در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۲ . 16:46

ابتدا چند کلمه صرفا رو به میرزا:والا هروقت به آدمهایی مث خودم و خودت فکر میکنم یجورایی دلم میره پیش این جمله از عباس که با همون لهجه شیرین مشهدیش تو فیلم آژانس شیشه ای(ساخته ابراهیم حاتمی کیا) می گفت:> البته طبیعتا هیچوقت نه به پاکی خود عباس اما کلا..نمیدونم دلیل این تصمیم چیه،نمی خوامم بدونم،فقط یک دلیل میتونم ازت بپذیرم اونم این که مثلا همسرت به هردلیلی مخالف و اگه ادامه بدی به نوشتن مشکل پیش بیاد که خب حق میدم و واسم منطقی میشه،وگرنه هیچ دلیل دیگه ای رو بر نمی تابم،هدفمم از قطار کردن این کلمات پشت سرهم فیلم هندی بازی نیست که فردا بیای بنویسی به خاطر فلان بنده خدا برگشتم و نظرم عوض شد و این مزخرف بازیا..فقط یک دلیل داره نوشتنم که احساس کردم یک چیزهایی رو یادت رفته و باید یادآوری کنم،به عنوان کسی که حداقل پیش خودش احساس میکنه تا جاهایی حداقل هم فکرن،هم تیمن،و حتی به قول خودت از اون دست ازمجهول الحال هایی که نسلشون رو به انقراض که درد کشید وقتی دید این پست آخرته.آخه عزیزدل از اون پسرهایی نیستی که با 4 تا کلمه  ایسم دار و خودکشی و نامیدی تمامی دردجامعه رو به دوش کشیدن . تبدیل به قهرمانان توخالی شدن و بعد که حسابی مخ زدن یا حوصلشون از مخ زدن سررفت ترک نوشتن کنن و یا از اون دسته از پسرها که یک چیز یاد گرفتن از شرح همون شونصد تا پست یک خطه در می آرن و همه جیغ و کف سوت که بابا تو خیلی هستی من مرشد وبت شدم اصن،یا مث این دخترا که 4 تا کتاب میخونن و دیگه خداروبنده نیستن و یکی باید کلاسشون جمع کنه از کف وبشون و نمیدونم تیریپ  گشتن با پسرهای خاص یا کلا پسرا اخ  و دخترها خوب که البته مخشون هم بیشتر از این گنجایش نداره....یا مث این دخترهای تیریپ احساسی که تا وقتی با کسین نوشته هاشون پرزرق و برق واسه مخاطب خاص اما به محض شکست احساسی خوردن و دیگه چیزی واسه نوشتن ندارن....مث هیچ کدوم از این ها نیستی که دلیلی واهی داشته باشی و نمیدونم سر دلخوری،کل کل،وای کسی نمیخونه،اینجا واسم کوچیک دیگه،کسی درک نمیکنه و همه نامردن کسی سرنمیزنه و اصن حتی مثلا پول ندری نت شارژ کنی که دیگه میشه 1ماه یک بار بری کافی نت یا اگه حوصله نوشتن نداری نمیدونم یک مدت بگو نمیام نه واسه همیشه..... یعنی من اشتباهی شناختمت؟راستش واسه اولین بار ناراحت شدم ازت..دیشب ننوشتم که  احساسی ننویسم،واسه همین امروز نوشتم که با منطقم بگم برادرجان یادت نره خودمون از خودمون یک سری توقعات داریم که اگه جوابشون ندیم با مرده متحرک فرقی نداریم،یک سری چیزها از بدیهیات و نمیشه دچارش شد،نوشتن از همون بدیهیات،پس میرزایی که من میشناسم نمیتونه ننویسه.امیدوارم داستان چیز دیگه باشه و به خیر و خوشی برگردی و همه این حرفهام  الکی پشت سرهم قطار شده باشن و ضایع بشم الهی،امیدوارم یادت بیاد که انقدر سختی کشیدی که هیچ چیز نمیتونه جلوی علاقت،جلوی نوشتنت بگیره،امیدوارم میرزا اشتباه نشناخته باشم...برادرعزیزم لطفا به خاطر میرزا به نوشتنت ادامه بده.

ضمن این که وقتی برم بندر و یک مدت دور بشم از این محیط،موقعی که  دوباره ایشالا نت گیر بیارم بخوام دوباره برگردم به وبم،دوس دارم خیلی از قشنگیها باشن،یکی از اون قشنگیها،وب توئه.


پست به روال عادیش بر می گردد :

خب میدونم دیگه تکراری شده این پیش سفرها هم

ولی چیکار کنم حقیقت دیگه :دی

ساعت 4:22 و کمتر از 4 ساعت دیگه عازم تهران میشم،یه امید خدا

با تشکر ویژه از دوستان تهرانی،حتی کسایی که باراولشون بود یا تازه اومده بودن  وبم بابت پست قبل،که سنگ تموم گذاشتن و جاهایی که به ذهنشون رسید واسه گشتن تو تهران در این زمان 7 ساعته رو بهم پیشنهاد دادن

بار دیگر مرام و معرفت تهرونیها را به نمایش گذاشتن و کلا دم همتون گرم

من همه پیشنهادات محترم و همراه با لطفتون رو یادداشت کردم و با توجه به موقعیت و ضرورت مکانی و زمانیم  سعی میکنم تصمیم بگیرم که چیکار وکنم

البته فعلا تنها جای قطعی البته به امید خدا،فردا ساعت 7 عصر  که چهاراه ولیعصر،تئاتر شهر،میرم به تماشای اولین نمایش تئاترم در تهران،که احتمالا یا نمایش دایی وانیا باشه به کارگردانی اکبر زنجانپور و یا مرگ تصادفی یک آنارشیست به کارگردانی مصطفی عبداللهی،که به احتمال زیاد مرگ تصادفی یک آنارشیست برم ،چون هم کمدی و در این مجال کم خنده بهتز از یک کار کلاسیک اونم با نوشته ای از چخوف،و نکته خیلی مهم این که بلیطش 10 تومن و 5 تومن ارزونتر از دایی وانیا :دی و البته زمانش 90 دقیقست و  زودتر میرسم به راه آهن تا دایی وانیا که 100 دقیقست چون به هرحال 10 مین هم ده مین دیگه :دی و فکرکنم به موقع برسم ایشالا به قطار که بلیطش ساعت 10شب،آها راستی این که جفتش باهم نمیرم  از اصلیترین دلایلش جز مسائل مالیش،این که جفتشون تو یک ساعت و ساعت 7 عصره

دیگه جونم بهتون بگه تا ایشالا دوشنبه ظهر نیستم،بنابراین نظرهای محترمتونم در صورت وجود :دی تا اون موقع ثبت نمیشه،ولی خب شما بزارین بلاخره که ثبت میشه :دی

ضمن این که هوا سرده،مواظب خودتون باشین،لباس گزم بپوشین پو البته مواظب عزیزهای زندگیتونم باشین

اگه صبح و عصر ندیدمتون هم،صبح و عصرتون بخیر

و فعلا  میگ میگ

یا حق


پ.ن: تا نزدیکهای 7 هستم واسه همین میتونم نظرات محترمی که قبل ساعت 7 گذاشته میشن ثبت کنم..مث همین هایی که ثبت شدن..گفتم شاید میخواستید بدونید :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ . 19:45آدم تو زندگی چیزهایی میبینه که فقط باید سکوت کنه،چون نه کاری از دستش بر میاد نه اصن یه وضعی،یاد داستان حضرت موسی(ع) و حضرت خضر(ع) افتادم تو قران، حضرت خضر میگه موسی جان عزیزم شما صبر کن،هرچی دیدی حرف نزن پسر گلم و....کلا داستان جالب و پرمغزیست،انشالله که هممون بتونیم درک کنیم واقعا این داستان هارو و نمیدونم ...((خیلی با خضوع)این تسبیح ما کو؟....)

