در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ . 22:22لازم میدونم  تشکر بکنم از تمام دوستانی که وقت گذاشتن و سه پست قبل خوندن و تشکر مخصوص از دوستانی که علاوه بر این که وقت گذاشتن و خوندن،لطف کردن خیلی با حوصله و متانت و احترام نظراتشون تایپ کردن و منت بر سر این بنده حقیر ناچیز سرتاپا تقصیرگذاشتن،و عذرخواهی ویژه بکنم از تمامی دوستانی که به هردلیلی از چیزی در این سه پست  یا از تیکه ای یا حتی کلمه ای ناراحت شدن،هرچند که این بنده حقیر تمام حرفم برسر تساوی زن ومرد بود و علاقه شخصیمم البته همین هست که یک روز زن ومرد مساوی باشند و دیگر قصد هیچ گونه تبعیض جنسی یا فرق گذاشتن بین دوجنس ندارم و نخواهم داشت اما این عذرخواهی وظیفه من می باشد،ضمن این که در این شکی نیست که این حقیر سرتاپاتقصیر از نظر اطلاعات بدون هیچ گونه تعارف در سطح مطلوبی نیستم چه در زمینه فلسفه،چه هرزمینه علمی دیگه ای و حتی دارای تجربه کافی هم نیستم(در این حد که مثلا سالی که به رابطه سالومه و نیچه اشاره کرد،بنده هیچ اطلاعی از این داستان نداشتم که البته رفتم و تو نت سرچ کردم و تاحدی باخبر شدم و البته این کمبود اطلاعات من در زمینه فلسفه می رسونه ) و نوشتن این سه پست و اشاره به خیلی چیزها که طبیعتا باید اطلاعاتی خیلی بیشتر از این می داشتم و این گستاخی به حساب اومد هم باید به خاطر این گستاخی عذرخواهی کنم ازتون و از این که بزرگواری کردید و تحمل کردید کوچیکی های اینجانب را به گرمی دستان مهربانتون را می فشارم.

.....................................

راستش خودم آماده کرده بودم  که پستی که  با توجه به اتفاقا امروز در نظر داشتم بنویسم و ثبت کنم اما به فردا موکولش کردم،چرا که وظیفه دیدم در طول یک پست از این همه لطف و بخششتون تشکر و عذرخواهی کنم هرچند در مقابل بزرگواریتون بسیار ناچیز می باشد.

در آخر هم این اضافه کنم که خیلی خوشحال میشم هرگونه انتقادی ازخودم و وبلاگم و به خصوص در رابطه یا سه پست قبل دارید  به گوش جان بشنوم و البته با نهایت افتخار به کار بندم.

با تشکر از خوبیهاتون

یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ . 0:35دو سه هفتست که فیفا 14 نصب کردم و بازی می کنم،این آهنگ به همراه چندین تا آهنگ دیگه تو منوش پخش میشه،خیلی دوسش داشتم،همش منتظر بودم این اهنگ بیاد بالا و بگوشمش،تا این که طاقت نیاوردم و با این که اسمش نمیدونستم با هزار بدبختی از اینترنت گیرش آوردم و دانلودش کردم

آهنگش خیلی اهنگ شاد و خاصیه،خیلی انرژی میده به ادم،اصن تو اوج غمم باشی به انرژی میارت،امیدوارم همونقدر که من شاد میکنه شماهارم شاد کنه

راستی اگه خواستین میتونم متنشم واستون با ترجمه بزارم:)

بازهم عیدتون مبارک

آهنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ . 21:38رسیدیم قسمت آخر،خب یک جمله کلیشه ای تکرار کنم که دوستانی که دوپست قبلی نخوندن حداقل از چرایی این پست چیزی سردرنمیارن،پس یا منت بر سر انجانب گذاشته و دوپست قبلی را به نوش جان میل کنن یا هم که  بانخوندش خیلی شیک و راحت برین بشینین پای تلویزیون سریالهایی از قبیل حریم سلطان تماشا کنید :دی


الان زمانیست که اون دو تفکر پشت سر گذاشتم و البته تجربیات ارزشمند خودش  رو هم دارم ..

موضوعی که خیلی وقتها من به خودش درگیر میکنه این که واقعا چرا خیلی از خانومها جنبه انتقاد ندارن؟چرا تاوقتی ازشون تعریف کنی باهات میخندن و خوبن  ولی وقتی به هردلیلی انتقاد کنی و مثلا به انتقاد بگی تو خوبی دیگه احساس میکنن دشمنشون شدی؟..نمیخوام بگم فقط خانومها..نه خیلی از مردها هم همینن حقیقته..ولی نسبت به زنها خیلی کمترن..چرا با توجه به این که از این تفکرشون این همه ضربه خوردن بازهم دنبالش میکنن...چرا اعتماد به نفسشون میزارن بر پایه مردهایی که قبول دارن و دوسشون دارن؟چرا دوس دارن دروغ بشنون ولی دوست ندارن حقیقتی بشنون که میتونه به پشرفتشون تو زندگی کمک کنه؟چرا اینقدر دوس دارن غلو بشن از طرف مردها یا حتی زنهایی که که مشخصا نیتی پشت این همه تعریف الکیشون دارن ولی وقتی یکی میاد دوستانه انتقاد میکنه....

این همه چرایی من در طول سالهای طفولیت تا جوانیم به وجود اومده..که از همون بچگی که خواستم با یک دختر بازی کنم سریع گریش دراومد اما وقتی پسرهای دیگر فلان کارهای دیگه رو انجام میدادن....تا الان که واقعا دوس دارم با یک دختر مثل دوستم،مثل روزبه،مثل یک پسر برخورد کنم ولی  هیچ جوابی نمی گیرم،البته میدونم همونجور که من دوستی مث روزبه خیلی کم دارم طبیعتا همچین دختری به ندرت پیدا میشه ولی خب بحث سر این که دخترا بیشتر احساسین و کمتر منطقی و پسرا بیشتر منطقی و کمتر احساسی،طبیعتا انتظاری که از یک پسر میتونم داشته باشم به هیچ وجه نمیتونم از یک دختر داشته باشم اما خب به هرحال....

یک دوست داشتم به اسم حسین که رشتش معماری بود و خیلی کارش خوب بود،و از هنر معماری خیلی اطلاعات داشت و کلا آدم پری بود از لحاظ معماری و البته هنری،اون هم مث من البته نه به اندازه من :دی علاقمند و پیگیر کارهای راک بود،یک روز داشتیم راجب گیتار الکتریک حرف می زدیم ،گفت ببین پیمان گیتار براساس آلت تناسلی مرد ساخته  شده به طوری که تو وقتی داری گیتار میزنی عذرمبخوام از نوشتن بقیش معذورم :دی ولی خب باسند گفت،یا ساختمانهای بلند یا خیلی چیزها براساس آلت تناسلی مرد ساخته میشه،البته نمیدونم این حرفهاش واقعا درست بود یا نه ولی خب میدونم خیلی مطالعه داشت، و همچنین ادامه داد،گفت همه این چیزها در طول سالیان گویای این هستن که مردا بر زن ها به طور مخفیانه و نسبتا منطقی سیطره داشتن و کم کم از حالت منطقی و مخفیانش دراومده و به صورت آشکار و غیرمنطقی دراومده در عصر جدید، ...و کلی حرف دیگه که فهوای کلامش همین بود که گفتم

در این بین مردهایی که میان و از حقوق زن ها دفاع می کنن واسم خیلی جالبن،چون بدون شک این مردها خیلی در بین زن ها طرفدار پیدا میکنن و خب دیگه تهش  اون زنهای بدبین چندتا آزمایش آبکی میکننشون و بعد طرفدارشون میشن،اما دلیلش چیه واقعا؟رضای خدا؟خود به خود باید مشکوک شد به این مردها..نمیدونم ولی خب اگه این جهت گیریشون منطقی باشه این حس شک کمتر میشه اما اگه غیرمنطقی باشه باید دید تهش چی میرسه بهشون...

میگن عقل زن ناقصه، من فکر میکنم این به خاطر احساسی بودن رن ها گفته شده،به خاطر این که یک زن حتی منطقی، یک دفعه کاری عجیب غریب میکنه که باهیچ منطقی برابری نداره،که البته تو مردها هم هست ولی خیلی کمتر،ولی من فکر نمیکنم این جمله مانع  تساوی زن و مرد باشه

میدونین خیلی وقتها فکر میکنم خیلی از زن ها دوس ندارن فکر کنن و فقط میخوان به احساسشون تکیه کنن و این دلیل اصلیست برای عدم تساویشون

باز چندتاسوال که همیشه دارم،چرا اینقدر کم هستن زن هایی که مقالات علمی جهان تشکیل میدن؟چرا خیلی از زنهایی که مدرک میگیرن و حتی ارشد می گیرن و حتی با عنوان هایی مث مهندسی(رشته های پزشکی بین زنها خیلی بهتره باز وضعیتشتون) و البته معدل های بالا و الف،ولی یا توخونه میشینن یا  کارهای اداری و سبک انتخاب می کنن و دیگه تهش شاخ غول می شکنن و میرن استاد دانشگاه میشن؟چرا فقط حفظ میکنن و کارایی چیزی که میخونن و نمیفهمن و نسبت به آقایون خلاقیتی تو کارشون ندارن و ایده پردازی زیادی ندارن؟

شاید تا اینجاکه خوندین بگین پسرجان خدا اینجوری آفریدن زن و مرد رو..تو کار خدا که نمیتونی دخالت کنی،زن احساسی تر تو خیلی چیزا قوی تر و مرد منطقی تر و توخیلی چیزها بهتر  ولی دلیل نمیشه مساوی نباشن که ،منم باید خدمتشون عرض کنم که خدا اینجوری آفریده درست ولی با همین خیال ها بودین که رفتین تو حاشیه دیگه،چون تفکر در اکثر موارد دادین به اقایون و خب اصل داستان هم تفکر دیگه،آقایون هم از فرصت استفاده کرده و سیطره برتری مرد رو بدست گرفته اند :)

البته البته نکته خیلی مهم بازبگم که خیلی زن ها وجود داشتنن،وجود دارن و وجود خواهند داشت که الهام بخش این تساوی هستن،اما تعدادشون خیلی کمه،همونجور که تو مخترع های بزرگ جهان،بزرگان ادبی جهان،فیلسوف های جهان و حتی ورزشکارهای جهان  تعداد خانومها از آقایون با اختلاف فاحشی پایین تره

آها راستی یاد این برنامه مخصوص زنها افتادم تو شبکه من و تو که گذری وقتی خانواده میبینن یک قسمتاییش مبینم،سه تا خانوم که انشالله از لحاظ اخلاقی سالمن که ادعای روشنفکری دارن با تیپهای خاص خودشون میان از مشکلات زنها صحبت میکنن و از مهمترین هاش چیه؟حجاب اجباری و رابطه های اجتماعی زنان و مثلا چرا یک زن نمیتونه بعد ازدواج با مردی رابطه نداشته باشه؟..یعنی با همچین برنامه هایی میشه انگیزه کوبیدن سر به دیوار پیدا کرد..که ببینین زنهارو در چه سطح نگه داشتن که حالا گیریم حجابم برداشتیم،چه اثری در ارتقا سطح دانش زن ها داشتیم.....غیر از این که باز بحثی رو ظاهر داریم میکنیم؟ غیر از این که بحث ظاهر طبیعتا فکر از تفکر و تعقل دور میکنه؟..کلا سر آدم درد میگیره که همچین کسایی میشن پرچم دار تساوی زن و مرد..


