

پدر:نه خب راست می گی،اگه میزاشتم بری سربازی،پا بکوبی،چاه مصطراح خالی کنی،قدر عافیت می فهمیدی

شاهین:آره احتمالا من قدر عافیت نمدونم ولی شما که واسه بچه های یازده ساله تصمیم میگیری،یازده سالگی من یادته؟

پدر:والا یازده سالگی تو کم از بچه های دیگه نبود،چیزی کم نداشتی،پسر یک افسر ارتشی بودی،ارج و قربی داشتی واسه خودت تو همون سن هم،نمیخوام تعریف کنم ولی خیلیها حسرت موقعیتت داشتن

شاهین:آره فقط کسی نداشتم حرفم بفهمه.....اینارو ولش کنین یک سوال هست چندوقته یادم افتاده از بچگیام میخوام الان تا یادم و بحثشم هست بپرسم ازتون

پدر:چیه/!

شاهین:میگم همه ارتشیا معمولا سه تا بچه دیگه دارن،به خصوص اون ارتشیای قدیمی مث شما،چیجوری بوده که شما یک  بچه؟

پدر:آها یعنی اگه دوسه تا خواهر برادر داشتی دیگه همه چی گل و گلاب بود دیگه

شاهین:نه واقعا میخوام دلیلش بدونم،هرچند اگه یکی بود شاید حرفی واسه گفتن باهاش داشتم

پدر:من از همون جوونی از شلوغی و خانواده شلوغ خوشم نمیومد،مادرت می داشت ولی من نه

مادر با ناراحتی سرش را تکان می دهد و و با نگاه کردن به شاهین تایید می کند

و پدر ادامه میدهد:

بعدشم همین یک دونش که تو باشی چه گلی زده به سرم که چندتا بچه دیگه بخواد بزنه

شاهین:همون یک بچه هم نمیاوردین سنگین تر بودین،بچه چیکار میخواین شما،امثال شما همیشه باید تنها باشن،کسایی که واسه بچه نه تصوری از روح دارن نه شور...مامان دستت درد نکنه ...ببخش مامان شامتون تلخ کردم..من دیگه اشتها ندارم،میرم به کارام برسم

شاهین به سرعت از صحنه خارج می شود چراغ ها خاموش می شوند


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۵
پیمان

نظرات  (۳)

۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۹ روزمرگی ...
امثال شاهین تو دنیای واقعی کم نیستن.. :|

اما راهکار شاهین هم شاید راهکار کاملی نیست .. برای در اومدن از تنهایی لزوما نباید حتما نباید یکی کنارت باشه که هم سن و سالت باشه.. مثل خواهر یا برادر .. پدر و مادر هم میتونن بهترین همراه های یه بچه یا نوجوون و جوون باشن.. هر چند ممکنه اوایلش دنیای بچه ها و آدم بزرگا متفاوت باشه و حرفای همو خوب نفهمن.. اما به مرور با هم مَچ میشن.. مهم اینه که بخوان همو درک کنن و از تنهایی در بیان.

_ نکته منفی این صحنه.. شاید عدم توجه کافی به پدر و مادر باشه.. از بیرون شاید زندگی با بچه های بیشتر پویا و شاداب به نظر برسه.. اما پدر و مادر تنها یه تیکه از پازل تنها شدن انسانها و جدا شدن اونا از هم هستن و به همون اندازه مسئولن نه بیشتر !
پاسخ:
متاسفانه آره کم نیستن...
البته  زمانی که کامل شد هم وقتی بخونینش متوجه میشین دلیل اصلی و چرایی این کارهاش برای چیه..البته هنوز راهکار اصلیش نمیدونین اما خب قبول دارم مه این که بخوان هم درک کنن و از تنهایی دربیان

دقیقا پدرومادر از این نمایش حذف شدن..شاید چون اون قداست ضربه میخورد و شاید با ریتم داستان خیلی همراه نمیشدن
۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳ روزمرگی ...
آها.. پس کامل نیست داستان .. زود قضاوت کردم! :)

پاسخ:
بعله خخخخخخخ
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۹ هنوز یلدا

جالب بود

مثل یه فیلم بود...

خیلی تصویری نوشته بودید....

پاسخ:
خواهش میکنم..خوشحالم واستون خوب بوده :)

آره خب از اصول نمایشنامه و فیلمنامه این که باید توضیح صحنه بدین :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">