قبول کن قیافه خیلی مهمه
من و امیرحسین
اونزمانی که بلاگفا قدرتنمایی میکرد
از طریق وبلاگامونباهماشنا شدیم
اولین بار هم تهران دیدیم
امیر حسینپربود از ادبیات و شعر و کتاب و ذوق و شور
و خب من هم همون احمق پرمدعای توخالی همیشگی
اما خب حرفهای مشترکزیادی بینمون بود
پیدا میشه یعنی ،اگه تلاش کنین
از اینورگفتیم از اونورگفتیم
رسیدیم به بچه های وبلاگی مشترکی که باهاشوندر ارتباط بودیم
و یکدختر وبلاگنویس
خیلی طول نکشید متوجه شدمامیرحسین بهش علاقه داشته
منم حقیقتش بدمنمیومد از دختره
خداییش هم دختر شیطون و خوش مشربی بود تو وبلاگش
وقتی رسیدیمبه این دختره
امیرحسین سکوت کرد
فهمیدم یک حرف بزرگ
تو گلوش گیر کرده
که نمیتونه بیانشکنه
امیرحسین خیلی موادی اداب بود یعنی و برخلاف من هرچیزی از دهنشدر نمیومد
یعنی راحت در نمیومد
حداقل براحتی من
یکجورایی میدونستم چیمیخواد بگه
چون حالت چهرش مشخصه بود خورده تو ذوقش
خلاصه بعد از کلی سبک و سنگین کردن
بعد از اینکه فهمید منمعکسش دیدم
گفت ببین به نظرت
این دختره به اینخوبی یکمقیافش بد نبود؟؟
نفس راحتی کشیدمچون حسمکاملا درست میگفت
و نظر مشترکی که تو گلوش گیرکرده بود رو بلاخره گفت
گفتم حقیقتش چرا
یک دختر خیلی باید بدشانس باشه همسیاه باشه همزشت
در لحظه یک دلسوزی اعصاب خوردکن رو جفتمونمسلط شدامیرحسینسعی کرد درستش کنه
با اینکه کسی جزما دوتا نمیشنید این حرفهارو و قرار همنبود کسی باخبر بشه
ولی امیرحسین با اینکه تایید کامل منگرفته بود اما بازم حس شرمندگی داشت
حداقل بیشتر ازمن
واسه همینسعی کرد
از خوبیای دختره بگه
که قیافه همه چیزنیس
جفتمون ولی میدونستیمکه داره تلاش بیهوده میکنه
کاملا باهاش اوکی بوده
همسلایق
همعلایق
هم روحیات
هم....
اما وقتی دیده بودش کلا دلش زده بود
بهش گفتم
ببینتو کار اشتباهی انجامندادی
و اگه رابطتت کمترهمکنیباهاش همحق داری
اگه الان این لطفبکنیخیلی بهتر از بیمیلی ای که بعدا بخواد داغون ترش کنه
و یکجوری بحثجمع کردم
انگار یه دوست صمیمی نشسته بود جلوم داشت تعریف میکرد برام
چه خوب نوشتی :))