خیلی خیلی حرف دارم اما متاسفانه هم از حوصله شما و هم از حوصله این پست خارجه،کلی دلیل کلی انتقاد و کلی.....اما خب اگه بخوام کم کم این بحث خاتمش بدم این که از شما میپرسم  خانومهای محترم   واقعا زن ومرد مساوی؟...در این که همواره مردها برتری جو بودن شکی نیست..اما واقعا خودتون چقدر تلاش کردین واسه این؟چقدرتوزندگیتون سعی کردین به تعادل برسین؟چقدر سعی کردین از این سطح وابستگیتون به مردها کم کنین؟ چرا گفتین نمیشه درحالی که نمونه هایی مثل ژان دارک یا نمونه های کاملا ایرانی که میرزا تو نظر دوپست قبل لطف کرد و گفت همواره وجود دارن؟چرا اینقدر به خودتون احترام نزاشتین و مقام عشق به محبوب از خدا بردین بالاتر و از تنهایی ترسیدین؟

خیلی از مردها و زن ها معمولا نکته ای احساسی تو زندگیشون داشتن،کمتر مردیه که کمر خم کنه ولی این تو زن ها کاملا  برعکسه،چرا خودتون اینقدر قوی نکردین و از گذشته عبرت نگرفتین؟

زن ومرد باید با هم مساوی باشن از نظر من نوعی،ولی وقتی خود زنها هیچ تلاشی نکردن چیجوری میشه بعد این همه مدت مرد سالاری تو تمام دنیااین تساوی به وجود بیاد،چرا البته تلاش کردن و زحمت کشیدن  نهضت های فیمینیستی به وجود آوردن ،اما خب واقعا تعصب به چه دردی میخوره؟چون تعصب هم یک جور احساسه،چه ایده ای دارن واسه این که دانش زن هارو ببرن بالا؟

و در آخر اینجوری تموم می کنم که زن و مرد مساوی نخواهند بود مگر این که زن ها براحساسشون غلبه کنند و به حالت تعادل برسوننش و سطح دانش و آگاهیشون ببرن بالا و به دور از تعصب به مردها بگن به نسبت اونا قدرت این دارن که درجهان ابراز وجود کنن.

من فقط میخواستم بگم نباید هرچیزی رو همینجوری که هست قبول کنیم،زن ها اینقدر احساسی، مردها اینقدر منطقی،باید تلاش کرد برای هرچیزی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ . 18:49به سراغ زنان اگر میروی، با تازیانه برو ( فردریچ نیچه)

قبل از سفر اخیرم به تهران بود که براساس یک دل گیری از یک دوست مونث(شاید در ادامه پستها ثبتش کردم دلیل دلگیری رو شاید هم سانسورش کردم چون تبدیل شده به یک دلیل فرعی)،در طول یک روز پستی نوشتم که میخواستم در قالب سه پست یعنی 1 از 3 ،2از 3،3 از 3 در سه روز متوالی البته بعد برگشتم از سفر ثبتش کنم،واسه همین تمام نیروهای منطقی و احساسیم از تمامی نقاط بدنم فراخوندم که پست هرچه منطقی تر و منسجم تر جلو بره تا انتقامی منطقی گرفته باشم،یعنی میدونین من اعتقاد دارم ادم با نوشتن میتونه انتقامی سخت بگیره،همونجور که به قول دبیر محترم زبان فارسی و ادبیات فارسی آقای رضوانی یا رضوان پور حکیم بزرگ استاد ابولقاسم فردوسی که از طریق نوشتن از پادشاه انتقام گرفت و تو یکی از نوشته هاش رسما فحش خواهر ومادر داده بود به پادشاه بدون این که پادشاه بفهمه،اما خب اون پست هرچند که خیلی زیاد هم شده بود اما به سرانجام نرسید و نتونستم جمعش کنم،دلیلشم این بود که  نیروهای منطقی و احساسیم از هدف احساسی و زودگذرم پی بردن و دیگه دل به کار ندادن:

نیروها: همی  طور دگه حاج آقا ها؟

پیمان:نع والا(زیر ن کسره،کلا)،اشتباه موکونن حاج آقا جان

نیروها:اصلا از شوما توقع ندشتم(زیر ن کسره) حاج آقا

پیمان: حاج آقا جان ما اذیتما مکو،چیزی نرفته(زیر ن کسره) کی

نیروها:نع حاج آقا قرارما این نبو،هم شما چوقزر منطق ندری و فقط(زیر ف کسره) دم از منطق مزنی،دل چرکینما کردی (زیر ک کسره) حاج آقا،برم بچه ها،خدافظ

پیمان:حاج آقا،حاج آقا جان، کو صبر کنن،هم فقط چند سطر دگه موندیه،بستکن (صبر کنین) تمومش کنم دگه،حاج آقا،حاج آقا....

بعله دوستان این گونه شد که نیروها حاضر به ادامه همکاری نشدند و پستی که این همه وقت و انرژی صرفش کرده بودم،نیمه تمام موند اون موقع،وبعد از این که از سفر هم برگشتم که وضع بدتر شد چرا که از آنجا که هدف نوشتن بسیار احساسی و زودگذر بود دیگه هیچ ایده ای واسه تموم کردنش نداشتم،نه اعتقادی داشتم که ثبتش کنم حتی با همون حال و احوال و نه میتونستم از اون وقت و انرژی که واسش صرف شده بود بیخیالی طی کنم...

تا این که پریروز که سوار ماشین مجتبی(همکلاسی دوران دانشگاهم) که تازه نامزدی ای نصفه و نیمه کرده و البته وسط سربازیشم هست و اکثر کتابهای دکتر شریعتی خونده و اهل خوندن کتابهای فلسفی هم هست،پرسیدم راستی مجتبی هنوز هم مث گذشته کتابهای شریعتی و اینارو میخونی؟ گفت آره هنوز نسبتا شریعتی و کتابهای فلسفی مطالعه می کنم،بهش میگم با توجه به این که الان خیلی از وقتت با یک دختر میگذرونی کار سختی داری چون خانومها خیلی اشتیاقی به فلسفه ندارن و خیلی درک نمی کنن حرفهات همینجور که هیچوقت یک فیلسوف بزرگ زن نداریم، مجتبی که انگار حرف دلش زدم گفت : دقیقا... واسه همین یکی مث نیچه هیچوقت ازدواج نکرد...تعجب کردم...نمیدونستم نیچه ازدواج نکرده واسه همین با تعجب ازش پرسیدم..جدا؟نیچه هیچوقت ازدواج نکرده؟ مجتبی درجوابم گفت : آره دیگه مگه جمله معروفش که میگه هروقت به سراغ زنان میروی شلاق را نیز با خودت ببر رو نشنیدی؟..گفتم چرا البته تازیانست :دی اما خب الان درکش می کنم خخخخ......

این گونه شد که فکری  به ذهنم خطور کرد که آقا ما میتونیم اون پست بلااستفاده رو در قالب تیتری که در دوپست دیگه هم خواهید دید استفاده کنم و به صورت  گاماس گاماس و چسب زخم وار حرفهایم  و اعتقاداتم را از مرحله شناخت و فکر و اینجور چیزها تا مرحله اعتقاد پیدا کردن در این زمینه را بیان کنم. و تازه شروع پستهای ادامه دار  را به وسیله همان پست ذکر شده فعلا بدون تغییر و سانسور این گونه شروع می کنم تا برسیم به دوپست دیگر در دوروز آینده که به امید خدا ثبت خواهند گشت :


(باصدایی سراسر خش دار که انگار از ته چاه درمیاد،چون یک شیمیایی جنگه) راستی خانوم ،همه زنها همین جورین؟

(دیالوگی از فیلم کرخه تا راین ساخته ابراهیم حاتمی کیا)

از بچگی که به ارتباطاتم با جنس مخالف فکر می کنم،کلاه به چند نگاه خلاصه میشه و چند تا اسم،اولا که به جرات میشه گفت من با دخترها بزرگ نشدم و اون شعار دخترها با دخترها و پسرها با پسرها همواره حاکم بود،حتی در فامیل هم این رابطه حداقل تا وقتی رفتم دانشگاه درست بشو نبود،همواره پیمان کسی بود که در بهترین حالت دخترها نمیتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن یا اصلا اون نمیتونست،همواره در مقابل دخترها اگر قرار بود ادم بده ای قرار داشه باشه،خب چه کسی بهتر از پیمان؟ اما چرا؟...صبر لطفا...این تفکر در پیمان نهادینه شده بود در این حد که دخترا اصولا آدم نیستن(عذرمیخوام البته این تفکر تا قبل دوران دانشگاهم بهم قالب شده) و باید ازشون دوری جست،خب با توجه به این که از 12 ساگی هم به جای این که مث سایر بچه ها بیرون برم و ورجه وورجه و نوجوانی های خاص خود،در گذرسالها تا 18 سالگی کتابهایی مث  برادران کارامازوف و هبوط در کویر . حقیقت نیایش شریعتی و نوشته هایی از نیچه رو ورق میزدم،که البته خب کاملا ناشیانه و  با ذهنی که اصلا آمده همچین چیزهایی نست،که با توجه به این که زن آنچنان صاحب اثری حداقل در زمینه فلسفه و تفکر نبود این تفکر که دخترها اصولا ادم نیستن در ذهنم بارور شد، تا قبل از 18 سالگی،18 ساله که شدم رفتم دانشگاه  و ارتباط مستقیم با دخترها،یعنی  از این بعد که کسی که تا حالا دختری ازش ساعت هم نپرسیده چنده؟ حالا  مثلا تو آزمایشگاه فیزیک نتیجه آزمایش به یک دختر میگه  یا میگیره..البته طبیعتا با همون لرزش های  جسمی و کم رویی های فراوانش،و خب کم کم شاهد آب شدن  این تفکر و بوجود آمدن تفکری جدید هستیم بدین صورت که نه دخترها اونجوری که فکر میکردمم نیستن..حالا اینجا توقفی کوتاه



البته این توقف کوتاه تا فردا طول خواهد کشید :دی مدیونین فکر کنین مث توقفهای فوتبالیستها خخخخخ

پس تا فردا ایشالا میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ . 22:38امروز فهمیدم علاوه بر حموم یک چیز دیگه هم میتونه من آروم کنه،آروم که کلا از این رو به اون رو کنه،علاوه بر حموم،استخر و شنا هم میتونه من کلا عوض کنه و سرشار از انرژی تحویل جامعه بده.