میگ میگ : حالا شما خودش ناراحت نکن حج آقا

پینکی: اااا وسط ضبطیم..کی به این دیالوگ داد؟..اصلا این اینجا چیکار میکنه،بگیرش،بگیرش

میگ میگ : ویژژژژژژژژژژژ

پیمان: والا پینکی جان همه ما دراین جهان دیالوگ های های خاص خودمون را داریم،چیکارش داری این حیوونکی رو،حالا یک چیزی گفت دیگر

پینکی:حالا تو چیه فاز حاج آقا برداشتی،جمع کن بساطتت ضبط دیر شد،می گیریم 1 2  3 اکشن

پیمان: (همگی دس دس)حالاچرا مست من دروازه...وای وای مجید مست نه دستم درازه ... چرا این غذا دور میش.....

پینکی: :l

اهم..اهم...بعله حالا تا اینجا چی بود خدمتتون عرض می کنم..اصن بزارین راحتتون کنم..هیچ ربطی نداشت به ادامه پست،صرفا بخشی کوچک از درگیریهای همیشگی درونی اینجانب بود که البته خیلی هم طبیعیه مگه شماها ندارین؟ ایششش...حدمتتون عارض شوم که دیروز ما  بلاخره از خویش کلاس در کردیم و خیلی تیسان فیسان دو عدد بلیط رفت و برگشت به تهران را تهیه نمودیم،اون هم از این خارجیگینی بازیا(به سبک خارجیا :دی) و بلیط را به صورت اینترنتی تهیه نمودیم و قلنج قله های تکنولوژی را به شکل یک دست تو کمر شکاندیم که طبق قانون های جدید کشتی گویا 5 امتیاز داشت این حرکت و بنده هم اکنون 5 امتیاز جلو افتادم.

بعله.. یک بلیط گرفتم برای پس فردا شنبه 14 دی ساعت 19:55 و بلیط برگشتش رو برای یکشنبه یعنی فرداش 15 دی ساعت 22 شب گرفتم.قطار رفت که قیمت بسیار مناسب 16 تومن را به دنبال داشت نوع اتوبوسی  درجه 2 می باشد که هرچند احتمال پاره شدن بعضی نواحی خیلی معرض خواهد بود اما در این بی پولی چاره ای نیست،و قطار برگشت هم قیمت 23500 تومان را به دنبال داشت که خب یک قطار 6 تخته است که از سرمان هم زیاد است،میگیریم میکپیم فقط :دی البته این دفعه دیگه اشتباه فراوون دفعه های قبل نمی کنم و حتما یک کتاب با خود خواهم برد چون همچین سفرهایی فقط فاز کتاب و آهنگ گوش دادن می باشد

اما خب نکته قابل توجه اینجاست که بنده ایشالا 8 شب حرکت میکنم و ایشالا 8 صبح میرسم تهران،خیلی لخه(به قول مشهدیا یواش یواش) هم که تا ایستگاه مترو شوش پیاده برم میشه 8:45 و بعد خیلی با حوصله سوار مترو بشم و  منتظر خلوتهاش البته با حساب سررفتن حوصله باشم،دیگه  10 میرسم  ایستگاه گلبرگ که تا برسم اونجای استخدامی و همچنان لخه میشه 10:45 صبح،کارم چیه؟فقط باید یک فرم تحویل بدم و تمام.

بعله از ساعت 11 بنده بیکارم تا ساعت 10 شب،حالا خوبه خلاقیت به خرج دادم به جای این که شنبه برم تهران،یکشنبه میرم که بتونم برم تئاتر شهر یک نمایش تئاتر هم بزنم به بدن،ولی خب اینم بگیم 3 ساعت با حساب رفت و آمدش و البته لخه بازی خاص خودش، 8 ساعت دیگش چه خاکی به سرم بگیرم اونم تو این شهر درندشت؟

بعله حالا دوستان تهرانی،شما که میگین شهرتون گندست،شما که میگین شهرتون همه چیز داره،شما که شهرتون پایتخت و اتفاقا داره تغییر هم میکنهایشالا که البته نظر خاصی ندارم چون بنده جغرافیدان که نیستم دیگه ولی خب در این که خیلی شلوغ تهران شکی نیست.

حالا بعله همین شما دوستان تهرانی ترجیحا در صورت داشتن پیشنهاد،خوشحال می شم پیشنهاداتتون پذیرا باشم که بنده این مدت مدید بیکاری رو جز نشستن در سالن راه آهن و در دوار نگاه کردن چیکار میتونم بکنم؟ضمن این که اگه پیشنهاد دارین لطفا خیلی همراه باخرج نباشه،چرا که دیگه با وضع مالی آشنا هستین.خیلی هم پیشاپیش متشکرم

در آخرباید اضافه کنم که هم اکنون  این قسمت رندوم jet Audio  آهنگ مجنون معین پخش کرد و باعث شد ما آخرش الان بنویسیم چرا که بعدا یادمون می رفت هرچند که شما بازهم آخرش آخر میخونین :دی طبق آمار 95 درصد دخترهای سرزمین اسلامیمون اهل رقص می باشند و دیگه در حد قر منطقشونه،ولی  اگه شانس ماست که همسر محترم ما از همون 5 درصد که اهل رقص نمی باشند خواهد بود که در هنگام پخش آهنگ این گونه :l مارا مشاهد می کند من میدونم دیگه من میدوووونم(به شیوه گالیور) ولی خب من میدونم هم این ابروی سمت چپم و شو نه هام بیکار نخواهند نشست (با تموم این که خیلی بهشون میدون نمیدم جز وقتی خودم تنهام) اگر چوب باشد طرف را به حرکت در می آوریم،در نامیدی بسی امید است،پیمان و نامیدی؟ خخخخخخخ

در ضمن،میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲ . 18:43میدونی چرا مخالفم با این که بگیم یکی هم نیست تنهاییم پر کنه..یکی نمیاد یه کمکی بکنه..یکی نیست...

همش منتظریم یکی بیاد یه کاری بکنه..یکی بیاد...

حتی اگه فقط تو حرف باشه..میگی : آره خب کسی که نمیاد پس چرا الکی زر میزنی؟

میگم:ولی اگه میومد میخواستی...میگی خب آره

میدونی خدا پیش خودش میگه پس من چیم اینجا؟..خب خدا هم دل داره دیگه..دلش میشکنه

همونجور که ما وقتی جایی باشیم و دیده نشیم دلمون میشکنه

چرا عادت کردیم..حتما یکی باشه..یکی بیاد..یکی نیست

چرا اینقدر حقیر شدیم که حتما باید آغوشی باشه تا بدنمون گرم باشه..حتما باید لبی باشه تا لبمون گرم بشه..حتما باید فلان جایی باشه تا فلان جامون گرم بشه

چرا شوخیهای خدارو جدی گرفتیم..

