در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


سلام

راستش حرف داشتم،نه که نداشتم

البته نه به شکل منسجم دیشب که چندتا همزمان باهم بخوان نوشته بشن و اخر یکیشون فرصت کرد ثبت بشه

ولی خب گفتم این پست بیشتر تصویری باشه تا هم حوصلتون کمتر سر بره

هم  شما با خانواده آقای موسی کو تقی آشنا بشین

 این توضیح بدم که خانواده آقای موسی کو تقی  یکسالی هست مهمون ما  شدن

و آشیانشون تو بالکن کوچیک خونمون بنا کردن

جدیدا صاحب دوتا تخم شدن

دوتا نکته بگم بعد بریم سراغ عکسا

موسی کو تقیا خیلی ترسوان..ولی الان که فصل حساس برای تخم هاست نزدیکشونم بشی از رو تخمشون بلند نمیشن،عجیب مادرای دلسوزین

بابا موسی کوتقیا هم احساس مسئولیت بیشتری می کنن در هنگام بارداری

این شما این هم خانواده  آقای موسی کو تقی

در تصویر زیر خانواده آقای موسی کو تقی میبینید که آقای خانواده روی لبه سبد نشسته..در راست ترین حالت تصویر تخم های محترم یا بچه های آینده این خانواده می بینید به همراه آشیانه خانواده البته به سختی



ایشون مادر خانواده هستند که تو این دوران شجاعانه رو تخم هاشون میخوابن و از عالم و آدم و سرما نمیترسه و مادرانه ای میسازه بس عاشقانه


 

و اما پدر خانواده که در غیاب مادر خانواده که رفت انگار یک استراحتی یا به قول خارجیا برک تایمی داشته باشه وظیفه محافظت از آشیانه و تخم هارو به عهده گرفت


و اما تخم ها یا آیندگان خانواده



شاید باید خیلی وقتها خیلی چیزا که یادمون رفته از حیوونات بیاموزیم..شاید حتی برای رسیدن به خدا


پ.ن:تصاویر از خانوم خانواده شفاف نیست چون پدرخانواده غیرتی بود نزاشت عکسهای خانومش شفاف باشه خخخ

پ.ن:ببخشید کیفیت عکس ها خوب نیست چرا که نمیخواستم خیلی باعث آزار خانواده آقای موسی کو تقی بشم :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۲
پیمان

امروز که دوبار اشک ریختم

احساس کردم خیلی دیگه اشکم لب مشکمه

از یک طرف خیلی احساس خوبی داشتم که اینقدر با احساسم که احساساتم به صورت مستقیم و سریع السیر تبدیل به اشک میشه و اینقدر عواطفم زندست

از طرفی احساس بدی داشتم که خیر سرت مردی ناسلامتی،از قدیم گفتن مرد که گریه نمیکنه،حالا اون به جهنم میگی هرکسی گریه میکنه ولی لامصب دوبار تو دوزمان مختلف؟

جریان چیه؟

هیچی بابا،بنده امروز صبح ساعت 10 رفتم فیلم ابد و یک روز رو دیدم ساخته سعید روستایی

و در ساعت 19:30 بعد ازظهر هم رفتم سینما فیلم بادیگارد دیدم ساخته ابراهیم حاتمی کیا

یعد حالا زارت سرهردوتا فیلم شروع کردم به اشک ریختن

حالا بادیگارد خوب بود اخراش دیگه شروع کردم به آبغوره گرفتن

سر فیلم ابد و یک روز که دو سه جا همینجور اشک بود که سرازیر می شد

کلا خودم مونده بودم تا این حد چگونه اخر احساسیم(چی شد جمله بندیم خخ)

بگذریم ولی چه فیلمایی بودن این دوتا فیلم به خصوص ابد و یک روز

یعنی ابد و یک روز 16 تا سیمرغ که درو کردحلاللللللللللللللش

پریناز ایزدیار سیمرغ نقش اول زن که برد حلالشششش

چقدر خوب بود این فیلم

به وجد اورد من یعنی

البته دوست داشتم تراژدی تموم بشه ولی خب بازهم چیزی از کیفیتش کم نکرد

همه چی خوب بود،خوووب که میگم خوووووووب ها

نوید محمدزاده من تازه فهمیدم چرا میگن استعداد جدید بازیگریه،عالی بود بازیش

پیمان معادی و بقیه بازیگرا همه خوب بودن

بازیها عالی،فیلمنامه عالی،طراحی صحنه،کارگردانی موسیقی همه چی خوب

واقعا اگه فرصت کردین برین ببینین این فیلم،خیلی خوبه

فیلم بادیگارد هم بد نبود،خوب بود

پرویز پرستویی هم خداییش حقش بود واسش سیمرغ بهترین بازیگر مرد بگیره

شاید رو ریتم همیشگی حاتمی کیا ساخته شده بود و باز هم همون شعارها و به نوعی تجدید آرمان ها

و شاید به قول دوستم نیم ساعتش الکی بود خخخ

ولی مجموعا خوب بود و خب تونست در اخر اشکم دربیاره

هرچند به نظرم بعضی حرفها نیمه تموم گذاشت

اما ارزش دیدن داره و بازهم تونستین برین ببینینش

 