ساعت نزدیکهای 5 بعد از ظهر که با روزبه مشغول راه رفتن تو پارک بودیم و چند دسته از کلاغها گله ای با هم مشغول پرواز و فرود رو درختهای پارک بودند، که یک کلاغ محترم لطف کرد در حال پرواز،زارت،یک مدفوع محترمش انداخت رو کله ما،واقعا شانس من مثال زدنیه،البته فکر کنم بی منظور و بدون قصد بود اما کلاغهای بی شعور علاوه بر این که شوم می باشند،بی شعور و گاو هم می باشند،البته بیشترش افتاد رو کتم و اندکیش رو پیشونیم ولی بسی کفرمان را دراورد و باعث شد ناخودآگاه فحش نه چندان بدی از دهنمان روانه شود که روزبه بعدش گفت تعجب کردم چی شد یک دفعه فحش دادی تو که فحش نمیدی معمولا اونم تازه وقتی اونور یک خانوم رو نیمکت نشسته،اما خب واقعا یک دفعه و ناخودآگاه بود دیگه ،روزبه میگه شانس آوردیم گاوها پرواز نمی کنن خخخخخ

ساعت نزدیکهای 6 بعدازظهر بود که به همراه 5 تن از دوستان از جمله روزبه،مهیای ورود به استخر شدیم،میدونین قبلش همچین حال نداشتم برم تو و گفتم کی تموم بشه لباسامون بپوشیم اما خب میدونستم این حال موقتیه،که البته بود و به محض پریدن تو استخر دیگه نمی شد از آب جدام کنن :دی

اگه بخوام راستش بگم من هیچی شنا بلد نیستم،زیاد هم استخر نمی رم،یعنی آخرین بار فکرکنم نزدیک به 5 6ماه پیش بود که با چند نفر از دوستان و از جمله روزبه رفتیم موجهای آبی،اما خب هروقت میرم تو آب اصلا آرامشی و انرژی ای میگیرم که وصف نشدنیه،البته من از شنا فقط میدونم که باید سرت بکنی تو آب و زانوهات رو هم راست کنی،وخب من همینجور تمرین می کنم هردفعه و میشه گفت پیشرفت هایی هم داشتم،مثلا دودست ثابت رو آب وفقط تند تند  پاهات  بدون این که زانوهات خم بشه بزنی تو آب و یک حالت که فکر کنم کرال سینه بهش میگن میشه گفت تاحدی کم یاد گرفتم اما با فاصله ای کم چون هم نفس کم میارم هم اون ترسم از اب هنوز نریخته،و البته هنوز جرات ندارم از عمق یک متری جم بخورم خخخخخخخ...میدونین به نظرم یک جورایی واسه من که همینجوری الله بختکی و جیگیلی جیگیل واسه خودم تو آب دارم تمرین میکنم که یاد بگیرم شنا خیلی جذاب تره و بیشتر حال میده و لذت بخش تره تا اونهایی که شنا بلدن و میرن تو قسمت پرعمق و شناهای خفن می کنن و مثل ماشین فقط شنا می کنن،حداقل من که اینجوری حس می کنم والبته نظر خودم هم مهمه :دی

اما خب شنا خیلی خوبه در کل،وقتی میری زیر آب یک جورایی حس خلا بهت دس میده و یک جورایی از این دنیا رها میشی و دلت میخواد یک مدت زیاد همونجوری زیر آب باشی،بدون این که هیچی از دنیا بفهمی اما خب حیف که نمیشه به خصوص واسه منی که بیشتر از 15 ثانیه نمیتونم اون زیر باشم اما خب  همین هم خیلی لذت داره،و اونجا بود که درک کردم چرا اکثر مایه دارها تو خونشون استخر دارن،چون واقعا عجیب حالی میده،وصف نشدنی

ضمن این که سنا تر رفتم،سنا خشک رفتم،سنا معمولی رفتم و جکوزی هم به گور استفانو فیوره خندیدم که اگه میخواستم برم،من که سهله عمم جرات نمیکنه بره،والا

در آخر هم بعد حدود 2.5 ساعت که به زور اینجانب را از اب جدا کردن رفتیم دوش بگیریم که بریم نخود نخود،درهنگام  دوش گرفتن،موقعی که داشتم سرم میشستم با مایه های تدارک دیده شده توسط مسئولین محترم استخر که فکر میکنم اون مایع همون شامپو تخم مرغی خودمون بود،چشمام بسی سوخت :دی چرا که بنده نزدیک به 8 سال شامپو بچه جوانه گندم فیروز استفاده میکنم چرا که برای موی اینجانب بسیار مناسب است و رو اون هوا چشمام باز کردم  و بسی چشمهایم سوخت که متوجه بشم این شامپوهای بچه واقعا چشم نمیسوزونه :دی نه شامپوهای تخم مرغی نوستالژی شده،در این حین این روزبه هم هی با ما شوخی شهرستانی می کرد و ما هی سرمون میشستیم هی این مایع میزد به کله ما هی میشستیم هی میومد مایع میزد،خلاصه نزدیک به 6 دفعه این کار را تکرار کرد و بنده دوشم را عوض کرده و راحت دیگه اون همه غلظت مایع را از بدن خویش زدادم،نکته مهم اینجا بود که به لطف شوخی شهرستانی روزبه دیگه بدنم کلی تمیز رفت و دیگه احتیاجی ندیدم بعدش برم حموم،چون هنوز بدنم بوی شامپو تخم مرغی میده خخخخخخخ

خب محمدجان،شنا که تاحدی اوکی شد،قبول دارم خیلی نه،ولی خب ایشالا برم ارتش و تسهیلاتی چون استخر مفته را در اختیارمان بزارن :دی سعی می کنم کامل اوکی بشم و حتی آموزش ببینم تا از آرامش وصف نشدنی شنا همواره لذت ببرم،تیراندازی هم فکر کنم بشه تو ارتش رایزنی کرد و راه چاره ای براش یافت،اما خب نوکرتم اسب سواری که دیگه مختص فول مایه داراست رو کجای دلم بزارم فدات شم،خب نمی شد شما که پیش بینیت خوبه همه چیز میدونی و رسما همه چی تمومی،جای سوار کاری میگفتی فوتبالی  فوتسالی چیزی یا اصن والیبال یا بسکتبال،اصن ورزشهای رزمی یا هرچی که مختص فول مایه دارا نباشه،هیچی دیگه یا باید راهی بیابم واسش یا هم که شرمنده اخلاق ورزشیت بشم ازبین گزینه های فوتبال و فوتسال یا ورزشهای رزمی و شاید شاید والیبال و بسکتبال یکی را به عنوان ورزش جایگزین دنبال نمایم ضمن این که همه ورزشها خوبن و ما هرکدوم رو موقعیتش بود به مرحله اجرا در می آوریم،باشد که رستگار شویم :دی


پ.ن:چقدر روزمرگی نوشتم این دو سه روز،خودم از دست خودم شاکی شدم،بشه که یک پست غیر روزمرگی بزارم :)

بعله..میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ . 20:8ابتدا دونکته رو به سمع و نظرتون برسونم: اول این که دو پست موقت آماده دیگه داشتم قرار بود یکیشون به ثبت برسه  اما خب بنا به دلیل این که امروز با دوست عزیزتر از جانمان ،روزبه،رفتیم به کوه،البته کوه که نه اونقدر،کوه های آب و برق،نیمچه کوه ولی خب بهتر از هیچیه :دی  تصمیم برآن شد که از آنجایی که اولویت بر نوشتن و ثبت کردن مطلبی است که حسش داغ تر است بنابراین این پست جای اون پست گرفت،هرچند اون دوپست دیروز آماده ثبت شدند اما خب ثبت نشدند هیچ کدامشان،تا امروز این پست جایشان را بگیرد:دی

و یک نکته دیگر این که یک خصوصیت دیگر همسر مربوطه به پست قبل اضافه کنم که،زن آدم اهل کوه هم باید باشه،اصن واسه سلامتیش بهتره:دی این وقتی داشتم از کوه بر می گشتم بهش فکر کردم :دی

یکی از خصوصیتهای من و روزبه که وقتی باهم هستیم  و وقتی حتی یک نفر دیگه هم هست نمیشه اینجوری باشیم سبک خاص حرف زدنمونه،یعنی قبل این که بره سربازی اصن بهشت من بود،ولی خب رفت سربازی تغییر کرد و انگار خسته شد ولی هنوز هم گاهی وقتا وقتی دونفری هستیم میتونیم قسمتی از این سبک داشته باشیم،این سبک درواقع نوعی حرفهای تحلیلی برگرفته از تجربیات عملی اون و تجربیات تئوری من که راجب چیزهایی که مطمن نیستیم سعی می کنیم دلیل و منطق بیاریم که خب گاهی وقتا واسمون قانع کنندست گاهی وقتا نه،البته راجب هرموضوعی حتی موضوع کوچیک و بدون اهمیت هم این سبک وجود داره،این دفعه ما به انتظار یک دوست سوم در پارک لاله(پارکی قبل از کوه ) منتظر نشسته بودیم و مشغول حرف شدیم....

بحث از ان جا شروع گشت که یک عده از پسرهای دبیرستانی که انگار امتحانشون داده بودن از روبرومون رد شدن و خداییش تیکه ای گذرا به دسته دیگه ای از دخترای دبیرستانی که از اون ور اومدن و از روبرومون رد می شدن انداختن...