چرا با اولین تعارف خدا هول شدیم و آش با جاش برداشتیم؟

خدا اون یکی داد که ...که استعاره ای از خدا  داشته باشیم،یک مثالی از خدا،یک تشبیه ناچیز

که بیشتر به خدا نزدیک بشیم...نه که در حسرت اون یکی  بیشتر فراموشش کنیم

راستش همین دلی که ما داریم مال خداست

پس همونجور که دل ما میشکنه و خوب بلدیم واسش تفسیر ببافیم

دل خداهم میشکنه..حتی با تموم بزرگیش

خسته ام از در حسرت یکی بودن ها

وقتی هم خسته باشی تکرار و شعار و این چزها حالیت نمیشه

یکی خوبه..خیلی هم خوبه..وقتی به خاطر چیزی که هست دوستش داشته باشیم،و همون یکی باشه که باید باشه

نه به خاطر مطلق کردن یکی

من ببخش خدا که سالها در انتظار یکی بودم و دروغ چرا هستم هنوز

ولی تو را نمی بینم..تورا که اصل کاری هستی اما

با اینکه خیلی وقتها قلمم به سمت تو می چرخد

ولی در دل  هنوز انتظار یکی را می کشم

ببخش مرا که اینقدر نمک میخورم و نمکدون می شکنم....


البته میدونم این حرف بلافاصله در ذهن نقش می بندد که آقا اصلا خدا انسان را جفت آفریده،اصلا جفت هم نه خودش در خیلی جاها تشویق به صله رحم و پیدا کردن دوست خوب و این چیزها تشویق کرده،پس چرا اینجوری میحرفی؟وخب خب توضیح تکمیلی هم اینجاست در این که همه این ها هست شکی نیست،ولی این یکی همون تعارف خداست،متاسفانه ماها این روزها تا اون یکی نیست همش در انتظارشیم که خدارونادیده می گیریم،وقتی هم هست که دیگه سراسر زندگیمون میشه و اون و باز خدارو بنده نیستیم و این اصل جوانمردی نیست حتی بین یک انسان با انسان،چه برسد به رابطه انسان با خدای خودش،حرف فقط یک چیز چه یکی باشه چه یکی نباشه انسان خداروداره و بایدمتوجه حضورش باشه،وقتی هم یکی بود با هم متوجه حضورش باشن و باهم لذت ببرن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ . 20:31به مناسبت رسیدن سالروز گفتن نع مقدس محیا خانوم،همان تک احساس دنیای  واقعی بنده، به بنده

البته دقیقا این روز نیست چون هفته آخر کلاسهای دانشگاه اولین نع شنیدم و یک هفته قبل از شروع امتحان ها آخرین نع شنیدم،و خب تاریخ دقیق ندارم،فقط میدونم همین روزها از سال بود

که البته الان یک روز نیست که به خاطر شنیدن این نع مقدس خدارو شکر نکنم

خلاصه این که تصمیم گرفتم به مناسبت این سالروز آهنگهایی که اون موقع خیلی بهم میچسبید، تشویقم می کردن و روحیه می دادن و هم دردی میکردن باهام البته چندتا از اصلی ترین هاش واستون بزارم

شاید واستون جالب باشه،دانلود کردید و بسی هم گوش دادید و لذت بردید

اولیش آهنگ ترسم که اشک... کاری از محسن نامجو عزیز که واقعا شعری از حافظ مث همیشه با خلاقیت نابش قشنگ خونده..عرضم به حضورتون شود که این آهنگ  بنده ترم 3 و 4 به طور مداوم گوش میدادم و واقعا باهاش تسکین میگرفتم...چون میدونین اون دوران دقیقا یک پسری بودم که مثلا به یک دختر نامحرم میخواستم سلام کنم کل بدنم می لرزید...بعد حالا تو کش و قوس این بودم که آخه من چیجوری برم بهش بگم . چی بگم اصلا..واسه همین این شعر و این دو بیت:

خواهم شدم به میکده گریان و دادخواه       کزدست غم خلاص من آنجا مگر شوم

ای جان حدیث ما وردلدار بازگو                     لیکن چنان مگو که سواران خبر شوند

تمام کننده و طوفانی عجیب حرف دلم میزد اون روزها و خیلی وقتها به خصوص با خط واحد که از دانشگاه و به خصوص از سرکلاسهایی که باهاش داشتم( یا حتی تو دانشگاه میدیدمش )میومدم خونه با شنیدنش  بغض میکردم و چند قطره اشکی از چشمانم جاری می رفت..روزهایی که مامان میگه میدونستم یک چیزیت هست ولی نمیدونستم باید چیکار میکردم و چی باید می گفتم بهت..خب بگذریم لینک دانلود این آهنگ هم میزارم این پایین:

این

اوایل ترم 5 خب دیگه بحث اتمام حجت با خودم بود و گفتم این ترم دیگه آخرین فرصت،تو همچین زمانی بود که تو میون آهنگها یک آهنگ خیلی تشویقم میکرد و من به جلو می خوند،اونم آهنگ tha damage in you heart از گروه weezer بود که کصافط عجیب وصف حال اون  روزها بود و انگار اصلا واسه من خوندنش،به خصوص دوسه جملش اصلا کپی حال روز من و واسه تشویق من خونده بودن انگار..میگفتن که:

let it go the damage in your heart

عجله کن تا قلبت آسیب ندیده

i can tell you how the words make  this feel

من میتونم بهت بگم کلماتی که این احساس می سازه

i can tell you

من میتونم بهت بگم

i can tell you how the words make  this feel

من میتونم بهت بگم کلماتی که این احساس می سازه

کلا حال هوای عجیبی داشت اون روزها...لینک دانلودشم واستون میزارم این پایین:

این

و اما خب بدون شک در این که من بلاخره در اوخر ترم 5 رفتم جلو و بهش گفتم به جرات میشه گفت آهنگهای متال خیلی نقش داشتن توش...اصلی ترینش که دقیقا یادمه همین آهنگ گوش دادم که خیلی بااعتماد به نفس و توپر بعد گوش دادنش رفتم جلو و اولین نع شنیدم :دی .آهنگش خیلی حماسی و اساطیریه،واقعا توخودت احساس غلو میکنی و کلا احساس میکنی خیلی هستی :)))) این لینکش این پایین :

این

و خب بعد از شنیدن سه نع متوالی ار کسی که 5 ترم بی دریغ دوستش داشتی میشی آلمان بعد از جنگ جهانی دوم،میشی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم،تمام اعتقاداتت که واسشون زحمت کشیدی و جمع و جورشون کردی،تمام تفکراتت،تمام احساست،کلا همشون پخش و پلا میشن و فازهای مالیخولیایی و تفکرات عجیب و غریب پیدا می کنی،حالا خب خداروشکر خدا خودش من جمع و جور کرد ولی درکل اصن یه وضعی بود،چون به شدت تحقیر شدی،تخریب شدی،اعتماد به نفس نداشتت جرواجر شده،یکی از همون فازها این بود که دلم میخواست بهش بگم که فقط بهم بگو ازم متنفری و با این جمله تسکین پیدا کنم،خب دقیقا یک آهنگ هم با این مضمون  اما نه با  موضوع احساس دختر وپسری گوش میدادم،آهنگ Just hate me  از گروه Pain بود که اونم حرف اصلی آهنگش دقیقا همین بود