روزسینمایی بود واسم امروز و کلا این پست هم تحت تاثیر خودش قرار داد و نزاشت حرف دیگم بزنم خخخ

ایشالا پست بعدی

پس فعلا میگ میگ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۸
پیمان

سلام

همونجور که قبلا هم اشاره کردم به یک چالش دعوت شدم و خب هم به رسم ادب و هم به رسم هیجان خخخ دوست داشتم این چالش انجام بدم

عرم به حضورتون که بیگانه خانوم وبلاگ تکامل من  قابل دید و به یک چالش دعوت کرد

چالشی به اسم اگر زمان به عقب باز می گشت چه کارهایی را دیگر انجام نمی دادیم
خب اولش جالب یا بانمک دیدم چیزی که تو اولین بار به ذهنم خطور کرد باهاش شروع کنم بعد برم سراغ چالش

اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد که باهاش شروع کنم تیکه ای از اخرین اظهارات مسعود شصت چی تو اخرین قسمت مرد هزار چهره دو بود که به صورت اهنگین اومد تو ذهنم،زمانی که پژمان بازغی که تو نقش افسرپلیس بود ازش پرسید حالا که دیگه همه چی تموم شد و مشخص دوس دارم خیلی خودمونی یک سوال ازت بپرسم،اگه زمان برمیگشت به گذشته چکار میکردی یا چه کارهایی انجام نمیدادی؟

مسعود شصت چی هم در جوابش گفت:

اگه میتونستم برمیگشتم به بچگیم و بستنی یخی میخوردم،با بچه ها تو کوچه فوتبال بازی میکردم و سرم می گذاشتم روی پای مامانم تا واسم قصه بخونه و....اما خب هیچ کدوم از اینا که نمیشه پس حالا که نمیشه من بفرستین یک جای دور جایی که نه کسی من بشناسه نه من کسی من بشناسم نه من کسی اذیت کنم و نه کسی من اذیت کنه و بتونم یک زندگی جدید شروع کنم..یک شروعی تازه

 

خب اما خب اگر زمان برای پیمان به عقب بر می گشت

میدونم خیلی طولانی میشه باز ولی ببخشید باید این همین اولش بگم که چندسال پیش دوستم ازم پرسید تو زندگیت چه حسرتهایی داری و چه اشتباهایی کردی و دوست داری چه اشتباه هایی جبران کنی و من هرچی گشتم حقیقتش چیز دندون گیری پیدا نکردم..چون معمولا راضی بودم به رضای خودش و چیزهایی که یادم اومد بیشتر واسه تلاش نکردن هام بود و خیلی حسرت گنده ای نیافتم حقیقتش،رو این حساب الان هم که میخوام بگم پشیمونی صد در صد نیست راستش خخخ ولی خب شاید نبود بهتر بود یا به شکل دیگه ای بود بهتر بود

نمیخوام دیگه خیلی برگردم به گذشته مثلا دوران کودکی چون خیلی نمیشه کنترلی براش قائل شد برای اون سن واسه همین فکر میکنم بریم از اولین تصمیم نهایی زندگیم بهتر باشه

اگه برمیگشتم به گذشته شاید به حرف مشاوره دبیرستان گوش میدادم و می رفتم رشته انسانی و متعاقبش دنبال رشته هایی مثل فلسفه یا ادبیات یا تاریخ یا هنر یا تربیت بدنی یا  روانشناسی یا حتی زبان انگلیسی خخخ

ولی خب پشیمون نیستم خیلی چون هم به کامپیوتر و مهندسی علاقه دارم و هم این که بابام دوست داشت یکی از بچه هاش مهندس باشه و در واقع تصمیم گیرنده بابام بود نه من خخخ واسه همین باز هم رو این تصمیم خیلی تسلطی نداشتم ولو این که خودم از اسم مهندسی هم خوشم میومد و هم تو اون دبیرستان دوتا رشته بیشتر نبود،تجربی و ریاضی که پیش دانشگاهی هم فقط ریاضی،واسه همین بیشتر نگاه خودم هم این بود تا اخر تو یکجا باشم که اون رشته داشته باشه و دوستها رو داشته باشم خخخ

 ولی خب غافل نشیم از این که فوق العاده رشته هنر دوس دارم و خیلی دوس دارم حداقل یکی از بچه هام در اینده ایشالا بره رشته هنر خخخ

اگه برمی گشتم به گذشته تو دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی سعی می کردم بیشتر خوش بگذرونم،شیطنت کنم و اینقدر تو خونه محبوس نکنم خودم که بخوام به همه فخر بفروشم من 4 سال تنها بودم در حالی  4 تا 6 سال بدون خاطره رو سپری کنم،انگار که تاریخ برام تو اون 4 تا 6 سال ایستاده که هیچ نیمچه خاطره و یادی باقی نگذاشته

البته جز رد شدن شدنهای بی هدف و فقط به قصد دید زدن های کوتاه دختران دبیرستان غیرانتفاعی نشاط و البته جز علاقه به دختری که شبیه خلال دندون بود و تو یک زمان مشخص تو ظهر  بعد تعطیلی دبیرستان از دبیرستان دخترانه نشاط درمیومد و میومد سر چهارراه منتظر  وایمیستاد و دوسال تمام فکر و ذکر من این بود که سریعتر از مدرسه بیام بیرون و برسم به چهارراه و تو هنگام رد شدن نگاهش کنم،اون هم فقط نگاهی کوتاه چون چشم تو چشم شدن همان و لرزه بر اندام من افتادن همان،و خب رویای همیشگی من که خودش بیاد جلو بهم پیشنهاد بده خخخخخخخ

اگه به گذشته برمیگشتم بیشتر درس میخوندم تا حداقل به صورت مستقیم کارشناسی قبول می شدم یا دانشگاه بهتری قبول می شدم

حداقل یک سال پشت کنکور میموندم نه این که بلافاصله همون سال اول برم دانشگاه،به خصوص این که سربازی هم نداشتم

اگه به گذشته بر می گشتم دوست داشتم عاشق محیا نمی شدم که بخواد پنج سال سیاهی واسم به دنبال داشته باشه،شاید اون پسر معصوم و به نوعی پاک قبل دانشگاه نباید اینجوری می افتاد تو قلتک احساس

 اما خب دروغ چرا پشیمون هم نیستم عاشقش شدم ،پشیمون نیستم سه بار نه شنیدم ازش،حتی با این که کاردانیم شیش ترمه شد و پنج سال زندگیم تحت تاثیر خودش قرار داد

میدونین با تموم این ها تجربیاتی که بدست اوردم دوس دارم و خب شاید هم عافیت خدا بوده،نمیدونم ولی خب بهش خوش بینم

اگه به عقب برمیگشتم در جریان همون پنج سال سیاه تو دنیای مجازی به هر دختری که میرسیدم پیشنهاد دوستی نمیدادم که بخواد این تعداد زیاد رابطه با دختر تو دنیای مجازی تو ذهنم باشه که هیچکدوم هم به دنیای واقعی حداقل به صورت دیداری و روال نرسه خخخ

رابطه هایی عجیب غریب که الان که فکرش می کنم واقعا فازم چی بوده خخخ

یک بار یکی تو دبی،یکبار یکی تومجارستان،یکبار یکی 35 ساله تو قم خخخ یکبار یکی 18 ساله تو تبریز یکبار یکی تهران و..................

به قول یکی از دوستام تو توکل ایران دوست دختر داری الا شهری که توشی خخخخ

جالبه که هیچکدوم هم به دنیای واقعی کشیده نمیشد دلمون خوش باشه که دوست دختر داشتیم ..اسمش که رومون هست لااقل واقعی بود خخخخ

اگه برمیگشتم به عقب یک سری شیطنتهای متوالی انجام نمیدادم که منجر بشه به بعضی دردها و و یک عمل خخخخ

ببخشید این یکی نمیتونم توضیح بدم یکم منشوریه خخخ

اگه برمیگشتم به عقب تو دوران دانشجویی بیشتر درس میخوندم که هم بیشتر لذت ببرم از درس خوندن که الان قدرش ندونم و خب واسه ایندم و بهره برداری از خوندن ها و معدل و این چیزا واسم بهترباشه

اگه برمیگشتم به عقب میخوندم بیشتر واسه ارشد قبل از مشغول به کار شدن که الان تو کارمندی اینقدر سخت نباشه شرایط خوندن

اگه برمیگشتم به عقب شاید این کار الانم انتخاب نمیکردم حتی با این که بازهم پشیمون نیستم و تجربه های خوبی بدست اوردم

اما یکم صبر میکردم و مقداری دندون بیشتر رو جیگر میگذاشتم

اگه برمیگشتم به عقب بیشتر میرفتم دنبال فوتبال بازی کردن در سطح حرفه ایی که الان فقط از تلویزیون دنبال نکنم و مختصر نشه به بازیهای محدود تو سالن و زمین خاکی

اگه برمیگشتم به عقب اهنگهارو با ولوم کمتری گوش میدادم تا ضربش کم کم نشون نده

اگه به عقب برمیگشتم بیشتر به موهام میرسیدم و به فکرشون میزدم و ژل و این کوفت و زهرماریهارو مصرف نمیکردم

کلا بیشتر به فکر سلامتیم میبودم

درکل اگه برمیگشتم به عقب بیشتر هوای پیمان میداشتم،بیشتر پاک نگهش میداشتم  و بیشتر بهش بها میدادم و شاید بیشتر باید بهش سخت می گرفتم

ببخشید طولانی شد..سعی کردم خیلی جامع باشه اما خب نمیدونم شاید خیلی چیزا فراموش شده باشه..نمیدونم..امیدوارم کاملترین حالتش باشه..اما میگم من خیلی حسرت و پشیمونی تو زندگیم ندارم چون درسهایی گرفتم که مطمئنم میتونم در ادامه زندگی ازشون استفاده کنم..ولی چه بهتر که از راه های بهتری بدست میومدن

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۳
پیمان


اسمش مرجان بود

تو یکی از محله های پایین شهر تهران به دنیا اومده بود

دختری شاد که هیچ کدوم از اهل کوچه از دست شیطنتهاش در امان نبودند

روح محله بود،به خصوص تو بدبختی ها و خستگی ها و گلایه های مردم از دوره زمونه خنده هاش خستگیهارو یکم تسلی می داد

تو دوازده سالگی،یک روز که پدرش رفته بود سرگذر برای کارگری و مادرشم رفته بود بالاشهر خونه مردم نظافت کنه،موقعی که میخواست بره مدرسه،سه تا از پسرهای محله میریزن توخونشون و بهش تجاوز میکننبعد از اون دخترک دیگه مدرسه نرفت و حتی به ندرت تو محله میشد پیداش کرد چه برسه به این که خنده هاش بشه دید

تو نوزده سالگی عاشق یک عکاس شد که همیشه میومد تو یک پارک خاص و مشغول عکاسی می شد

عکاس یک مرد سی و دو ساله بود که به تازگی زنش با یک دختر چهار ساله طلاق داده بود

مرجان هرروز می رفت پارک و مشغول تماشای عکس گرفتن عکاس می شد

کم کم بهش نزدیک شد و عکاس متوجه کرد که چقدر بهش علاقه داره

عکاس که اول بی اعتنایی می کرد کم کم راضی شد و اونم ابراز علاقه کرد

بعد از چهار سال دوستی باهم ازدواج کردند

از روز اول رابطشون عکاس با مرجان بدرفتاری می کرد و اسمش گذاشته بود معشوق ازاری

جالب اینجا بود که با تومو بدرفتاریها ولی مرجان روز به روز بیشتر شیفته عکاس می شد

از روز اول رابطشون مرجان دستکش سفید می پوشید و به همه می گفت واسه افتابه

ولی خب درواقع برای این بود که عکاس سیگارش با پشت دست مرجان خاموش می کرد و نمیخواست کسی بفهمه

از این دست اذیت و ازارها زیاد دیده بود ولی دم بر نمی اورد

بعد از ازدواج ضرب و شتم بیشتر شده بود ولی باز هم مرجان اعتراضی نمی کرد

حتی با این که پدرش متوجه شده بود و میخواست طلاقش بگیره

ولی مرجان زیربار نمی رفت

دوسال بعد ازدواجشون عکاس طوری مرجان زد که نصف بدنش رفت زیر گچ

ولی حتی بعد این اتفاق هم رو تخت بیمارستان مرجان راضی به طلاق نشد

اوضاع به همین منوال بود که شیش ماه بعد خبر اوردن عکاس تو یک تصادف مرده

با این اتفاق مرجان داغون شد و از همه کس و همه چیز کناره گرفت

تو اون روزها که مدتها بود منتظر چنین فرصتی بودم

سعی کردم به مرجان نزدیک بشم

یک سال تلاش کردم تا بلاخره تونستم رضایت نسبی مرجان کسب کنم

و سال بعدش باهم ازدواج کردیم

مرجان داشت روز به روز بهتر می شد

و شرایط زندگیمون روز به روز بهتر

وقتی که شرایط بهتر دیدم

 دوراز به مرجان گفتم

یکی این که کسی که با ماشین به عکاس زد من بودم

و دوم این که یکی از اون سه نفری که به مرجان تجاوز کرد من بودم

دوروز بعد مرجان خودکشی کرد

و فرداش تو بیمارستان مرد.

 

برداشتی نصفه و نیمه از یک داستان واقعی

 

پ.ن:اگه جایی دیدین یا شنیدین همچین داستانی به این شکل و واستون تکراری بود حتما بگین،لطفا

پ.ن:می دونم ناقص بود و خیلی کوتاه،فعلا فقط میخواستم کلیتش بنویسم تا بعدا اگه ارزشش داشت فیلمنامش بنویسم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۵
پیمان

واقعا نوشتن زوری نمیشه ها

الان دوساعت زور میزنم چی بنویسم

اخه دلم نمیاد فقط عکس خالی بزارم بدون متن

معرف حضورتون هستم که خیلی پرحرفم خخخ

ولی خب هرچی زور میزنم یک چیزی بنویسم

نامردا هیچ کدوم از وزرای نوشتنم همکاری نکردن

به یک چالش دعوت شدم

احتمالا پست اینده یا چندپست دیگه وارد این چالش بشم

فعلا میگ میگ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۷
پیمان


سلام

طبق جلسه ای که با شورای صنفی با ریاست پینکی داشتم تصمیم براین شد که

پینکی:حالا این شورای صنفی چی هست؟

نمیدونم همینجوری یک کلمه قلمبه اومد تو ذهنم اوردمش،توروهم کردم رئیسش

پینکی:ایول،خب

تصمیم براین شد که در جهت همون حال و هوای همون موضوع عید از امروز تا خود روز عید هرروز عکس بزرگ شدن سبزه پدرمحترم( که هرسال ده روز قبل عید میزاره واسه روز عید و گذاشتن سر سفره هفت سین بزرگ شن) واستون میزارم تا هم حال و هوا عید بزنه به وبلاگم و هم فلسفه رویش به صورت زنده و مستند قابل مشاهده باشه واستون

پینکی:این که همون شد که

نه دیگه این فلسفه رویش اون حال و هوای عید،فرق داره باهم

پینکی:برو یره بگو میخوام کشش بدم نمسدونم چیکار کنم

چه ربطی داره خو فکر کردم نیازه نوشتم دیگه

پینکی:ها دیگه ما هم که گوشامون مخملی

گرفتاری شدیما،اصن وبلاگ خودمه دلم میخواد

پینکی:ببخشید پس قانون احترام به خواننده چی میشه

ای دهنت آسفالت،همین کاراروکردی دیگه همه طرفدارت شدن نمیتونم بگم بالا چشت ابرو دیگه

پینکی:خخخخخ تا چشت درآد

کصافط...اجازه هست دوخط دیگه بنویسم؟

پینکی:اجازه ما هم دست شماست،بنویس عزیزم ولی منظور این که آب نبند بهش ملت حوصلشون سربره،همونجور که بعضا انتقاداتی هم شده به زیاده نویسیت،کلا هم واسه خودت میگم همین خواننده های مهربونتم زده بشن از وبلاگت وگرنه من که محبوبیتم دارم خخخخ

بعله :l

اره خوانندگاه عزیزدل احساس کردم این کار قشنگیه که بتونم به استقبال عید بریم،نمیخوام بگم شما هم از این کارها بکنین ولی خب اگه شد و تونستین حداقل از سفره هفت سینتون عکس بزارین توی وبهاتون و خوانندگانی که خااموشن یا وبلاگی ندارن عکسشون بدن من یا دیگر دوستان بزارن وبلاگشون

خلاصه که به دور از شعار و تظاهر بیایم تازه بشیم واسه عید و عیدی شاد همراه باهم داشته باشیم و اصطلاحا عیدمون share  کنیم خخخخ

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیمان

من مدت زمان زیادی با خودم تو چالش بودم

جنگهایی در حد جنگ جهانی با خودم کردم

که خب خسارت بود و خسارت

خسارتی مثل تلف شدن عمر

تا این که شدم مثل هیروشیما و ناکازاکی ژاپن بعد بمب اتم ، تپه ای از خاک

نشستم دیدم خب الان که رسما صفریم چیکار کنیم

شروع کردم به قانون گزاری و سپس اجرا

برای شروعی دوباره

گفتم آقا من نه قیافه دارم،نه پول دارم و نه سروزبون

بازهم مثل ژاپن که نه نفت داره نه گاز و نه حتی معدن طلا

پس گفتیم چیکار کنیم؟

لااقل ادم خوبی باشیم یا تلاش کنیم که خوب باشیم

به صورت کاملا نهادینه

البته مدتها زمان برد تا فهمیدم ظاهری خوب بودن خیلی سودی نداره

حداقل پایدار نیست و تهش خودت خسته میشی

حالا چیجوری میشه خوب بود

آها،اصل اصیل زندگی

هدف اصل افرینش

جستن معرفت

بدبختی اینجا بود که

معرفت نه تو دوکون مغازه ها میشه پیدا کرد

نه بوتیکهای سوسول پرور

و نه حتی تو این مغازه هایی که بزرگ سردرش نوشتن ورود آقایان ممنوع که بشه با شیطنت داخلش سرک کشید که مثلا فیل تو شیشه میکنن یا نه

خلاصه از ما گشتن و از معرفت ناز خریدن

تا این که بلاخره پی بردیم

گشتن دنبال معرفت مثل شمردن گوسفندها موقع خوابیدنه

محو گشتنش که بشی

یهو میبینی خواب رفتی و خودت تو یک جایی دیدی

کحا؟حالا مثلا یک جایی شبیه سرزمین عجایب آلیس خانوم معروف

بازندگیهای عجیب  قریبی روبرو میشی

باورت نمیشه

واسه نزدیکانت اتفاقات عجیبی می افته

باورت نمیشه

تجربه های عجیبی میکنی

باورت نمیشه

خلاصه هرچی میری جلوتر میبینی ای بابا زرشک

داری کم میاری

همش دلت میخواد دکمه مودبانه ای بود

با این بیت شعر مورد علاقه عادل فردوسی پور

از طلا گشتن پشیمان گشتهایم    لطفا مارا مس کنید

میزدی و برمیگشتی حالت اول

تهش میری دماغت میدی زیر تیغ جراحی 4 تا عمل تپل روش بکنن

سروزبونتم میری چهارتا کلاس فن بیان

پولم میری در بنگاهی جایی دلال بازی

تمام..چه کاریه این همه خودت اذیت کنی هیچ و پوچ

ولی خب یکم کخه مزه مزه میکنی

میبینی راستش نه همچین

درسته شاید حسرت سوار شدن اون بی ام و ایکس شیش که رنگش اخر نفهمی چه رنگیه،قهوه ایه،جیگریه،بژ،چیه لامصب

شاید بهت زن ندن حتی کسی که عاشقشی

شاید تو بازیشون راهت ندن

ولی داری با اون نسم خنک حاصل از اسپیلت اتاق اقای رئیس که از لای در میزنه بیرون داری حال میکنی

وسط فیلم نهنگ عنبر راحت فهفه میزنی

رو چمنای پارک که میشینی و نشیمنگاهت خیس میشه حال میکنی

با خنده استاد شبکت حال میکنی

با اون شکم دردهایی که مسدونی بعد سه چهاربار دستشویی رفتن درست میشن حال میکنی

و جدا از همه این حال ها اصلا دلت میسوزه که بابا این همه جنگ

که اخرش دکمه غلط کردم بزنم

نه نمیتونی

حتی با این که هجمه ای میاد سمتت که خودت داری گول میزنی

چون نمیتونی خودت داری گول میزنی

چون نمیتونی خودت راضی کردی به این سبک

ولی خب تو گوشت بدهکار نیست

چون از خواب بودن و بودن تو این سرزمین عجایب داری حال میکنی

حال هایی فراوون،متنوع و واقعی

میدونی هم که معرفت بزرگتر از این حرفهاست و مسیری نرسیدنی تز این حرفها

ولی چون چیزی جز سادگی تو این حال ها نمیبینی

حداقل خیالت راحته که معرفت رو می جویی

تا لیاقتش پیدا کنی

اون موقعست که دیگه خوابیدن تموم میشه و میرسی به غول مرحله آخر

و.......


پ.ن:با این پست برگشتم به پستهای سالهای گذشتم،پستهایی طولانی و بی سرو ته،پستهایی که یک دفعه همینجوری شروع میکردم به نوشتن،پستهایی گنگ و نامفهوم به قول خوانندگان اون دوره

پ.ن:هامون بازها حال میکنن با همچین پستهایی،البته با کیفیتی بالاتر از این پست
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۶
پیمان

این پست خیلی ریسکی خواهد بود

چرا؟

چون بنده به جای نوشتن ضبط کردم

یعنی هرچی میخواستم بنویسم

ضبط کردم

واسه همین تپق زیاد داره چون کلا فی البداهه ضبط شده بدون تمرین

البته دوتا نسخه داره

یک نسخه اولی که 14 مگ بود و هم زیاد  بود حجم و زمانش و هم فراوون تپق داشت

یکی هم همین نسخه که رییمیکس اون و باز هم فی البداهه ضبط شده

این نسخه دومی واستون میزارم

اون یکی تو ادامه مطلب میزارم اما رمز دار که هرکی خواست بهش رمزش میدم

چون اون دیگه واقعا داغون

این یکی هم با کلی ریسک گذاشتم چون شاید خیلی دیدها بهم عوض بشه

خودم احساس می کنم خیلی جلف و  سطحی بود

امیدوارم خیلی زده نشین

چون کاملا واقعیه  و ترو تازه و زنده و ساده

 

 دانلود


عرضم به حضورتون که بنده فردا ساعت 15:40 عازم مشهدم

به مدت دوهفته

و رسما تعطیلات برای من آغاز میشه

درصورت همچنان برقرار بودن نت خونه بابا اینا در خدمتتون هستم اونجا هم

و این که خیلی ذوق دارم و خیلی میخوام بنویسم

ولی راستش تحت تاثیر اون فایل صوتیم

استرس دارم خخخخ

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۰۰
پیمان

بدبختی میدونی چیه پینکی؟

پینکی:جون؟

که خداهم مارو گرفته

پینکی:اوه اوه سیاسی صحبت نکن نیروهای عقیدتی کلانتری دماغ میریزن جملگی تعطیلمون میکنن

خیالت راحت فرشته بدم فرستادم سرگرمشون کنه خخخ

پینکی:یعنی ادم اسکل به تو میگن

باز تو پرو شدی

پینکی:خو تو به همدم نیاز داشتی من به دنیا اوردی دیگه چه کاری بود اون مونگولارم به وجود بیاری

اولا صددفعه بهت گفتم اینجوری نگو به دنیا اوردی مگه من زنم اخه گوش کوب

پینکی:پ ن پ نکنه فکرکردی مرد داستان تویی خوشحال

پس چی

پینکی:برو یره همه عالم و ادم میدونن من حاصل ازدواج تو و افکار ازادی خواهانم،که طبیعتا افکار ازادی خواهانه باباست و الان داره تو جبه ها میجنگه و تو هم که اسم اصلیت رویا خانوم نقش زن داری

خدامرگم ینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من؟؟؟؟؟

پینکی:حقیقت تلخیه ولی خب حقیقتش این که اره،منم اولا فکر میکردم بابامی ولی بعدها به رابطه های کثیفت پی بردم ..هیچوقت نمیبخشمت عررررررررررررر

چنهههه..چته نصفه شبی..این چرت و پرتهارو از کجااااات در میاری ای باباااااااااا...بابا بزار خبرمرگم یک پست بنویسم،نخواستم اصن

پینکی:ااا اعصابت خورد شد،خب شوخی کردم خخخخ هدف فقط رفتن رو مخت بود که حاصل شد

وای پینکی وای پینکی یعنی شانس اوردی خودم بال و پر بهت دادم الان محبوبیتت از خودم بیشتر شده وگرنه میزدم کلا از تفکراتم پاکت می کردم

پینکی:صدا نمیاد..حالا هم بسه دیگه زیاد چرت و پرت گفتیم برو سراغ اصل داستان

من میترکممم اخر از دست تو..میترکممم..بعله داشتم میگفتم که اونا نیروهای عقیدتی من یک بار اسمشون واسه شوخی اوردم و هیچ نقشه ای واسشون نداشتم،نفهمیدم چی شد مثل این دوستان چیز رفتن همه جا پایگاه بووووق زدن و شدن جز شخصیتهای اصلی

پینکی:خیلی خب بسه دیگه تا همون دوستان پایگاه بوووق نزدن خودت و من و وبلاگت کلا بلاک نکردن ادامه بده به حرفت

چی می خواستم بگم..چی بود داستان..آها میگم این خدا هم گرفته ماروها

پینکی:خب گفتی یک بار..حالا واسه چی؟

من نمیفهمم چه سیستمیه که هروقت یکی دوتا پیروزی بدست میاری میای یکم لذت ببری از بردت مثل کوفت ضایعت میکنه،بعد برعکس تو اوج بی اعتماد به نفسی یک دفعه چندین تا دروازه جلوت باز میکنه

پینکی:مارو کله نصفه شب بیدار نگه داشتی این حرفهای تکراری بزنی...چیزی به نام شعور تو دایره المعارفت داری

واقعا که گاوی...خو نامرد من تورو به وجود اوردم که بشی همدمم ...که زمانی که یک چیزی داره مث خوره مغزم میخوره باهات حرف بزنم یکم اروم شم...درک کن خو

پینکی:اخه این دیگه پرواضحه.. این که منطقشه..همیشه همینه...نمیخواست اینجوری باشه دیگه کی تلاش نمیکرد..همه چی تکراری و یکنواخت می شد،برزیل همیشه می برد مالدیو هم همیشه شونصدتا میخورد

نه خو منظورم کلی تر و درونی و روحی تره

پینکی:بعله اقای ملانقطی میدونم منظورت  ولی خب کلیتش همینه،یعنی حتی اگه کار خوب زیاد کرده باشی هم هیچوقت حاشیه امنیت نداری که ادم خوبی باشی تا ابد.باید همیشه در تلاش باشی  و امادگی این داشته باشی شاید گاهی وقتا بقیه فکر کنن تو ادم بدی هستی ولی بازهم خوب بمونی یا به کارهای خوبت ادامه بدی و بسنده نکنی به همونا

اره ایول هیچوقت حاشیه امنیت نداری خوب اومدی مث اون شعر مال سریال میوه ممنوعه خواجه امیری میخوند

میگفت:

با عشق عمر ادم تا انتها میره

یک صد سال عبادت یک شب به گ

پینکی: هاااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اهم اهم اهم اهم ببخشید..چیزه..فنا؟صحرا؟گوزن ها؟گالیله؟

پینکی:باد :l

 یک شب به باد میره :l

اهاا ایول همین منظورم بود..دیدی منظورت فهمیدم..آره؟

پینکی:اره یک چیز تو همین مایه ها
خودمونیم چقدر پست لوسی شد

پینکی:اره منم همین احساس دارم..بریم بخوابیم

باوشه بریم..شب بخیر

پینکی:شب بخیر

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۹
پیمان

تاقبل از این که بخوام کار چندروزپیش انجام بدم هیچوقت متصور نمیشدم پستی با این شدت بنویسم و کسی هم باورش نمیشه من همچین پستی بنویسم به خصوص کسایی که نسبتا من میشناسن

 

چندروزپیش مرخصی روزانه گرفتم و توخونه بودم و مسئولیت درست کردن ناهار برای دومین بار به عهده گرفتم

اما چندروزپیش رسما برای اولین بار تو زندگیم یک ناهار درست کردم که برای بیش از دونفربود(4نفر)

زرشک پلو

((البته مامانم این شکل غذارو به اسم زرشک پلو به خورد ما سالها داد خخخ

ولی در عموم این شکل غذا ته چین مرغ نامیده میشه و در زرشک پلو عموم کشور مرغ ریش ریش نمیکنن و درستس تیکه های مرغ))

اونم برای 4 نفر

البته قبلا ماکارونی درست کرده بودم ولی خب دونفر بودیم اون موقع

خلاصه زنگ زدم به خواهرم و طرز تهیه زرشک پلو رو ازش یاد گرفتم

از اونجایی که گفت حالا میخوای یک غذایی اسون تری درست کن مثل سالاد الویه

فهمیدم خیلی کار راحتی پیش رو ندارم

اما خب انگیزه داشتم که انجامش بدم

خیلی مصمم ابزارش تهیه کردم

و حتی زرشک نداشتیم و رفتم گرفتم

شروع که کردم مدام به سوال برمیخوردم

مث یک بچه که تازه میخواد راه رفتن یاد گیره

هزاربار مامانم،خواهرم طرز درست کردن برنج و مرغ و خورشت بهم گفته بودن

ولی تو عمل نمیدونستم چرا مث اونا نمیشد

موقعی که یک تیم کمکی به وجود اورده بودم برای درست کردن غذا پی بردم

همونقدر که خیلی از خانومها تو پارک دوبل خنگن

آره تو رانندگی لاله صدیق داریم(بعدا اضافه شد تا خانومها دهنم اسفالت کنن و چلوگیری بشه از انحراف متن )

خیلی از مردها هم تو اشپزی واقعا خنگن

آره توآشپزی سامان گلریز هم داریم(بعدا اضافه شد تا آقایون دهنم اسفالت کنن و چلوگیری بشه از انحراف متن)

خندم گرفته بود،چندبار پرسیده بودم که مثلا بعد شستن برنج باید چیکار کنم

ولی باز درست همون سوال میپرسیدم

واقعا احساس خنگ بودن و حقارت میکردم خخخخ

به خصوص وقتی سوتی هایی عجیب  تاثیر گزار دادم از قبیل

آب پز کردن مرغ ها بدون این که مرغ هارو بشورم  یا پیاز اضافه کنم تو آب یا ادویه ای چیزی اضافه کنم تو آب

با این که بارها خواهرم بهم گفته بود

بعد از این که اب برنج هارو خالی کردم تو ابکش یادم رفت با اب سرد بشورمشون و همینجوری گذاشتم باشن تا مرغ هارو اماده ریختن کنم

بازهم با این که بارها خواهرم گفته بود

لامصب نمیدونم چه کوفتیه همش میرفتم جلو یا یادم می رفت یا نمیدونستم چیکار کنم الان

باید سوال میپرسیدم همش

روند کلی بلد بودم ولی وقتی توش وارد میشدم اونی نمیشد که باید میشد خخخخ

راستی اینم بگم در حین آشپزی درک کردم که  این حس خاله زنکی خانومها هم طبیعیه خخخ

همش دلم میخواست زنگ بزنم به دوستم نمیدونم چرا،بگم وایییی احسان جون یعنی این برنج های ایرانی دهن من آسفالت کردن بس که له میشن جون واسم نموند دیگه،واه واه خخخ

خلاصه با به کارگیری تیم گروهی دوستان نت و خواهرم و مشورت هم خونه ای ها که تازه از سرکار اومده بودن

به هربدبختی بود امادشون کردم واسه خوردن

خیلی نگران بودم چون برنجا له شده بودن نکنه بچه ها نخورن و برن یک چیز حاضری از بیرون بخرن

ولی خب خداروشکر  تو چه چهره ها که نگاه میکردم و ظرفها خیلی  آثاری از عدم رضایت حداقل در ظاهرشون نبود

استنادم براین اساس که در حد دوقاشق از اون همه برنج که اندازه پنج نفر بود بیشتر باقی نمونده بود

(مدیونین فکرکنین باز هم سوتی داده بودم و  برنج  زیاد درست کرده بودم خخ)

و استناد دیگم هم براین اساس بود که درخواست دوباره برای ریختن داده مجدد غذا داده شد

البته میتونه دلیلش گرسنگی باشه بی شک که تو دوران مجردی کوفت هم بزارن جلوت میخوری و اگه همین غذارو مادرت بزاره جلوت تو خونه با کلی غر زدن اخر هم نمیخوری

ولی خب دوران مجردی سنگ هم میخوری

اما خب حقیقتش راضی بودم و داشتم به این فکر میکردم

وقتی مثلا همین غذا که یکی درست میکنه مث مادر

با استقبال اهالی خونه چقدر میتونه تو روحیش تاثیرگزار باشه

ولی با غرزدن و پس زدنش چه تاثیر منفی ای

واقعا که مادرا عجیب صبری دارن

کلا خیلی سود داشت این غذادرست کردن و من واداشت که به خیلی چیزها فکرکنم و از دید جامع تری به خیلی چیزا نگاه کنم

و دیدم عوض بشه به خیلی چیزا

این که دوران مجردی یا سربازی یا شرایطی این چنین توخونه واسه مرد لازمه واقعا

خواهشا این دیدم به پای حمایت از همینیست نزارین که اونایی که من میشناسن میدونن من چقدر اساسا ضدفمینیستم

ولی ادم باید حق بگه

یک مرد باید غذا درست کنه،تا بفهمه چقدر سرپا ایستادن داره،چقدر هوش و دقت میخواد که امور کار از دستش درنره،که ترکیب یک سری مواد واقعا کار اسونی نیست وسرشار از استرس و چقدر حوصله و علاقه میخواد

یک مرد باید حموم و دستشویی  بشوره تا بفهمه چقدر کار نامطبوع و ناخوشایندیه حتی اگه بعدا تو خونه خودت اونقدر مایه دار باشی که کارگر بگیری

یک مرد باید خونه رو جاروکنه حتی اگه جاروبرقی هم باشه با جارو دستی تا واقعا بفهمه دود کردن کمر یعنی

یک مرد باید ظرف بشوره تا بفهمه چقدر کار حوصله سربریه حتی اگه ماشین ظرفشویی تو خونت باشه

یک مرد باید تو تشت تو حموم لباس بشوره تا بفهمه زانودرد یعنیچی

یک مرد باید اتو کنه لباسهارو تا بفهمه چقدر حوصله سربره

با تموم منسوخ شدن این کارها و وضعیت رو به انقراض اینجورزنها و پیشرفت تکنولوژِی

ولی همه این کارهارو یک مرد باید بکنه

تا بفهمه یک زن واقعا کم از مرد نداره

چه برسه این که اون زن شاغل هم باشه

تابفهمه واقعا زن ومرد مساوین

تا بفهمه خیلی چیزا ساده بدست نمیان و خیلی چیزها که خوار میشمارشون

کارهایی به چشم ناچیزن اما در عمق به شدت وقت بر و حوصله بر

پشتشون چقدر تلاش و علاقه و انگیزه خوابیده

و اگه همه اونها هیچ حرفی مگر زمانی که اون کارها خوار شمارده بشن از سمت مرد و به زبون بیان،نمیزنن

تنها یک دلیل داره

عشق

آره یک مرد نیاز داره تا همه این کارهارو بکنه تا بفهمه دلیلش عشق و دیگر هیچ

 

پ.ن:آقایون شاید از نظر شما دیگه پیازداغش زیاد کرده باشم،شاید،ولی خب از نظر خودم اضافه نکردم خخخ

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۴
پیمان