گفتم:میدونی روزبه دخترا صرفا واسه تنهاییه که دوس دارن دوس پسر داشته باشن،فکر میکنی اونها اونقدر ساده ان که متوجه این نگاه شهوت آلود پسرا نشن و بهش ؟ اونها در واقع این شهوت به جون میخرن که تنها نشن و انگار اینجوری به خودشون تلقین کردن که بدون پسرها واقعا نمیشه،مثلا همین پسرهایی که خداییش از نظر قیافه هیچ استانداردی ندارن ولی ...روزبه:اعتماد به نفس دارن..پیمان: آره ولی به نظرم این نیست،دخترا نباید اینقدر ساده باشن که گول زبون چرب و نرمشون بخورن،فقط واسه این که احساس تنهایی میکنن و  این تنهایی رو اینجوری جبران می کنند که به خاطر واستگی به پسرا که درخودشون احساس میکنن میبینن نمیتونن بدون پسرا باشن،وگرنه عشق و احساس و همه اینها فقط بهونست واسه خر کردن خودشون که اون تنهایی پوشش بدن چون از تنهایی میترسن،همین باعث میشه اونهایی که نتونستن مقابل این تنهایی دووم بیارن با اولین زبون چرب و نرم خودشون بزنن به اون راه و اسم اون راهم بزارن احساس و عشق..روزبه:خب پسرا هم فقط دنبال چیزن پیمان:آره بدون شک میدونی اون زمان که خیلی تو نت می گشتم و دنبال دختری بودم که به عنوان دوست دختر کنارم باشه،یک دختری بود به اسم هما 4 5سال ازم بزرگتر بود،یک روز چیزی بهم گفت که اون موقع خیلی ناراحت شدم ولی الان میبینم حرفش خیلی متطقیه،بهم گفت:شما پسرا فقط دنبال یکی هستین که فقط دختر باشه،دیگه به هیچ چیزش کار ندارین حتی قیافش،که خب الان میبینم کاملا درسته،روزبه:آره دیگه پسرا اکثرا همینجورین پیمان: اوهوم پس نتیجه میگیریم دخترا  واسه تنهاییه که میرن سمت دوس پسر و پسرا واسه پایین تنه و قسمتی از بالاتنه جنس مخالف البته در اکثریت روزبه : اوهوم :)

اون دوست سوم با ماشین آمد و حرفهایمان را قطع کرد،سوار گشتیم و فاصله اندک تا کوه را با ماشین رفتیم :)

در طول باالا رفتن از کوه چندین بار به نفس نفس زدن و نشستن احتیاج پیدا کردیم که البته ریا نباشه وضعیت خودم یک نمور بهتر از بقیشون بود خخخخخ ولی خب متفق القول به این نیجه رسیدیم که تو اوج جوانی پیر شدیم حداقل نسبت به دوران دانشجویی که همه این هارو مث فرفره میرفتیم بالا :دی تازه اولاش که پله بود اینجوری بودیم گفتی بقشیش خدا به خیر کنه..که البته بقیش هم  به لطف شهرداری بیشتر مسیر جاده خاکی صاف بود که فقط تو برگشت واسه این که حس کوهنوردی ارضا بشه مقداری رفتیم رو کوه ها و احساس کوه نوردی کردیم :دی

و از اونجایی که نمیشه یک پست بدون شعار باشه،باید خدمتتون عارض بشم که تو کوه وقتی دارین از جایی بالا میرین،در اوج این که داره دهنتون سرویس میشه و همه قدمهاتون با  احتیاط که مبادا زیرپاتون خالی بشه،یک جا یک تیکه سنگ فشرده شده در دل زمین هست که با خیال راحت پاتون میزارین روش و همون هم باعث جهش شما به بالاتر میشه هم استراحت هم انرژی مضاعف میشه که مسیر ادامه بدین و خدا در زندگی واقعی نیز از این موردها زیاد زیرپای انسان میزاره و البته خب دیگه وظیفه  انسان که باید تشخیص بده که پاش جای محکم بزاره نه جای شل..بعله :دی

در کل دیگه خیلی حرفی ندارم و در ادامه فقط عکس که رو عکس ها حرف میزنم :دی

آها فقط یک چیز سه عکس اول دوستم با دوربین گوشیش،و عکاس بقیه عکس ها هم خودم با دوربین قشنگ موبایم :دی

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

گوشه ای از شهر بزرگ مشهد :دی بعله..تازه این فقط یک زاویه از مشهد،کلش تو کادر جا نمی رفت :دی

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم از همون نما منتها به همراه کارگران همواره درصحنه، زحمتکش و دوست دشتنی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این نما هم واسه دوستانی که مشهد نیستن،نکته عکس اونجاست که اگه بگردین میتونین حرم امام رضا رو پیدا کنین واز راه دور سلامی بکنین :دی ما که خودمون نتونستیم پیدا کنیم خخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کلا واسه این که بگم چقدر آدمهای کوه نوردی هستیم :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

یک نکته داره این عکس،اگه تونستین پیداش کنین خیلی چشمهای تیزبینی دارین خخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

در این عکس هم از خودم هنر در کردم،بی ذوق ها :پی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم تقابل ماشین و سادگی،دیگه با خودتون بخواین درکش کنین یا نه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کوه خوبه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم عکسی شامل خلاقیتهای تکراری،به دوستان گفتم مسخره بازی دربیارین بیننده های عکس سرگرم بشن خخخخ بعدش دوستم پرسید واسه کجا میخوای بفرستی این عکس ها رو...گفتم واسه ناسا...بعله دیگه الان شماها نقش کارشناسان ناسارو دارین خخخخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

خلاقیتی تکراری و حلول سایه های من و روزبه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کلا نمیدونم چرا این ایده زد به ذهنم واسه عکس گرفتن با این الاغه و به صورت عامیانه خودمم نفمیدم دقیقا فازم از گرفتن این عکس چیه یعنی میدونین همیشه این دوتا انگشت اینجوری میدونستم یعنی چی ولی الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد :دی،اما خب دلیل گذاشتن این عکس صرفا واسه مد شدن این مدل عکسهاست که یکی عکس لنگش میزاره تو وبش،یکی عکس چونش میزاره،یکی عکس شصتش میزاره،یکی دستش میزاره و...،منم گفتم همچین عکسی بزارم از قافله یه وخت عقب نمونم،اصولا هرجا صف تشکیل شده خبری هست،بدون توجه به علت تشکیل شدن صف فقط بدویین تو صف،چون صف خوبه :دی



پ.ن 1: کلا قرار بود این پست تصویری باشه با همون یک تیکه گفت و گو من و روزبه ولی نمیدونم چرا بازهم طویل رفت :دی

پ.ن2:یه چی تو ذهنم بود،هرچی فکر میکنم میبینم دیگه نیست،اومد مینویسم :دی

پ.ن3:آها یادم اومد،این قدر که از کوه عکس گرفتیم همونقدر کوه نوردی نکردیم،رو این حساب گول عکس هارو نخورید خخخخخخخ پ.ن قبلی هم حذف نمیکنم چون..چون..چون پ.ن دوس دارم :دی به خصوص که خیلی وقت بود پ.ن نداشتم :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ . 11:7نمیدونم میشه یک روز با یک دختر ازدواج کنم که متعصب نباشه و اهل تعادل باشه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل هنر ازدواج کنم ولی اهل حجاب و عفاف هم باشه

نمیدونم میشه یک روز یک دختر اهل تئاتر و سینما پیدا کنم و چشم دریده نباشه

نمیدونم میشه یک روز باید دختر اهل دانش ازدواج کنم که علاوه به این که همیشه سطح دانشش افزایش میده حالا چه با درس خوندن چه با هرنوع روش دیگه ای ، من هم تو هرمقطعی هستم به درس خوندنم یا کسب علمم تشویق کنه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل نوشتن ازدواج کنم که وقتی میره تو رویا مث یک بچه خوب برگرده و نره موندگار بشه اونجا

نمیونم یک روز میتونم با یک دختر دختر اهل رقص و اواز ازدواج کنم ولی اهل محرم نامحرم هم باشه

نمیدونم یک روز میتونم با یک دختر اهل موسیقی ازدواج کنم ولی خاکی باشه

نمیدونم یک روز میتونم با یک دختر اهل احساس ازدواج کنم ولی اهل منطق هم باشه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل ورزش و هیجان های ورزشی ازدواج کنم ولی وقتهایی که باید خودش کنترل کنه و موقعیت شناس باشه...راستش خیلی دوس دارم یک دختری باشه غیرعادی مث خودم که وقتی باهم میریم تو طبیعت  رو چمن دراز بکشیم  و حرکات عجیب و غریب حداقل تو چشم مردم انجام بدیم و بگیم آره زندگی زیباست.....

نمیدونم میشه یک رو با دختر ازدواج کنم که اهل دروبیرون و طبیعت باشه ولی اهل نماز و روزه هم باشه

بدبختی میدونی چیه؟ این که من میدونم چه نماز چه روزه  اجباری نمیشه،زوری نمیشه،حتی نمیشه گفت بگیر یا نگیر،ولی چیکار کنم  که ناخودآگاهم یکی از قشنگیهای دختر نماز و روزش،درحالی که میدونم ظاهریش و واسه کسی یا چیزی این کار انجام دادن هیچ ارزشی نداره و باید از درون نماز و روزه بگیره

یادمه دامادمون میگفت وقتی رفته به پدرمادرش گفتم میخواد با خواهرم ازدواج کنه..پدرش فقط یک سوال پرسیده..این خانوم نماز میخونه؟....نه این که به این کار اعتقاد دشته باشم ولی خب  هروقت یاد ازدواج و  این حرفها میفتم این سوال بابای دامادمون ناخودآگه میاد توذهتنم..اما خب درکل نماز باید درونی خوند...

میدونین،تقصیر من نیست که از بچگی جنس های مونث دور برم با حجاب شناختم،اهل محرم نامحرم شناختم..

میدونم توقع زیادیه که بخوای یک دختر در این حد خوب باشه،اونم تو این جامعه  که به قول نوشته تو فیسبوک مردم طوری رنگ عوض میکنن که آفتاپ پرست به گه خوردن میفته

تو جامعه ای که این همه قهرمان توخالی،این همه بازیگر کثیف با جنس مذکر و مونث و ...پیدا میشه

چون خودم چی هستم که همچین توقعی دارم،خودم کجای کارم که بخوام همچین توقعی از یک دختر داشته باشم

نمیدونم،نمیدونم،سخته وقتی خودت ناقصی به همچین دختری فکر کنی

ولی خب هروقت به این نکته که اگه دیدت سالم باشه

همون دختری گیرت میاد که حداقلهای خوبی داره

فکر می کنم، خیلی من امیدوار مکنه

اینا همه دغدغه های که خیلی وقتا تو فکر و رویای  ازدواج تمام ذهنم مشغول می کنن...چرا که با تموم فانی بودن این دنیا و این که نباید زیاد جدیش گرفتش، ولی خب خیلی موضوع مهمیه چون باید مواظب بود و بهترین انتخاب کرد..چرا که به قول حافظ:

یک صدسال عبادت یک شب به باد می ره......


هرچند صحبت همچنان باقیست......از اون بحثهای داغه و پست زیاد میطلبه :دی

ما که تصمیم نداریم تا دانشجوی دکترا شدن ازدواج کنیم...پس تا اون موقع میگ میگ :دی

راستی،در کل توکل به خدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ . 16:29میتونی یک تفنگ باشی بر شقیقه ام

میتونی بالیشت پر باشی هم زیر سرم

می تونی آزارم بدی  بدون این که حق اعتراض داشته باشم

می تونی وسیله ای باشی برای خوش گذرانیم

و هزااران می تونی دیگر

انتخاب  با توست

من همچون یک موم در دست توام

تو همانی هستی که قضاوت هاا را برایم سبک و سنگین می کنی

حال پس از سالها جنگ

پس از بردهای فراوان تو

پس از باختهای فراوان من

اینک زمانی ده که پرچم صلح به هر رنگی که می خواهد باشد برافراشته شود

ای نفس خدادای من،ای شهوت من،ای غریزه جنسی من

فرصتی ده که خاطراتمان را باهم ورق بزنیم

خاطراتی هرچند شرم اور،خاطراتی هرچند بس پرلذت

به یاد بیاور آن روز را که خدا  به مثال بقیه مارا دریک گروه قرار داد

با تموم نفرتم از تو اما گاهی چه مست گونه صمیمانه در آغوشت می گرفتم

که حال برخورد متعادل با تو شود

کلید وارد شدن به آسمان هفتم

می دانم که این جنگ تمام شدنی نیست

چرا که ذات تو سرکش است

راستش من هم هیچوقت دست از تحقیر تو برنمی دارم

اما ما باهمیم که میتوانیم  گلیم خود را پییش خدا از آب کشیم

و یاد بگیریم

که باید جنگی دو سربرد داشته باشیم

وگرنه سرانجامی جز نابودی و سقوط برایمان رقم نخواهد خورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ . 17:8خدا دوچیز را هم زمان نصیب گرگ بیابون نکنه،اینکه سرمابخوری که البته بیشترش تمارض ناخوداگاه شخصی خودت باشه و دومیش این که شارژ اینترنتت تموم بشه،کلا یک استرسی تو وجودت که وای الان که من دیگه اینترنت ندارم دنیا به اتمام میرسه،وقتی این دوتا با هم همزمان بشه کلا جالب نیست

و اما این پست را به بهانه خداحافظی یک دوست از وبش که امیدوارم موقتی باشه به صحنه نگارش در می آورم در حالی که میدونم داره لوس میشه دیگه که هرعزیزی خداحافظی میکنه من میام و مینویسم....اما خب این دفعه میخوام خیلی کلی تفکرم راجب این واقعه و خیلی از تفکرات دیگه دوستان بیان کنم که تهش بگم آره منطق نداشته من راجب این پدیده اینه

مقداری گیجم که چیجوری شروع کنم یا از کجا شروع کنم اما خب امید به خدا ایشالا که با این بی حسی اعصاب خورد کن سرماخوردگی بتونم  خوب چیزی که تو مغز نداشتم رو بیان کنم.شاید شروع کردنش با این سوال خوب باشه و بعدش رفتن تو فاز فرعی و ور رفتن با کلمات تا ببینیم چی پیش آید.

زندگی  یعنی چی؟

خب قبل از این که وبلاگها به وجود بیان انسان ها نوشته هاشون تو دفتر شخصی یا عمومی با خودکار  می نوشتند،حالا سوای این که وبلاگها تعریفهای زیاد و دلایل به وجود اومدن زیادی داره بنده منظورم از وبلاگ فقط جایی که نوشته هابه جای این که برروی کاغذ و به وسیله خودکار نوشته بشه در یک محیط مجازی نوشته میشه.

خب چرا نوشته ها اومدن تو وبلاگ؟خیلی مسخرست اگه بگیم صرفه جویی در کاغذ و قلم که اصن شاید باشه ولی به من چه....به نظر من ما نوشته هایی که قبلا رو کاغذ می نوشتیم که یا کسی پنهانی می خوند یا خودمون می دادیم که بخونه یا اصن فقط مینوشتیم که ارضا بشیم از طریق نوشتن و اصن شاید بعدها بیایم سراغشون و بخونیمشون،آوردیم تو وبلاگ که عده زیادی یا زیادتری نسبت به قبل بخونن که  شاید مثلا نخوایم آشنهای نزدیک بخونن یا اصن نه یا هرچی،نظر دیگران راجب این کار بدونیم،اما عامل اصلی که باید مهمترین باشه خودمون ارضا بشیم از نوشتن 

حالا کاری نداریم یک سری فقط روزمرگی می نویسن که این هم یک نوع ارضا شدنه و دوس داریم نظرات دیگران راجبش بدونیم حتی راجب همین روزمرگی ها،یا حتی صرفا کپی می کنیم چرا که نزدیکترین چیز به حال اون موقعمون که ما از آوردن اون کلمات عاجز بودیم برای بیانش و یا اصن نه، چیز قشنگی بود دوس داشتیم کپیش کنیم تا بقیه هم یخونن و لذت ببرن،ودر پس همه این ها اون نظرات دیگران بود که خیلی دوس داشتیم بدونیم چیه،که آیا دیگران هم همون چیزی فکر میکنن که من فکر می کنم یا نه،یااصن کلا چی فکر میکنن وقتی این نوشته کپی شده یا شخصی میخونن،چی میگذره تو مغزشون،دوس داریم این بدونیم،خب بنا به تفکر افراد  نظرها مختلفه،بعضی ها طوری نظر می زارن که خیلی نزدیک به تفکر ثبت کننده پست یا خیلی وقت میزارن واسه نظرشون و با دقت نظر میزارن نسبت به کسایی که سرسری نظر میزارن یا حتی رندوم،و اون افراد نظراشون مهمترمیشه به قول خارجیا نظراشون واسه صاحب پست High lights میشه،و خب از این جا تازه میخوام حرفم شروع کنم،در قالب موضوع وبلاگ اما خیلی خیلی کلی تر  و واقعی تر

میگن که : نه از کسی توقع داشته باش،نه برای کسی کاری انجام بده

اینجاست که برمی گردیم به همون سوال شروع کننده،یک موضوع خیلی بدیهی تو زندگی که من خودم شخصا اول درکش کردم و بعد فهمیدم تو روانشناسی هم همین میگن این که  هیچ وقت واسه کسی کاری نباید انجام داد،البته خب من خودم شخصا دارم فقط حرفش میزنم وگرنه تو عمل با این که سالهاست که به خودم سپردم این کلمه > رو از دایره المعارف ذهنت پاک کن اما خیلی وقتها ناخودآگاه میگمش و سنسورهای آگاه سریع یقم میگیرن که چی شد؟حرفت با عملت نمیخونه که،والبته من به کلی فکر برای درست کردنش فرو می بره،اما درکل فکر می کنم این یکی از اصلهای زندگیه،خیلی وقتها به این نکته فکر میکنم که حتی حتی هیچ مادری در اصل واسه خاطر بچش بهش شیر نمیده،واسه حس خوب خودشه،واسه ارضای حس مادرانش که به بچش شیر میده یا مثلا وقتی تو اتوبوس جات میدی به یک پیرمرد،نه باید واسه خاطر اون دختری که اون پشت داره نگاهت میکنه باشه که بگه چه پسر خوبی یا نه واسه اون پیرمرده باید واسه حس خوب خودت باشه،بنابراین درمورد وبلاگ هم اون ارضا شدنست که مهمه نه این که واسه نظرات دیگران پست بزاریم،که البته درست که  از دلایل ثبت اون پست نظرات هستن و حتی اگه دوس داریم نظرات دیگران رو بدونیم بریم و حتی جذب مشتری کنیم ولی هیچوقت دلیل اصلی نباید فراموش کنیم که ما واسه کسی پست نمیزاریم بلکه فقط واسه دل خومون و ارضا شدن شخصیمون که پستی رو می گذاریم

و اما توقع نداشتن از کسی،موضوعی که خیلی روش مانور داده میشه خیلی وقتها،که بعله توقع نداشته باشیم از کسی کاری انجام بده،مثلا تو همین موضوع وبلاگ نباید توقع داشته باشیم که کسی حتما نظر بزاره یا شخص خاصی ختما نظر بزاره چرا که ما درون مغز افراد نیستیم و نمیدونیم اوضاع اون چگونست که بخوایم توقعی داشته باشیم از کسی یا کلا کسانی که عبور و مرور می کنن در وب

میدونم شلم شولوایی شد با کلی پراکندگی،ضمن عذرخواهی اگه بخوام اینجوری جمع بندیش کنم،این که دوستان ما اصلها و هدفهای زندگیمون گم کردیم و متاسفانه به همه جای زندگیمون کشیده شده،به زندگی خصویمون،کاریمون،و نمونه بارزش که من برآن داشت که بنویسم، به وبلاگیمون

زندگی بدون شک چیزی جز حاصل تعادل ها نیست،که همین  موضوع وبلاگ داری هم حاصل یک تعادل،میدونین انسان باید سپاسگذار آدمها باید باشه ولی  وابستشون نه حالا بعدا میگم،هیچ وقت نمیتونم درک کنم که چی میشه که کسی غیر از دلایلی مث نداشتن نت و کامپیوتر و سلامتی و ...،نداشتن ایده و حتی نداشتن انگیزه وبلاگش میبنده و میره،اما خب من فکر میکنم تو زندگی باید سعی کرد که از لحظه لحظش خیلی سالم استفاده کرد و لذت برد و بدون شک با رعایت اصولی مثل همین دو اصول توقع نداشتن و کاری نکردن واسه کسی این امر محقق میشه،این که کسی نظر بزاره خوبه ولی نه این که ما وابسته به نظر کسی حال و هوامون عوض بشه و انگیزمون از دست بره چرا که اگه انسان تنها وابستگیش خدا باشه دیگه اون قدر قوی هست که بدون احتیاج به نظر  و توجه کسی  راهی که باید ادامه بده و هیچ وقت پا پس نکشه،آقا گیریم کسی لطفی کرد و مارا با چیزهایی اشنا کرد که قبل از اون نمی دونستیم و کلی باعث انگیزه ما و خوشحالیمون شد اما سپاسگذاری هیچ تضادی با عدم وابستگی به اون طرف نداره چرا که انگیزه هیچ ربطی به وابسته بودن به کسی نداره و اصلا ادم نیاید انگیزش به کسی وصل کنه که بخواد که با دم و بازدم اون طرف پروخالی بشه،حداقل به نظر من خیلی مسخرست که یک آدم اون قدر است مهم باشه که بشه انگیزه یک آدم،رسما میشه چندخدایی،فکرکنم گاهی وقتا به دلایل وجود مرگ و قراردادنش توسط خدا فکرکنیم به خیلی نکته های ظریف می رسیم که البته مهمترینش عدم وابستگی به هیچ چیزی جز خدا می باشد.

در آخر  تکرار می کنم که دونستن نظر کسی راجب عقیدت  قشنگه،این که نظر بعضی ها مهم تر از  نظر دیگران حقیقته چرا که واسه خدا هم انسانها درجات متفاوتی دارند،اما هیچ انسانی و هیچ چیزی جز خدا نمی تونه و نباید اون قشنگیها و حقیقت ها را تعیین کنن.


اصلا اون چیزی که میخواستم نشد حتی 5 درصدش چون وقتی سرماخورده ای حال و هوات  دگرگون و فکرت پریشون و متغیر ولی خب باید مینوشتم و باید ارضا می شدم که خداروشکر حداقل یک بار دیگه به خاطر نوشتن ازدیدن چیزهایی که غیرمنطقین،ناراحتت کننده ان و نباید وجود داشته باشن  ارضا شدم و همین هم خوبه حداقل برای تسکین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ . 14:39
آقا خو سفرنامست،باید مفصل باشه،باید به همه نکاتش پرداخت،باید  کاملا شرح داده بشه،منم که عاشق شرح دادن:دی برای همین در این نوشته عقده گشایی پستهای قبل کردم و هیچی رو خلاصه نکردم و از نوشتن هیچ نکته و حرفی چشم پوشی نکردم،البته جز بعضی ها که دیگه خیلی جالب نبود آوردنشون،و بسی طویل شد که پیشاپیش عذرمیخوام واسه گرفتن وقتتون :دی

خب از فازم قبل رفتن که گفته بیدم،بعدشم که وارد قطار رفتیم اون اقاهه بود که هر از چندی همچین صحبت هایی می کرد

اما قبل هرچی این بگم که تا میتونید با قطارهای رجا سفر کنید،هم تمیزتره و هم تسهیلات و امکانش بهتره،آها بعدشم این که اون بخارهاش که از زیر قطار شروع و به کنار قطار شیوع پیدا می کنه و کل وجودتون دربر می گیره دقیقا همون نوستالژی قطارهای قدیمی به ادم میده که وقتی میری که سوار شی قاطی بخارها میشی و حس خیلی خوب و نوستالژیکی به ادم دست میده و بسی کیفور می گردی

من خب حقیقتی که هست دوس ندارم این بگم ولی حقیقت که وقتی قطارتون 16 تومنه،سطح شعور اکثزر ادمها هم در حد همون قیمته،و اتفاقا مسئولین قطار هم با همون دید بهتون نگاه میکنن،آدمهایی میان تو این قطار که حتی بعضیاشون پیش پا افتاده ترین اصول اخلاقی و انسانی رو بلدنیستن و رعایت نمی کنن،مثلا همین 3 4 تا جوون به واقع احمق کنارمون،که تو پستوی بغل واگن شروع کردن به سیگار کشیدن که فاصلش تا صندلی ما به متر نمیرسید و بادری که همش بازه،آدمهایی جوگیر که فقط به سروضع و لباسشون رسیدن وگرنه تفکر واقعا صفر باهرمنطقی،اینجور که از گفتگوهاشون برمیومد تو قهوه خونه قلیون چاق میکردن،فکرکنین تا ساعت 4 صبح یک ریز زر میزدن حکم بازی میکردن و یک دم به خودشون این امکان نمیدادن که بابا یکم سروصدامون کم کنیم،آهنگ خاص همین طیف گوش میدادن اونم با صدای بلند،طفلک مهستی و هایده و خواندده های از این دوران که واقعا  محبوب چه آدمهای خزعبلی هستن،کلا یکی دوساعت بیشتر نتونستم بخوابم چرا که هم واقعا سخته خوابیدن تو این قطارها و هم سطح صفر شعور دوستان من با خودم به کلنجار وا می داشت که واقعا چیجوری اینجوری میشه؟ چرا واقعا؟نمیدونم،نمی دونم..خلاصه که ساعت 4 شد و کپه مرگشون گذاشتن و تونستم حداقل اندکی آرامش داشته باشم

تازه کاری نداریم که قطار سرد بود،رفت و آمد زیاد بود و........

وقتی قطار واسه نماز وایستاد و رفتیم واسه وضو  خیلی اتفاق قشنگی افتاد،سرم پایین بود که دومین مشت آب بریزم رو صورتم ،یک دفعه یک پیرمردی اومد که دستاش بشوره و اونم وضو بگیره،ناگفته نماند که یک قطار دیگه هم ایستاده بود و جمعین هنگفتی تو یک وضوخونه کوچک بودن،بعد تو همین حین که پیرمرد دستش آورد که بشوره یک دفعه یک پیرمردی بهش تشر زد،خب شما دیگه چرا حاج آقا؟خب اگه بین وضوش فاصله بیفته باطل میشه وضوش...تو همون حین که داشت تشر میزد من خیلی سریع وضو گرفتم و اومدم بیرون و  نشد ازش تشکری خشک و خالی کنم،اما بعدترش تو دلم جدا از حس های خوب پیش خودم گفتم واقعا چقدر خوبه که هنوز هستن آدمهایی که اصول سالم دین اینقدر قشنگ متذکر میشن و بهشون عمل میکنن،حتی تو این شلوغی و ترس رفتن قطار،واقعا خیلی خوبه که هنوز هستن آدمهایی که هنوز اون افکار  پاک مذهبی قشنگ دارن،لایک دارن واقعا :دی

دیگه چیز قابل عرضی نیست تا رسیدیم به تهران و بعدشم پیاده تا ایستگاه مترو شوش رفتم،در مسیر استخدامی درون مترو،یک دست فروشی بود که کفی های طبی میفروخت که 2 تومن بود فقط،از اونجایی که کف کفشم سوراخه و کفی کفشم هم سوراخ شده واسه همین آب خیلی راحت میره توش و باعث سرمای بیشتری تو کفشم میشه،واسه همین به وجود یک کفی کفش خیلی نیاز داشتم،ولی واقعا نمیدونم چه کم رویی اعصاب خوردکنی داشتم که نمیزاشت برم جلو و بگم من میخوام،واقعا با این چیزهام مشکل دارم و با این که نیاز دارم ولی روم نمیشد برم جلو،شاید چون تو مترو تهران و من خودم مال این شهر نمیدونم واسه همین اعتماد به نفسش نداشتم که جلو بقیه بگم آقا من میخوام یا شاید چیزهای دیگه ولی مربوط صرفا به کم رویی،که  آخرم خب روم نشد خلاصه و رسیدم به ایستگاه گلبرگ و اومدم بیرون از ایستگاه مترو و تو مسیر دیدم یک جا یک آقایی دست فروش داره کفی کفش میفروشه،گفتم چند؟گفت جفتی 1000 تومن واسه هر شماره پا..که بسی ذوق زده گشتم و یکی خریدم و بعد از رفتن به محل استخدامی توکفش هام کردم و بسی لذت بردم و در مقابله با سرما تیمم تکمیل کردم و اون انگشت بده رو به سرما نشون دادم که بعله بنده با تمام قوا مقابل سرما ایستاده ام :دی

بعدش هم که رفتم محل استخدامی،تو محل استخدامی که اول 20 دقیقه منتظر وایستادم تا مسئولش بیاد و اومد و مدرک ازم تحویل گرفت و البته خیالم راحت کرد که آره تو بندری،چون شایعاتی بود که نکنه بندازن یک شهر دیگه،خلاصه تا ساعت 1 بعد ازظهر دوباره رسیدم به ایستگاه مترو شوش که برم راه آهن هم استراحت کنم هم ناهاری بخورم و هم منتظر وایستم که بعدش برم سمت تئاتر شهر

از ایستگاه شوش که اومدم بیرون دیدم یک دست فروشی داره گردو میفروشه،گردوهای خیلی تو پر و سفید و قشنگ،هم پوست کرده داشت و هم با پوست،باپوست کیلویی 28 تومن و بدون پوست کیلویی 40 تومن،چندقدم ازش دور شدم و گفتم بزنگم به مامان که که اره اینجا گردوهای خوبی داره نمیخوای بگیرم؟ که اینجوری خوشحالشم بکنم و دست خالی مث هردفعه برنگردم خونه از سفر،چون این دفعه پس انداز 50 تومنی همرام بود دیگه خیلی جوگیر بودم :دی اما خب هرچی بوق خورد مامانم گوشیش برنداشت،میدونین در طول راه خیلی به این فکرمیکردم که واقعا چقدر شیرینه که آدم تو زندگی زنگ بزنه به همسرش بگه عیال جان؟عیال بگه بعله؟بعد بگی عزیزم اینجا این همچین چیزی میفروشه لازم داریم تو خونه؟بخرم عزیزم؟ عیال هم اگه تو همون شهر بود بگه نه بیا خونه با هم بریم بخریم و اگه یک شهر دیگه بود با همون حساسیتها و  دقت های زنانه باکلی زیرورو کردن از راه دور بگه بخر عزیزم و با همین خیال و تفکرات شیرین مسیر را طی نمودیم :دی بعله.. بعدش رفتم راه اهن و مشغول خوردن ناهار که البته ساندویچهایی بود که بادست مبارک مامان درست شده بود و البته خوشمزه،از 3 تاش دوتاش خوردم و بعدش رفتم دنبال جایی برای شارژ موبایل،پیداکردم و همان حین پدرمحترم زنگید که چیکار داشتی؟گفتیم جریان اینه و اون موقع که مقداری هم سرد شده بودم از خریدن گردو که بابا چه کاریه پس اندازمون تمام و کمال خرج کنیم واسه گردو:دی و بهانه ای آوردم که اون موقع جای ایستگاه شوش بودم الان راه اهنم فاصله داره باهم،دیگه اون موقع باید جوواب میدادین و اینا که نگو تعریفهای ما از این گردوها کارخودش در ذهن پدرومادر محترم کرده و اونا تعارف را رد نکرده و گفتن پس بگیر دیگه،بعدش از مقداری پرسش و پاسخ ردوبدل شده بین پدرومادر پشت گوشی نتیجه این شد که آقا شما یک کیلو بدون پوست بگیر،یعنی 40 تومن پر،هرچند مادر محترم بیرحمانه تر برخورد میکرد و میگفت اگه تو کارتش داره دوسه کیلو باپوست بگیره که خداروشکر پدرمحترم ورد عمل شد گفت نه بابا سختش بیاره،منم گفتم  بابا از کجام بیارم این همه که قائله با همون 40 تومن پر به پایان رسید:دی

هیچی دیگه رفتم جای همون دستفروش محترم و در طول راه میگفتم خدایا رفته باشه خدایا رفته باشه،که خدایا یک لبخند معنی دار زد و دست فروش چند متر این ور تر ایستاده بود و ماهم رفتیم درکنارش گفتم آقا یک کیلو بدون پوست بده،بنده خدا ولی خیلی حداقل به نظر ادم ساده و زحمتکش و خوبی بود،بهش گفتم از سفیداش بیشتر بریز گفت چشم اینم به خاطر شما از روش و از سفیداش می ریزم،خیالت راحت خراب نداره(خداییش هم تا الان که خراب دیده نشده توش :دی) خلاصه وزن کرد و گرفتم و 40 تومن نازنین شمردم و دادم و باخودم گفتم حالا چیکار کنم؟

آها از همین جا برم همون سمت تئاتر شهر که هم بلیط تئاتر واسه ساعت 19 بگیرم و هم برم بازار رضا واسه دوستم آمار لپ تاب در بیارم

خلاصه با مترو رفتم چهارراه ولیعصر که تئاترشهرم اونجاست،نزدیک 4 بود و دیدم روگیشه نوشته ساعت 4 تازه شروع میشه،مقداری چرخیدم و اون عکس اولی از تئاتر شهر گرفتم و اینا، تا این که 4 شد و بازشد گیشه اش،گفتم سلام خسته نباشید یک بلیط نمایش  مرگ تصادفی یک آنارشیست بدید لطفا،خانومه گفت آقا امروز لغو شده از فردا اکران میشه،گفتم ولی تو سایت زده بود از امروز،گفت آره ولی لغو شده،و ما ماندیم و یک دنیا کلنجار،چیکار کنم؟همون دایی وانیا رو برم؟ولی میترسم طول بکشه و نرسم به قطار،بزار بی بی های بیوه رو ببینم ساعتش چیه و قیمتش،همین که پرسیدم گفت رو سکوها جانداریم باید رو بوفه بشینین،که ما هم گفتیم نه و گفتم دایی وانیا چی؟که گفت اون گیشه مسئول فروش بلیطش از اون طرف بپرسین.

باز دنیایی از دو دلی ها  و همینجور تو فکر بودم که چیکار کنم؟از طرفی با توجه به این که 40تومن هم از اون ور رفته بود بیشتر حسابگر شده بودم و گفتم 15 تومن هم تو این بی پولی 15 تومن...از طرفی فکر میکردم اگه نمایش دیر شروع بشه و دیرتموم بشه شاید دیر برسم با قطار و این فکر واسترس ولم نمی کرد ولی خب واقعا هم نمی تونستم از تهران  تئاتر ندیده برم خیلی به دلم قول داده بودم و الان در هاله ای از ابهام بود،به همون دوستم که گفتم اس داد اس دادم گفتم به نظرت دایی وانیا رو برم یا برم کتاب بخرم اصن؟که البته اونم خیلی تشویقم کرد که برو همون تئاتر،کتاب این روزها الکی گرون شده و معرض گفت برو تئاتر،و میون همه این درگیری ها و کش مکش ها  یک تئاتر خیابونی (متشکل از 3 بازیگر مرد ) جلوی تئاتر شهر برگزار می شد که همینجور که دور میزدم و فکر میکردم هراز گاهی وایمیستادم و نگاهشون می کردم و البته هیچ وقت از موضوعش دقیقا مطلع نشدم،مجانی بود و مردم هم نسبتا تو این هوای سرد دورشون جمع شده بودن و نگاه میکردن،به نظرم جالب نیومد حداقل تو اون دو سه باری که وایستادم واسه چند دقیقه نگاه کردم،حاقل به دل من نچسبید ،خلاصه مقداری دو دوتا 4 تاکردم و رفتم سمت همون گیشه فروش بلیط دایی وانیا،البته راستش قبلش بازهم راجب همون مرگ تصادفی یک آنارشیست ازش پرسیده بودم و با چهرم آشنا بود :دی

اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که ببخشید خانوم دایی وانیا سرساعت شروع میشه و گفت آره،گفت بلیط میخوای؟ گفتم آره یه دونه،گفت دانشجویی؟ مقداری دروغ گفتم و گفتم کارتم همرام نیست،گفت ببین دانشجویی؟گفتم راستش ترم آخرم آره پروژم فقط مونده....گفت 12 تومن  بده و دادم و از درون کلی ذوق همراه با عذاب وجدان کردم که اخ جون 3 تومن تخفیف داد :دی وقتی بلیط گرفتم ساعت  نزدیک 5 بود و تو این فکر فرو رفتم که خب من الان دروغ گفتم،من که دانشجو نیستم و راستش یکم حالم گرفته شد ولی خب خودش انداخت تو دهنم،انگار می خواست من دانشجو باشم،نمی دونم ولی خب در این که تیپ و ظاهرم هنوز به دنشجوها میخوره شکی نیست:دی به هرحال از طرفی خوشحال بودم و از طرفی حتی میخواستم برگردم و بهش بگم خانوم من دروغ گفتم اصلا دانشجو نیستم بیا  همون 15 تومن باهام حساب کن غلط کردم باو،که یا طبق معمول ترسیدم یا وجدانم مث همیشه فشار نیاورد بهم،نمیدونم و نرفتم،به هرحال تا 5:30 گشتم همون جاها و بعدش رفتم سمت بازار رضا تا واسه دوستم یک کانفیگ خوب لپ تاب واسه کارهای گرافیکی پیدا کنم.

قیمت ها انگار یه نمور پایین اومده بود چون لپ تاب زیر یک تومن هم پیدا میشد از یک برند متوسطی مث لنووو،لپ تابهای سونی هم مث همیشه کذایی نبود،حداقل تاحدی معقولانه هم داشت،خلاصه از برند Asus دو سه تا واسش پیداکردم و از سونی هم دو نوع واسش پیدا کردم و بهش اس دادم و گفتم.

از مجتمع امام رضا که اومدم بیرون 6:30 شده بود و رفتم داخل تئاتر شهر که منتظر بشم تا تئاتر شروع بشه،دومین بار بود میومدم کنار تئاتر شهر و اولین بار بود که میرفتم داخل،راستش نمیدونستم از کدوم در باید برم داخل :دی اولش از یک در رفتم داخل که باعث تعجب نگهبان و چند خانومی شد که اونجا وایستاده بودن،از این رو سریعا به خارج مراجعت کرده و از یک درباز دیگر دخول فرموده و به محض دخول و پرسش دایی وانیا؟ آقاهه گفت بلیط داری و بعد از گرفتن و این کارها و دخول واقعی،به آقاهه گفتم میتونم برم تو سالن بشینم از الان؟گفت هروقت شروع شد الان بشین همین جا،که من یک فکر احمقانه کردم که شاید سالن اصلی همین جا باشه که دورتادورش صندلی گذاشتن که خداروشکر خیلی تابلو نشد سوالم و باعث خنده حضار و یک آقایی معرفت منشانه گفت نه فکرکنم اونور باشه سالنش که بعد از این که مراجعت کردم به آن ور دیدم بعله سالن اصلی در داره و یک سالن واقعیست  :دی

ساعت 7:10 شد که در سالن باز کردن،و منم با کلی استرس رفتم داخل و دنبال صندلیم که دوستان به خوبی راهنماییم کردن :دی یعنی از قبل باز کردن درها و تا بعد بازکردن و نشستن رو صندلی دقیقه به دقیقه چک میکردم که خدایا زودتر شروع بشه و از اون ور زودتر تموم بشه که برم به قطار برسم ،که البته نامردا آخرم با 15دقیقه تاخیر شروع کردن :دی آخه میدونین من از قبلش از همه استعلام کرده بودم،از مسئول باجه اتوبوس ها که آقا اتوبوس ها تا ساعت چند کار میکنن؟ساعت 9 شب هم هستن؟تازه فکر کنین من بنا رو گذاشته بودم و واسه ساعت 9 میپرسیدم و میگفتم که اگه نمایش یک وقت دیرتر تموم شده دیگه تهش 9 باشه(منطقیش نمایش باید 8:45 تموم می شد)خلاصه مسئول باجه گفت آره همیشه هستن و اگه 9 حرکت کنی 9:30 از چهاراه ولیعصر میرسی به راه آهن،بازرفتم از راننده اتوبوس پرسیدم همین سوال هارو و اونم تایید کرد :دی تازه از سه تا از دوستامم که اطلاع داشتن استعلام گرفتم که دوتاشون تاحدی لطف کردن مقداری زیردلم خالی کردن به خصوص همین دوستم که واسش لپ تاب یافتم که گفت آقا من نگرانم تو 10 15 آخر نمایش بلند شو که برسی :دی ولی یکیشون مث همیشه قوت قلب داد گفت آره بابا میرسی فاصله ای ندارن خیالت راحت :) تازه قبل از نمایش هم رفتم از یک راننده اتوبوس تو چهاراه ولیعصر پرسیدم که آقا میرسم؟گفت والا رسیدن که 10 دقیقست راهش،ولی یک سال الان از چهاراه ولیعصر اتوبوسا مستقیم نمیرن راه آهن،باید بری دوچهاراه پایین تر جمهوری اسلامی که فاصلش 5 6دقیقست پیاده،از اونجا مستقیم میری با بی ار تی راه آهن که فاصلشم 15 دقیقست،آخه بدبختی از این چهاراه ولیعصر کوفتی تاکسی نمیخوره به راه آهن :( البته از دوستم استعلام مترو هم گرفته بودم که در نبود اتوبوس با مترو برم :دی

خلاصهههههه،نمایش شروع شد،اولاش که شروع شد و 10 دقیقه اولش فکر میکردم یک کار کلاسیک سرده،واسه همین چون خواابم میاد و مرتب خمیازه میکشیدم وسطش خوابم ببره،گرسنمم که بود در حدی که شکمم غار و غور می کرد و ترسم داشتم کسی نشنوه :دی اصلا بلند شم وسطش برم یک چیزی بخورم،ترس از رفتن قطار هم بیشتر تشویقم میکرد که بلند شم برم وسطاش یا آخراش،آقا دقیقه به دقیقه که نمی گذشت برخلاف تمام فکرهای قبل بیشتر میخ کوب بازیشون و داستان نمایش می شدم،انقدر خوب بازی میکردن و حس در می آوردن که واقعا گاهی وقتا داستان گم می کردم و دنبال حرکات صورت و بدنشون بودم،خیلی هماهنگ و خوب بازی میکردن و خیلی خوب تو نقششون فرو رفته بودن،به خصوص خود اکبر زنجانپور که قشنگ 50 سال سابقه تئاتر تو بازیش به وضوح می دیدین،راستی این وسط یک نکته هم بگم اون خانومه که به زور مارو دانشجو کرد دمش گرم یک صندلی خوب دقیقا روبروی سن بهم داده بود که دقیقا چشم تو چشم بازیگر بودم خخخخخ،خب ادامه تعریف از تئاتر :دی اصلا نتونستم خرده ای بگیرم بهشون با تموم آماتور بودنم :دی اما خب نگاه کلا منتقد من بازهم چند ایراد درآورد از کار :دی اولش این بود که اصلا دلیل همچین طراحی صحنه رو نفهمیدم،یک صحنه شیب دار بود که به خصوص بازیگرهای مسن که میرفتن بالاش و میومدن پایین به نفس نفس میفتادن،هرچی فکر کردم به موضوع داستان و دیالوگها و اینها نفهمیدم دلیلش و یک نقد دیگمم به بازیگر نقش سونیا بود که بابا این که داره جلف بازیهای یک دختر دبیرستانی ایرانی بازی می کنه جای یک دختر دم بخت روسی،اما خب آخرش همین دختر با دیالوگهای پایانی نمایش اشکم در آورد انقدر حس خوب رسوند:دی نو رپردازیش واقعا عالی بود ضمن این که آهنگسازیشم که واقعا خوب بود و در کل خیلی حال کردم با نمایششون،تو عمرم همچین نمایشن ندیده بودم،البته خب اولین نمایشیم بود که تو تهران میدیدم،فکر کنم طبیعیه :دی داستان کلی نمایش هم درباره خانواده ای بود که خیلی وقت بود که جز مادر پیر خانواده همه دست از تلاش برداشته بودن و یا درگیر احساس شده بودن یا درگیر خوش گذرونی و بیخیالی و این باعث شده بود خیلی از افراد بیان سواستفاده کنن و تن پروری کنن تا جایی که داماد خانواده به خودش این حق داد که بگه این خونه رو باید بفروشیم و من و زنم بریم تو فنلاند یک خونه بخریم در این حد یعنی :دی و خب همین حرف بود که باعث بیداری کم کم خانواده شد و دیگه آخرش تعریف نمی کنم:دی هرچند تا اینجا هم دو سوم تعریف کردم :خخخخخخ

خلاصه نمایش ساعت 9 تموم شد،و من جوگیر که محو نمایش شده بودم به همراه بقیه به نشانه تشکر ده دقیقه تمام داشتیم واسشون دست میزدیم،و تا نرفتن پشت پرده وایستاده بودم انگاار نه انگار زمانی استرس قطار داشتم :دی به خودم اومدم دیدم ساعت 9:10،همه در حال رفتن بودن که منم قصد رفتن کردم:دی بدو بدو اومدم بیرون و بدوبدو خودم رسوندم به جمهوری اسلامی و مکان اتوبوس پیدا کردم،ساعت 9:15 بود که اتوبوس اومد و 9:35 یا کلی استرس رسیدم به راه آهن و مقداری خیالم راحت شد و باخیال راحت رفتم گلاب به روتون :دی بعد از گلاب به روتون درحالی که گوینده سالن داشت گلوی خودش پاره میکرد که آقا بلند شین برین سوار شین ما هم رفتیم سالن ترانزیت و بعدش سوار گشتیم :دی

یعنی به محظی که وارد کوپه شدم و دونفر هم نشسته بودن،بعد سلام علیکی مختصر,سریع یک بطری آب برداشتم و مشغول میل کردن و بلافاصله بعدش آخرین ساندویچ باقی مانده مادر محترم رو شروع به خوردن کردیم  البته بعد تعارفی خیلی مختصر،که احساس کردم یکم دوستانمون متعجب گشتند،ولی خداییش خیلی گرسنم بود:دی نصفه های ساندویچ بودم که یک زن و شوهر کاملا مذهبی وارد شدن و بنده که درحال نوشخوار بودم مقداری معذب و آب شدم،نمیدونستم بخورم یا بزارم بعدا بخورم،خلاصه که نصفه آخرش کلا کوفتم شد:دی و بلاخره کوپه تکمیل شد نفر ششم هم اومد کنارم نشست:دی

نمیدونم سرصحبت چیجوری با نفر ششم که هیچوقت اسم هم نپرسیدیم بازشد اما خب اولش راجب درس و کتاب حرفیدیم و بعدش به دانش و معرفت رسیدیم که چقدر خوبه واقعا  دانش و همه چی توش داره،از این زرهای روشنفکری مزخرف که فقط میخواستیم جلوی بقیه بگیم آره ماهم میدونیم و خیلی هستیم باو،اما خب حداقل خودم فقط زر میزنم هیچی بارم نیست مث خر فقط زر میزنم :( و خب اون زن و شوهر جاشون  عوض کردن و رفتن تو یک کوپه خانوادگی و یکی دیگه جاشون اومد که یک نفر بود،و اونم که تاحدی شاهد حرفهامون بود و بعد از این که ششمی واسه لحظه ای رفت بیرون،شروع کرد و  راجب کمبود نسل تو سال 1404 سرصحبت باهام بازکرد  و مقداری حرفیدیم و بعد که شیشمی اومد،بحث سه نفره شد و قشنگ از ساعت 11 شب تا ساعت 2 بامداد از این زرهای روشنفکرانه توخالی که هیچی ازش درنمیاد زدیم که فقط بگیم خیلی فهمیده ایم حداقل خود مونگولم :( در حالی که هم من از خستگی واقعا خوابم میومد چون میدونین دیگه شب قبلش چیجوری بود،هم اون شیشمی گفت من یکم برم استراحت کنم که فردا ساعت 4 عصر امتحان وصایای امام خمینی دارم انرژی داشته باشم که میگم جملگی ساعت 2 شب به اجبار خوابیدیم چون یکی از هم سفران کوپه که نزدیکهای 11 رفته بود و خوابیده بود نزدیکهای 1:30 گفت آقا جان مادرتون بگیرین بخوابین،و خب ما ساعت 2 رضایت به خوابیدن دادیم :دی اگه بخوام کلیت حرفهامون بگم این بود که دلیل اصلی که کشورمون نتیجه نمیگیره  تعصب در مدیران و نداشتن مدیر خوب،و با این که روشنفکرانه میگفتن ما از سیاست چیزی نمیدونیم ولی بعضی وقتها به بحث سیاسی هم کشیده می شد خخخخخخخخ

خیلی بحث ها شد خیلی حرفها خیلی موضو عا ها روانشناسی ورزشی فلسفی نمیدونم سیاسی اجتماعی،ولی خب هرکدوممون تعصب خودمون داشتیم،اولاش خیلی منطقی بودها ولی کم کم همون تعصب ها اومد وسط،اون بنده خدا که سومین نفر بود که اضافه شد اولش خیلی قشنگ با این که ریش داشت و معلوم بود یک ربطی به بسیج و اینا باید داشته باشه حتی انتقاد به شیخ ها رو هم می پذیرفت و اون شیشمی هم دوطرف داستان نقد می کرد و من هم به همین سبک،تا این که اون بنده خدا سومیه رو کرد که بعله متعصب به عاقا می باشد و میگه حرف ایشون هرچی باشه درسته ولی مدیران اجرا نمی کنن،و بعدشم که گفت سرباز سپاه می باشد در مشهد و یک جمله از سردار ج عفری رو آورد و اتفاقا قبلش ازمون سال 88 شماها به کی رای دادین؟منم گفتم موسوی و البته دوست ششمی هم گفت موسوی ولی خودش گفت به قالیباف،راستی این الان یادم اومد دارم فکر میکنم،مگه دفعه قبل 4 تا کاندیدا بیشتر نداشتیم؟رضایی و کروبی و عزیزدلم و احمدی نژاد،چی شد؟ بعله مشخص شدکه طرف خیلی متعصب تشریف داشته که اونجوری خودش با منطق نشون میداده،حداقل این باید وقتی از حماسه 9 دی حرف زد می فهمیدم،خلاصه آقا بعد این که جبهش مشخص کرد به طرز ناخوداگاهی بنده زیرگلوم  مقداری  به خارش افتاد و کمتر بلبل زبونی میکردم مث گذشته و خب بیشتر بحث بین اون دوتا بود که البته تاحدی هم جناحی بود و هرکدوم دچار تعصب شده بودن،خلاصه می تونست بحث خوبی باشه ولی مشکل همونی بود که اول بهش رسیدیم،تعصب و همین تعصب همه چی خراب میکنه همیشه،واسه همین اولش گفتم یک زر روشنفکری بیشتر نبود..هرچند که بازهم خیلی خوب بودیم باهم و واقعا دوستانه حرف میزدیم و به خوبی هم از هم خداحافظی کردیم.

اون شیشمی نیشابور پباده شد چون نیشابور ارشد می خوند،و نکته خیلی مهم این جا بود که آقا به تعداد تو بسته هایی صبحونه آوردن و اونی که فقط 15 دقیقه مونده بود به مشهد از خوابش بیدار شد خیلی شیک بستش که واسش گذاشته بودیم اومد و باز کرد و خورد بدون این که کسی بزنه تو گوشش خیلی منطقی و جاافتاده،و اتفاق دفعه قبل نیفتاد دهنشون سرویس.....

و رسیدیم مشهد.

هوففففف هوفف میگ هوفففف میگ



پ.ن: میدونم خیلی به هم ریخته و تودرتو صحبت کردم،ولی خب وقتی خیلی حرف باشه تو ذهنتون از هرور میان بیرون و این گونه میشه،در کل عذرخواهم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان