دستهایم بسته است
زیرا پاهایم بسته است
انگار میانه زمینی هستم که فقط توپ را میگردانم
تمام یارانم را اما حریف گرفته است
کسی نیست که به اوپاس بدهم
باید گل بزنم اما
باید زنده بمانم
باید توپ را حفظ کنم
زمان لازم است
باید صبرکنم
بازهم دوام بیاورم
بلاخره یاری خالی خواهد شد و به او پاس خواهم داد
چقدر طول می کشد،نمیدانم
چگونه حتی با این حریفهای تا دندان مسلح،بازهمنمیدانم
فقط میدانم که باید توپ را حفظ کنم
و ملال اور دور خودم بگردم
به خستگی عادت کرده ام
به نیش و کنایه هم باید عادتکنم
شاید هم کرده باشم نمیدانم
فقط میدانم که باید دوام بیاورم
باید گل بزنم
باید زنده بمانم
بلاخره یاری خالی خواهد شد
و من به او پاس میدهم و ذوق زده به سوی گل زدنمیشتابم
گلی که هیچوقت زده نخواهد شد
جز بهانه ای که دلیلی باشد برای زنده ماندنم
تا اشکهایم قهرمان داستان باشند
تا این چندسوا هم بگذرد
شاید با ذوق