Just hate me

فقط بگو ازم متنفری

و وقتی این تیکه رو با او جیغ های سوزناکش می خوند عجیب به دلم می نشست،کلیپشم آپ کردم واستون،آهنگشم گذاشتم،توصیه میکنم اگه حجم دارید واسه دانلود حتما کلیپش که 50 مگ هست دانلود کنید و گوش بدید چون درسته اشک آدم درمیاره ولی واقعا قشنگ و بااحساس،نخواستین بگین واستون داستانش تعریف کنم چون خیلی داستان سوزناک و قشنگی داره،خواستین هم آهنگش فقط دانلود کنیدخارج از لطف نیست،حجمم نداشتین که کلا بیخیال،چیزی از دست نمیدین:دی خلاصه که این دو نیز لینکشون این پایین :

این(کلیپ)


این(آهنگ صوتی)

و خب وقتی تو مرحله سقوط و نزولی باشین هر آهنگی گوش میدین حتی از سبک پاپ که خیلی اعتقادی به این سبک ندارین،حداقل در مقابل سبکهای کلاسیک و فولکلور و راک و متال،تو مرحله حقارت و افت قرار دارید و سخت میشه کنترل کنید خودتون،یک روز یکی از بچه ها  رو یک آهنگ قفل کرده بود و مرتب گوش می دادش،می گفت دوست دخترش بهش خیانت کرده،هرچند خودش هم آدم پاکی نبود که اهل خیانت نباشه..به هرحال تو اون دوران که کم با همچین آدمهایی دم خور نمی شدم این اهنگ گرفتم و منم تقریبا روش قفل می کردم،که نه خوانندش می شناختم و می شناسم و نه علاقه  ای دارم بدونم چرا که نه ارزش محتوایی داره نه ارزش آهنگی،ولی خب تو اون دوران سقوط از اون آهنگهایی یود که گوش میدادم.اینم لینکش:

این


در پایان و اما در کل جدا از تموم شوخی ها و خب حرفهای واقعی و احساسیم،یک چیز پشت این پست میخواستم بگم اونم این که،اصلش همینه آدم باید از شکستهاش درس بگیره و حتی شکستهای زندگیش واسش قشنگ باشه،بدون شک اگه این اتفاقات نمی افتاد شاید من الان این حجم زیاد دید منطقی و قشنگی به خدا حداقل از نظر خودم دارم نداشتم یا خیلی از تفکرات نسبتا محکم و منطقی به ظم قشنگ خودم نداشتم،قبول دارم حق دارین بازهم انگ شعاری کلیشه ای حرف زدن تو این پاراگراف بهم بزنین ولی صرفا این یک حقیقت که من حالا میتونم از یک اتفاق تلخ تو زندگیم  یک پست نیمه طنز بسازم،چون با تموم قشنگیش اما دردناکیش من ازش درس گرفتم که البته بازهم خیلی خیلی بیشتر نیاز به درس گرفتن از چیزهای مختلف زندگی دارم.

با تشکر.میگ میگ

پ.ن: الان متوجه شدم میشاییل شوماخر تو کماست،و اوضاعشم وخیمه،واسه همین خواستم بیاییم واسش و واسه همه مریضها دعا کنیم که هره زودتر به زندگی عادی خودشون برگردن.آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ . 18:32امروز با رفتن به خاوران و تموم کردن کارهای دوست نچسبم شروع شد

اما خب ادامش خوب بود

چون واسه تحویل دانش نامه کاردانیم باید میرفتم خیام

نزدیک درب ورودی که می شدم و البته پارکینگ،دیدم دخترپسرای دانشجو دارن باهم مسخره بازی درمیارن

منم  گفنم :KHAYYAM IS DEADکه البته بعید میدونم شنیده باشن و فقط فکر کنم اونهایی که روبروم میومدن شنیدن

خب فکرکنم من یک خرده رو خیام تعصب دارم

به هرحال رفتم داخل و کارهای  تحویل گرفتنش انجام دادم

میدونین همیشه از چندتا چیز خیام خیلی خوشم میاد، مثلا یکیش فضای عالیش البته بدون احتساب بعضی از دانشجوهای مزخرفش

یکیش هم و یکی از اصلیترین هاشم،برخورد خوب مسئولای اداره آموزش،حداقل در برخورد با خودم

انقدر خوب برخورد میکنن و احترام میزارن که خیلی حس خوبی بهت دست میده

یعنی با این که الان رسما سه سال دیگه داشجوی اونجا نیستم ولی انقدر گرم و صمیمی برخورد میکنن که انگار هنوز اونجا مشغول به درسم

امروز وقت داشتم که یکم بگردم خیام،کلاس هاش،سایتش که جالب بود در یک اقدام عجیب به دوقسمت خواهران و برادران تبدیلش کرده بودن..فکر کنین..سایت رو به دوقسمت خواهران برادران..من دیگه حرفی ندارم :)))،آزمایشگاه هاش که الان دیگه شدن کلاس و خودشون هم رفتن ساختمون شماره 4،سلفش که الان سلف برادران شده سلف خواهران عزیز و نمیدونم سلف برادران کجاست واقعا؟ راستش بسی حالم گرفته شد چون واقعا از سلف خاطرات خوبی دارم یادش بخیر،اتاق مدیرگروه ها که الان اتاق مدیرگروهمون رفته ساختمون شماره 4،البته راحتتون کنم کلا مهندسی بردن ساختمون شماره 4

یعنی تو این دانشگاه نه زورشون به بچه های انسانی رسید و نه به بچه های معماری،هرچی حرف زور سر بچه های مهندسیه

در کل خیلی روز خوبی بود و خیلی حس خوبی داشتم که امروز رفتم خیام به ختطر خیلی چیزها

هرچند،همین دو سه ساعت پیش یک چیزی شنیدم که بسی حالم گرفته و پشیمون شدم که چرا رفتم و ای کاش اصلا نمیرفتم.یعنی چون تقصیر من بود،خیلی شرمنده شدم.امیدوارم اون دوست خوبم من ببخشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ . 13:59داغ داغ: امروز صبح رفتم کارهای درخواست مدرک دوستم که بهم وکالت داده  که در ادامه اشاره کوتاهی بهش شده رو انجام بدمچرا که خودش تهرانه،اول رفتم خاوران(دانشگاه کارشناسیم) که بعد پرکردن فرمش و اینا سیستم محترم خراب بود باز فردا باید برم،ولی به این بهونه گفتم دانش نامه خودمم بگیرم که گرفتم و مقداری کوچک ذوق کردم و بعدش گفتم امروز که رو دور گرفتن و درخواست دانش نامه هستم برم خیام(دانشگاه کاردانیم)دانش نامه کاردانیم بعد 3 سال بگیرم :دی پام که تو خیام گذاشتم 3 سال خاطره واسم زنده شد،سه سال من تو این دانشگاه بودم و از تک تک روزهاش خاطره دارم،من عاشق خیامم چون همیشه حس خوبی بهم میداده حتی با این که تک شکست احساسی واقعی زندگیم اونجا بوده،حتی با این که وقتی کارشناسی اونجا قبول نشدم کلی گریه و آه و افسوس کشیم،من هنوز خودم متعلق به خیام میدونم و عاشقانه دوستش دارم،پام که تو اموزش گذاشتم همه کارکناش همون های سابق بودن بدون هیچ تغییر البته فقط چندنفر اضافه شده بودن،آقای ایمانی آقای جنتی که یادشبخیر اون زمان ریش داشتم بهم میگفت بزبزقندی کصافط :دی وای حتی استاد فیزیکمم بود دکتر آهنج یعنی عاشقششش بودم،یادش بخیر، البته آقای ایمانی گفت پسرم باید مدک گواهی موقتت تحویل بدی بعد،منم که همرام نبود پس به این بهونه باز فردا میرم خیام و باز کلی خاطرات واسم زنده میشه،آخ جون،البته وارد خیام که شدم دیدم نزدیک میدون بز دخترها و پسرها خیلی شیک دارن باهم راه میرن و هیچکی بهشون کار نداره،مث مهران مدیری گفتم به به ،جامعه اسلامی مترقی،خیلی هم خوب،اما درکل اینقدر که عاشق خیام هستم یک درصدش  از خاوران خوشم نمیاد،نمیدونم چرا با طفلک اینقدر سرد و بی میلم ولی خب هیچ خاطره ای ازش ندارم و فقط گذروندمش که کارشناسیم بگیرم و حتی کوچکترین خطره ای ازش به ذهنم نسپردم هرچند اونجا هم آدمهای دوس داشتنی و چیزهای دوست داشتنی به ندرت واسم یافت می شه.

خب جهت اطلاع دوستان باید بگم تازه تا این جا در جهت گرم شدنتون بود،هنوز کلی مونده که اگه حوصله ندارین توصیه میکنم ادامه ندین چون خداییش خیلی مونده،البته من سعی کردم مقدار زیاد خوب بنویسم و طنز ببندم به خیکش ولی خب بازهم زیاد و سخته و بنده اجدادم از سر راه نیاوردم،بنابراین با توجه به زیادی نسبیش اگه حوصله ندرین نخونین هم چیز زیادی از دست نمیدین البته مث مطالب گذشته :دی

اما کسایی که حوصله دارن میریم که داشته باشیم سفرنامه اینجانب را در این سفر اخیر :


6 تخته بوداین دفعه،طبیعتا کوپه قطار،تازه 37 چوخ این دفعه پولش شده بود

بابا قطاری که مارا به تهران رساند را می گویم

محتویات تو کوپه،یک جفت زن و شوهر به همراه داشتن یک عدد پسربچه 3 ماهه به نام امیر علی که گرچه پدرومادرش برای راحتیش دهن مارا سرویس نمودندی اما ما بسی ذوق مرگ شدندی چرا که بچه دوست داشتندی کلا :دی و یک عدد آرزو خانوم! ..ها؟!،عذر میخوام یک عدد دختر خانوم که گویا اهل کرج بودن ایشون،و با کاروان اومده بودن زیارت مشهد،بعد دیرگفته بود واسش دیر بلیط گرفته بودن گویا،واسه همین از اونها جدا مونده بود.ببخشید یک لحظه

راستی سجاد:من و تو شانسمون اینقدر نکبته که نه شانس Before Sunrise داریم،نه شانس Before Sunset داریم و نه حتی شانس Before Midnight،خلاصه که خاک تو سر خودمون و شانسمون بکنن با هم خخخخخ

خب عذرمیخوام..کجا بودم؟..آها...البته این دخترخانوم که اسمش از زبون مسئولهای کاروانش که مرتب میومدن و در این کوپه لعنتی باز و بسته میکردن یاد گرفتیم و البته بقیه این اطلاعات را نیزهم،که خداروشکر زودتر هم ورش داشتن بردنش تو خودشون جاش دادن،یعن من دختر به این پخمه ای و بی سرزبونی و بی حالی نه که ندیدم ولی کم دیدم(دیگه بابا درسته با دخترا حداقل تو دنیای واقعی خیلی رابطه ندارم ولی دیگه نه در این حد :دی) و یک پدرو پسر هم بودن که فقط واسه خواب  دو سه ساعت اومدن اون بالا کپیدن تا سمنان،از سمنان باز یک زن و شوهر و یک بچه دوساله اومدن اون بالا کپیدن فکر کنم تا ورامین،از ورامین به بعد دیگه اون بالا کسی نکپید و فقط ما چهارتا بودیم تو کوپه(امیر علی هم یک نفره بعله :دی)..کلا کوپه عجیب قریبی بود.. آدمهای مختلفی دیدیم توش :دی

در تمام طول مسیر هم البته نسبتا ما با این زن و شوهر مشغول گفتگو و البته ورفتن با امیر علی بودیم،که به دلیل نداشتن حوصله این پست و خواننده ها از شرح بیشتر میگذریم و تنها به قضاوتی مجمل شامل این که کلا زن و شوهر خوب و بامعرفتی بودن و ایشالا کنار هم شاد و خوشبخت باشن همیشه بسنده می کنیم.

آقا جونم واستون بگه که..رسیدیم تهران اونم کی؟ساعت 1 شب...یعنی عاشق این قطارهام وقتی عجله داری انقدر توقف دارن انقدر آروم میان که دهنت سرویس میشه و آخرم دیر میرسی...وقتی عجله نداری و یک چیز تو مایه های این که جان مادرت دیرتر برس...همچی شخله (به قول مشهدیها یعنی با سرعت،البته یکی از معنی هاش :دی) میرن که انگار دنبالشون کردن ،نه ایستگاهی وای میستن نه هیچ کوفتی،فکر کن نامردتازه  با نیم ساعت تاخیر ده ساعته رسید تهران،کصافط تازه میخواست نه ساعته برسه،هیچی دیگه از ساعت یک شب تا خود 5 صبح که این به ظاهر دوست ما که مث من تو استخدامی شرکت کرده برسه راه آهن،البته جدا ازاون خدایی هم تا ساعت 6 صبح که بلند شم برم اون خراب شده جایی دیگه نداشتم جز سالن راه اهن :دی حالا جالب اینجا بود به خودم میگفتم نشسته بخواب بابا،تنها نیستی که خدا هست،یادته چقدر پزمیدادی خدا هست تنها نیستی؟حالا هست تنها نیستی دیگه تحمل کن تا صبح بشه...یعنی عاشق دلداری دادن خودم به خودم بودم :)))هیچی دیگه با  مقداری چرت زدن و نگاه کردن به اطراف و باز چرت زدن و باز نگاه کردن به اطراف صبح شد هرچند که رسما پاره شد،حالا یک چیزی پاره شد دیگه..منحرفا..بی ادبا...بعله میگفتم صبح شد و این عتیقه آمد و ساعت 5 صبح مارو به یک چای مهمون کرد که البته چسبید ولی نگو دنبال یک جا بوده که بشینه مدارکش باهام هماهنگ کنه ببینه چیزی کم نباشه،یعنی دهنش سرویس خخخخخخخخ ولی مهم این که چسبید :دی

ساعت 6 باهم از راه اهن پیاده رفتیم سمت ایستگاه مترو شوش،سوار مترو رفتیم

تومترو داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه امام خمینی که از اونجا بریم ایستگاه گلبرگ،تو مسیر یک دفعه یه بویی اومد،ذهنتون نره این ور اون ور،دقیقا بوی بادمعده بود،حالا از طرف کی بماند،اینجا بود که یک طرح به ذهن ما رسید،یعنی از دوچیز برای رسیدن به این طرح استفاده کردم،یکیش این بود که این خواهرزاده ما وقتی دو سه سالش بود خیلی ساده و شیرین و شیطون بود،وقتی باد می داد..خیلی ساده و دوس داشتنی و ظریف میگفت ((باد دادم))..طفلک در این حد که حتی با این که صدادارم نبود بازهم میگفت باد دادم حتی یک بار هم که کار خودش نبود طفلک به گردن گرفت و گفت من بودم شایدم افتخار حساب می کرد واسه خودش نمیدونم البته الان دیگه اینجوری نیست و با سیاست تر شده هرچند بازهم گاهی میگه واسه خندش :)))) خلاصه یکی دیگشم از این اعلام کننده ایستگاه ها که ایستگاه اعلام میکنن به یک طرح رسیدم در ارتباط با بادمعده،این طرح درواقع بدین صورت عمل می کنه که یک سری سنسور داره که به محظی که بادی از هرنفر خارج شد(یعنی دقیقا بلافاصله هاااا که خارج شد،درصد تشخیص دهیش درحد خارج شدن اولین سلول باده)سریعا در حد جیغ آلارم بده و با صدای ظریف ربات گونش بگه این بود،این بود،این آقاهه بود یا این خانومه بود،که البته با توجه به خلاقیت طراح میشه مقداری بی ادب تر باشه مثلا بگه این بود خود نامردش بود یا این بود خود کصافطش بود یا بامزه تر بگه خو دهنت سرویس خفه شدیم خو! و بدین صورت اون طرف یک بار ادب میشه که دیگه تو یک محیط عمومی باد درنده و با توجه به شمارنده بادی که اگه طرف بیش از حد مجاز باد داد و ادب نشد با این همه تحقیر،از ورودش به مترو جلوگیری میشه..بعله...ضمن این که این طرح قابل اجرا در تمامی مکان های عمومی سربسته می باشد.

تو فکر جمع و جور کردن طرحه بودم که رسیدیم ایستگاه گلبرگ البته بعداز عوض کردن خط،و رفتیم پیاده سمت مکان استخدامی

کلا بعضی بچه های باحال شرکت کردن واسه استخدامی که قبول هم شدن،که البته مجال هم واسه شرح بیشتر بازهم نیست،امروز خانومهایی هم که قبول شده بودن اومده بودن که اگه بخوام رک بگم هیچکدوم آش دهن سوزی نبودن،تازه همشونم شوهر داشتن خخخخخ همون بهتر که شوهر داشتن :دی

رفتیم واسه تحویل مدارک و تکمیل مدارک حفاظت،تحویل مدارک که خوب بود فقط یک جا کارمون گیر خورد که همون ضمانت نامه بود که چقدر وقتی مشهد بودم به پدرمحترم تاکید کردم پدرجان این مشکل داره باز باید برگردم مشهد هاا ولی گوش نکرد و آخرم به مشکل خورد و یک سفر اجباری دیگه به تهران واسمون تراشید و بسی کفرمون درآورد،یعنی باید درستش کنم باز ببرم تهران تحویل بدم اه،بعدم که تکمیل مدارک حفاظت اطلاعات بود که فکرکنین باز دقیقا یک فرم 18 صفحه دفعه قبل که واستون گفتم دقیقا مث قبلی پرکردیم و دهنمون بس سرویس گشت و تمام شدکارهامون و آقاهه که مسئول گزینش بود گفت:

از الان شماها دیگه رسما استخدام ارتش شدین،دیگه کسی حق نداره بگه نمیام و این حرفها..ما رو شما حساب کردیم قرارداد بستیم دیگه،1 بهمن با این شماره ها... تماس میگیرین و بهتون گفته میشه که امریتون چیه و محل خدمتتون کجاست کی باید برین و کجا باید مراجعه کنید و چیکار کنید.

کارها تموم رفت و با همین دوست عزیز رفتیم راه آهن که بلیط بگیریم

بلیط گرفتیم واسه ساعت 8 شب،کوپه ای،مبله،25 چوخ هم پیاده رفتیم

همزمان یک از دوستان خنک هم دانشگاهی سابق تهرانیمم اومده بود پیشم

اینقدر که این دوتا یخ و خنک بودن که بدون شرح هیچ اتفاق که چی شد و اون واسه چی اومده بود واینا کلا یک هو ساعت میشه 8 شب و خداروشکر شرمون کم کنیم.

در تمامی طول مسیر هم جز یک حرکت نامیدکننده از سوی دوست همراهمون که این دیگه نمیتونم نگم ،خصلت های نه چندان جالب غیرانسانی رادیدیم از بعضی هم سفران هم کوپه ای که فقط با کمک آهنگهای عزیزم زمان گذشت و رسیدیم.

حالا اون اتفاق،وقتی رسیدیم مشهد و پیاده شدیم از این دوستمون پرسیدم من نفهمیدم مگه قرارنبود عصرونه بدن؟ گفت ااا مگه تو نخوردی؟..چاشت و آبمیوه آوردن من خوردم(دقیقا روبروش نشسته بودم منتها تو چرت بودم که وقتی عصرونه اوردن نفهمیدم)...این پرسیدم که زود قضاوت نکرده باشم و مطمئن بشم.

وقتی بلیط گرفتیم گفتم خوبه یا عصرونه میدن یا صبحونه میتونیم یک ته بندی کوچیکی بکنیم تا برسیم مشهد..اینجوری تو پول هم صرفه جویی میشه و چیزی نمیخرم تو این اوضاع بد مالیم...

هیچی دیگه بنده درحال چرت بودم از شدت خستگی و موقعی که عصرونه آوردن متوجه نشدم، بیدار که شدم دیدم این دوستمون داره چاشتش تموم میکنه و با اون نگاههای اعصاب خورد کنش بهم زل زده و خب چیزی نبود که بهمن برسه و بنده تا رسیدن به مشهد و رسیدن به خونه گرسنه و .....

میدونین این که میگم خداییش واقعیته..آدم حداقل تا یک جایی گرسنگی میتونه تحمل کنه ولی این بی معرفتیها که ادم میسوزونه و نمیتونه  به خودش مسلط باشه..اون عصرونه نه از نظر مالی و نه ازنظر غذایی هیچ ارزشی نداشت جز یک ته بندی دل خوش کنکی...ولی میگم واقعا  کمبود اون اخلاقست،معرفتست که آدم زجر میده،خب آدم  همراه نداره دلش نمیسوزه ولی وقتی همراه داری و اینجوری .....بیخیال باید فراموش کرد و منطقی بود...تهش این که دیگه باهمچین آدمی سفر نباید کرد...حالا جالبه میگه منم باز واسه نقصی مدارکم باید برم تهران هماهنگ کن باهم بریم..منم دقیقا تو خداحافظی یک باشه از اون باشه های معروفم بهش گفتم.

خب..سرتون درد اوردم..عذرخواهم..خیلی از سروتهش زدم ولی شرمنده دیگه:دی

امضا یگ میگ


پ.ن 1: قالب جدیدم مبارک :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه ششم دی ۱۳۹۲ . 2:10

نیم ساعت نیود که از سفر برگشته بود و یک مشاجره شدید بین پدور ومادر که تمومی نداشت باعث شد خستگی،کوفتگی و گرسنگیش برداره،هرچی از دهنش دربیاد به پدرومادرش بگه و ازخونه بزنه بیرون

تو پارک نشسته بود و داشت به چرایی های زندگیش فکر میکرد

شاید اگه مامانش یک بار،فقط یک بار باباش به اسم صدا میزد،میتونست معنی عشق علاقه رو درک کنه و اینقدر تو ابراز حسش مشکل نداشته باشه

شاید اگه باباش تو یک موقعیت اون کوفتی میزاشت کنار و ترک میکرد،میتونست معنی اراده و جنگیدن و استقامت درک کنه،که حالا مجبور نباشه دربه در دنبال بهونه ای واسه جنگیدن باشه که خودش واسه خودش اثبات کنه که بگه نه این شعار نیست

شاید اگه پدرومادرش تو مشاجرات مکررشون یک بار فقط یک بار یکیشون کوتاه میومد و ادامه نمیداد،شاید میتونست معنی فداکاری درک کنه

و فکر به هزاران چرایی با سرما دست به یکی کرده بودن که ضعیف ترش کنن ، باد سرد مثل شلاق به صورتش میخورد و پیش خودش فکر می کرد شاید این تقاص حرفهای بدی که نثار پدرومادرش کرده بود،که هرچند تو اوج خستگی و درموندگی گفته بود و حرفهای دلش نبود،ولی میدونست که احترام به پدرومادر یکی از واجباته مث نماز،و حقشون برگردنش قابل کتمان نیست،وقتی میتونست نفس بکشه اصلا پشیمون نبود که چرا به دنیا اومده یا چرا همچین پدرومادری یا حتی همچین مکانی به دنیا اومده،چون میدنست هرچی که باشه این یک شانسه و باید همیشه قدر این شانس دونست و هنر جاییه که بتونی تو اوج سختی و خستگی خودت پاک نگه داری و بری جلو

موقعی که خونه که راه افتاد و بی هدف زد بیرون،گفت خب حالا من چی دارم که باهاش خودم خالی کنم؟

نه به دود معتقدم که برم یک سیگار یا حتی بدتر بکشم و فراموش کنم،که چی بشه فقط وضع بدتر کنم؟

نه به وجود دوس دختر معتقدم که تو این وقتها کنارش خودم خالی کنم و از ظرافتاش برای فراموشی این همه درد استفاده کنم یا حتی با سواستفاده جنسی یک جوری از این همه درد تلافی کنی

نه حتی دوستی که بتونه اینقدر راحت باهاش بحرفه،حتی...

دید کسی نداره جز خدا..بهترین کس اون بود...بدون شک،ولی خب وقتی عصبانیه دوس نداره و نمیتونه بره طرف خدا،اخلاقش دیگه

هرچند باز هم خدا باهاش بود و آرومش میکرد،اگه اون بچست خدا که بچه نیست،پس مث همیشه زیربال و پرش گرفت و آروم آرم آرومش کرد و فراهمش کرد که فراموش کنه و برگرده خونه

 

تو همین فکرها بود که خالش که داشت تو پارک قدم میزد دید و نتونست بگه جریان چیه،فقط گفت اومدم هواخوری اونم تو این هوای سرد،حوصلم سرفته بود خونه،اومدم بیرون

و با خاله تانزدیکی خونه پیاده فت و بعدش خداحافظی و مسیرخونه رو پیش گفت و رفت.

ازش پرسیدم : واسه خیلیها این دیگه اوج درد،معمولا کم میارن و میزنن به راههای دیگه یا بیخیالی یا فراموشی یا... تو نمیخوای بزنی به این راه ها؟

گفت:نه حاجی اوج درد درد دوری از یار، درد دوری از خدا

به قول مولانا

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

و

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد 

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

میدونی حاجی دیگه تهش اینه،درد واقعی و مهلک اینه،اگه یه روز فقط دردت شد این باید ببینی کم میاری یانه وگرنه من که هنوز دردی ندارم...

حرفش که تموم شد آهنگSkin ازPoets of the fallرو شروع کرد به گوش دادن،دروغ چرا،من هم مث اون عاشق این اهنگم،سرم گذاشتم رو شونش و آروم آروم اشکهام ریخت رو شونش،بغلم کرد

و چه لحظه زیباییست که دو تا من همدیگرو در آغوش می گیرند.

 

پیش نمایشی از یک شعار توپر - پینکی

.............................................................................................

گوشیم انداخته بودم رو دوشکم،همیشه هم رو حالت میتینگ و فقط ویبره داره،طبیعتا وقی رو دوشک باشه صدای ویبرش نمی شنوم.

فکر کنم دوسه ساعتی بود بهش سرنزده بودم

اومدم چکش کردم دیدم یک شماره ناشناس ایرانسل(0930) زنگیده،فکر کردم یکی از بچه هاست،بهش اس دادم عذرمیخوام متوجه گوشیم نبودم یا یه همچین چیزی،بعد جواب داد،شما آقایی یا خانوم؟

فهمیدم از اینایی که رندم میگیرن شماره هارو..خواستم یکم اذیتش کنم دیدم نه خیلی شارژدارم نه خیلی حوصله،گفتم برای چی؟ گفت میخوام باهاتون دوست بشم...گفتم شرمنده بای...گفت حالا شما خانومین یا آقا؟گفتم به شما ریطی داره آیا؟گفت نه..گفتم آفرین عزیزم خداحافظ..فکر کنم تیریپم تیریپی بود که که احساس کرد دخترم :دی

بعدش باز اس داد..بازهم من پسرم دلم گرفته دوس داشتی پیام بده..جواب ندادم دیگه..طفلک باز یک اس طنز فرستاد که بسی شاد گشتیم ولی بازهم جواب ندادم و دیگه اون هم نامید شد و اس نداد و شاید رفت تا یک شماره رندم دیگه رو پیداکه به امید دل خوش کنی زودگذر.....

نتیجه اخلاقی:

اول: خیلی خر ذوق گشتم که واسه اولین بار منم مث دخترا مزاحم دارم..خیلی حال داد :دی

دوم:بسی به اعتماد به نفس و اراده خویش آفرین گفتیم که خرنگشتیم و جواب مثبت ندادیم،آخه از اول که نمی دونستم سره،شاید دختر می بود اصن..واسهه مین هم بسی خرکیف شدیم:دی

سوم: و خب یک جورایی حس هم دردی نسبت بهش بهم دست داد،چون خودم یک زمانی که نمیتونسم درک کنم انسان واقعا تنها نیست من هم محتاج فقط اس ام اس بودم که از تنهایی دربیام و خب با گذشت زمان درک کردم تنهایی وجود نداره مگه این که خود انسان بخواد،واسه همین یک جورایی درکش کردم و خیلی دلم گرفت که واقعا چرا..خدایا شکرت،خودت کمک کن هیچکس حس تنهایی نداشته باشه چون بدون شک تو همیشه هستی.

......................................................................

پ.ن 1: عذرمیخوام به مثال سابق بعد سفرم سفرنامه نیومدم،چون دوس داشتم اول این بنویسم بعد اون،ایشالا بعد این پست پست سفرنامه میرم.

پ.ن 2:لینک دانلود آهنگSkin ازPoets of the fallاگه دوس داشتین گوش بدین میزارم واستون همین پایین با اسم این(قرمزرنگ) و اگه خوشتون اومد و خواستین بعدا متن ترجمش واستون میزارم.

این


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ . 12:39ساعت 2 بلیط قطار دارم به سمت تهران..یعنی کمتر از دوساعت دیگه

راستش خیلی حوصلش ندارم،اندکی خسته ام از این سفرهای تکراری نامعلوم

ولی خب این مسیری که انتخاب کردم و  همیشه آماده همه چیزش خواهم بود

دوستای خوبم،من حداقل تا دوروز دیگه نیستم،یعنی احتمالا تا پنجشنبه بعدازظهر

طبیعتا در این دوروز پستی جدید ثبت نمیشه،واسه همین اگه دوس داشتین و خواستین به وبم بیاین،مث تلویزیون که برنامه نداره برنامه های تکراری گذشته رو پخش میکنه،شما هم لطف کنین و بیاین مطالبی که شاید در گذشته وقت نکردین یا حوصله نکردین بخونین رو بخونین یا حتی اگه از مطلب خوشتون اومده دوباره بخونینش

میدونم ، معمولا بهم میگن اعتماد به نفست زیاده،خخخخخخ

دلم میخواست یک تیکه بچسبونم بهش که دیگه متاسفانه تایم ندارم ،چون ناهار نخوردم،وسایلم جمع نکردم البته کامل و خب حرکت هم باید بکنم سمت راه اهن

مراقب خودتون باشین..اگه عصر و شب هم ندیدمتون،شب و عصرتون هم بخیر

پس ایشالا تا دوروز دیگه

امضا میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
دوشنبه دوم دی ۱۳۹۲ . 18:34روحانی تو تبلیغهای انتخاباتیش گفت

این که چرخ سانتری فیوژها بچرخه خوبه،ولی به شرطی که چرخ کشور هم بچرخه

و ما این چنین از این شعار استفاده ابزاری می کنیم که:

عشق قشنگه،،متناسب هم بودن قشنگه،بوسیدن قشنگه،در آغوش کشیدن هم قشنگه،بوووووووق قشنگه

ولی به شرطی که در تمامی طول زندگی تمامی این چیزها ها قشنگ بمونه

اولا که اصلا چندرصد ما میدونیم عشق یعنی چی؟که راه به راه خرجش می کنیم

چندر صد ما می دونیم متناسب هم بودن؟ایده ال  هم بودن؟و در کل به هم اومدن یعنی چی؟و اصلا چه مشخصه هایی داره؟ که میایم میگیم اون به من میاد.. اون اصلا تیکه گمشده من بود و یا اون یا هیچکی

که این حرف با خدا همون کاری که به مثال عادل فردوسی پور خدا هم بگه اجازه هست من از دست شما سرم بکوبم به این دیوار؟

البته تو مملکتی که کارها تف مال و بووق مال سرهم بندی میشه از جمله دوستان بساز بفروشمون،نمیشه توقعی  داشت از دوستان احساسیمون،به خصوص خانومهای محترم

که بیان تفکر کنن که آیا این ویترین قشنگ احساس ،وجودش عقلانی هست یا نه؟این که مدعی هستی که این نوع گویش دوستت دارم که با تموم دوستت دارم هایی که تاحالا شنیدی یا گفتی فرق داره..واقعا چه دلیلی پشتش هست که فرق داره؟فرقش در سایز سینه مربوطست یا در مارک ماشین مربوطه؟یااصلا روشنفکرانه تر بنگریم...به این دلیل فرق داره که تفکر من راجب کتاب مسخ کافکا همونیه اونم میگه..وای وای چه تفاهمی..اما واقعا این هاست فرق داشتن او با بقیه؟

خیلیها میگن مگه میشه احساس با عقل جور دربیاد؟مزخرفات چیه میگی؟احساس  که دلیل نمی خواد..به دلیل احتیاج نداره..احساس حاصل یک نگاه متفاوت ..حاصل یک عشق..اصن تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری مردک؟

و من در جوابتون میگم شما آقا در آینده..همونی هستی که منتظری  زن و بچت فقط یک لحظه برن دستشویی تا سریع یک زن یا دختر رو گیر بیاری  و شمارت بدی بهش..یا شما خانوم همونی هستی که تو ادارت اول همکارت میشه محرم رازت و بعدمیشه محرم تنت و بعد ها هم شاید با بچه ای زیربغل روبه خانه پدر و پرشدن صفحه طلاق در شناسنامه دو جنس متفاوت..که تازه این خوب خوبشه...چه هزاران دختری و پسری که به مرحله ازدواج نرسیده در فازهای گوناگون طعم تلخ عشق راچشیده و بدبینی را پیشه کار خویش کرده و البته امروز بدتر از دیروز

و تمام این مصیبت ها،اشک ها و ناله ها فقط و فقط دریک جمله خلاصه می شود

آقاجان،تفاهم نداریم

که البته معنی درک نکردن میدهد،معنی متفاوت بودن تفکرات را می دهد،و خیلی خیلی.....چیزهایی که به راحتی میشده اول ازدواج باپرسیدن تنها چند سوال آشکار شود.

میخواستم از این بگویم که میگویند ازدواج همچون هندونه دربسته میمونه و البته می گویند تا وارد ازدواج نشی نمیفهمی و از این میگویندها و البته خودم هم نظری بدهم و..... که دیدم هم کلیت حفظ نمیشه و هم بحث فراوون است و حوصله نویسنده و خواننده بسی کم

که البته هرکدام دنیایی از حرف داردکه درآینده اگر وقت شد میپردازیم بازهم

بچه که بودم(6 7 ساله) تلویزیون داشت صحنه اعدام یک قاتل معروف و بی رحم نشون میداد..و یادم که مامانم یک بیت شعر با دیدن این صحنه خوند که هیچ وقت از گوشم نمیره بیرون..که:

((چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی))

رو این حساب فکر میکنم بهتره بریم دنبال دونستن اون سوال ها که واقعا چنددرصدمون میدونیم عشق چیه؟و چندرصدمون واقعا میدونیم که از اون طرف مقابل چی میخوایم؟البته چه چیزهای عقلانی که باعقل جور دربیاد و واسش تعریف داشته باشیم..نه که فقط بگیم یکی باشه کنارمون که آرامش داشته باشم کنارش..خوب؟ ..همین دیگه آرامش داشته باشم کنارش...وخب هیچ خصوصیتی و مشخصه ای و هیچ تعریفی از این آرامش نداره.

و ضمن این که جای پی نوشت هم میگیرم و یک نکته رو هم در آخر میگم که گیریم هم اصن یکی پیدا شد که از نظر عقلانی دل مارو برد ولی به هردلیلی بهش نرسیدیم چی؟اونوقت حق دارم بزنم همه چیزو بهم؟به خدا آسمون و دردویوار فحش و بدوبیراه بگم؟بدبین بشم و تا آخر عمر برم کنج عزلت؟

و خب اگه این دوست عزیزمون دقت کنه به حرفهاش داره میگه از نظر عقلانی همه چی مون به هم میخورده ولی نرسیدیم به هم..خب این غلطه..چون یا عقلانی نبوده..یا همه چیتون به هم نمیخورده وگرنه امکان نداشته نرسیدن به هم..دلیل این نرسیدن هرچی باشه..مخالفت پدرومادر ..نمیدونم اختلاف عقاید و هرچیز دیگه

پس دوست عزیز وقتی دونفر از نظر عقلانی عاشق هم بشن یعنی این که همه این موارد لحاظ شده و هیچ مشکل خاصی برای نرسیدن نبوده مگر موارد استثنایی مثل مرگ،که البته بازهم دلیل بر بدبینی و کنج عزلت نیست،چرا که اگر واقعا ادم عاقلی باشی درک میکنی همه چیز

آخ سرم..میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان