در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو فکر یک مسابقه ام

یک مسابقه بزرگ

بزرگ چون هم اینجا مطرحش میکنم و هم تو کانال

و هم هر عزیزی که دوست داشت میتونه فراخوانش تو وبلاگش بده

یا تو کانالش

یک مسابقه با جایزه مالی

با یک هدف پیش فرض

نفر اول اگه دوست داشت و نیاز مالی نداشت.. میتونه پول بده به یک موسسه مالی

وگرنه که طبیعتا مالکیت و تصمیم گیری برعهده خودشه

خودش این تصمیم میگیره که پول برای خودش برداره یا بده به یک موسسه خیریه

این فقط یک پیشنهاده

ضمن این که هر شرکت کننده که شرکت میکنه میتونه اگه دوست داشت هرمبلغی که در توانش بود به جایزه نهایی اضافه کنه

اجباری نیست به هیچ وجه

اما جایزه نقدی مسابقه

اگه شرکت کننده ها یاری برسونن حداقل ۱۰۰ هزارتومن خواهد بود

ولی اگه کسی کمک نکنه و مبلغ کم باشه ۲۰۰ هزارتومن خواهد بود

وسعم متاسفانه در همین حد هست یعنی خخخخ

مسابقه از نیمه دوم شهریورماه شروع خواهد شد

مهلت شرکت در مسابقه تا  ۱۵ روز بعد از شروع مسابقست

و مهلت رای دادن بنا به میزان شرکت کننده ها یک ماه تا دوماه خواهد بود

علت طولانی بودنش محتوای مسابقست که در اخر عرض می کنم

اگه شرکت کننده ها به حدنصاب حداقل ده نفر برسن مسابقه شروع خواهد شد

و اما مسابقه

 انتخاب ۵ حس برتر زندگیتون

هرشرکت کننده باید

۱- بهترین(تاثیرگزارترین) کتابی که تو زندگیش خونده

۲- بهترین(تاثیرگزارترین) آهنگی که تو زندگیش شنیده(وظیفه آپ کردن یا گذاشتن لینک دانلود سالم آهنگ وظیفه شرکت کننده است)

۳- بهترین(تاثیرگزارترین) فیلمی که تو زندگیش دیده(وظیفه آپ کردن یا گذاشتن لینک سالم دانلود فیلم وظیفه شرکت کننده است)

۴-بهترین(تاثیرگزارترین) عکسی که تو زندگیش دیده

۵-بهترین(تاثیرگزارترین)  جمله ای که تو زندگیش شنیده به علاوه موقعیتی که اون جمله روشنیده در صورت وجودالبته(این جمله میتونه یک جمله از یک بزرگی باشه یا حتی جمله ای که در لحظه ای خاص از دوستش یا پدرش یا مادرش شنیده..نکته مهم اینجاست که اون جمله مهم گفتنش اما در صورت امکان موقعیتی و لحظه ای که اون نفر اون جمله رو تو اون حالت بوده و شنیده رو توصیف کنه)


اون نفری که ۵  انتخابش به عنوان ۵ انتخاب برتر شناخته بشه نفراول معرفی میشه

اون زمان زیاد مهلت رای دادن برای این که طول میکشه هر نفر بتونه اون کتاب یا فیلم مورد نظر گیر بیاره و ببینه

و همچنین برای این که هر نفر وقت داشته باشه با دقت بتونه تمام ۵ انتخاب برتر هرنفر زیر ذره بین قرار بده و سمبل نکنه و رایش به درستی بده

رای دهنده ها هم یا باید از اهالی کانال باشن که شناخته شده باشند

یا از اهالی وبلاگ و شناخته شده باشند

در غیر این صورت اگر هر نفر رای دهنده ای رو دعوت کرد ضمن معرفی اون رای دهنده...اون رای دهنده حق نداره به اون نفر که دعوتش کرده رای بده و باید به بقیه شرکت کننده ها رایش بده

من از ایجاد این مسابقه دو هدف دارم

اول این که با همکاری نفر اول میتونیم کمکی به خیر بکنیم

دوم این فرصت خوبیه  که با آثار خوبی آشنابشیم و لحظاتی فوق العاده واسمون رقم بخوره ...با دل دادن به بهترین حسهای زندگیهای دوستان دیگمون


نمیدونم چقدر استقبال بشه و چقدر اعتبار و اعتماد نزدتون داشته باشم ولی امیدوارم اندازه ده نفر که شرکتت کنن محبوبیت داشته باشم


دوستان عضو در کانال اعلام آمادگیشون یا نظرات و انتقادات و پیشنهاداتشون و سوالهاشون میتونن به خصوصی من پیام بدن و همچنین دوستان وبلاگی عزیز هم میتونن پیام بزارن اونجا برام

با تشکر

آدرس کانال:

telegram.me/myfavoritesmusics

آدرس وبلاگ:

freemine.blogfa.com
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
پیمان

واقعا که خیلی چیزا تو بچگی واست الهام بخشن واسه این که بتونی حس الانت بگی

از نمونه هاش مث همین کارتون فوتبالیست ها

احساس سوباسا دارم

وقتی تارو از کنارش رفت

بعد یک مدت واکی بایشی هم رفت

و سوباسا موند و یک تیم نصف و نیمه  با بازیکنایی کاملا متوسط

جز خودش که عالی بود

البته من مث سوبا سا عالی نیستم

ولی شرایط همونجور سخت میبینم واسه خودم

یک ادم متوسطم با یک تیم متوسط

ای کاش بود کسی که باید میبود

کاش مادرم کنارم یود

و میشد از خیلی چیزا باهاش صحبت کنم

کاش دوست هایی سراسر امیدوار داشتم که از صحبتهای امیدوارکنندشون

انرژی میگرفتم

ولی نیست

ولی تو دوره ایم که خوردم به ادمهای خسته

حالا یک منم که حق کم اوردن واسه خودم نگذاشتم

منم که دنیا دنیا امید و برنامه و رویا دارم

درسته که هیچ کس توقعی ازم نداره

بدبختی ولی خودمم که فکر میکنم باید خیلی کارها بکنم هم برای خودم هم برای بقیه

و میدونم که اخرش ادم خوبه داستان نخواهم بود

تو جامعه ای هستیم اخه

که همه از خوندن کتاب شازده کوچولو خوشحال میشن

ولی تا تقی به توقی میخوره خودشون بزرگ تر میبینن و دوس دارن بزرگ بشن

 کسی قدمی برنمیداره در جهت کوچیک موندن و تازه موندن و امیدوار....

اما خب مسیری که انتخاب کردم..

پینکی:هی هی پیمان

چیه؟

پینکی:بارها و بارها این حرفهارو  با کلمات مختلف و جملات مختلف حالا چه غلط و چه درست زدی...خیلی وقتا چیزی بهت گفتم خیلی وقتا نه...بس کن دیگه

خب پرم باید یکجوری خالی بشم

پینکی:خب بیا ایندفعه یکجوری دیگه خالی بشیم

هوم

پینکی:بیا یکم مرور کنیم خاطرات یکم بخندیم

دلت خوشه..مشکلت اینه

پینکی:اون تاتر بود توش میگفتن سن من سن من گلوب گلوب خخخخخخخخخخخخیادش بخیر چقدر خندیدیم خب

پینکی:اون تیکه فیلم سن پطرزبورگ بود محسن طنابنده تو خونه سالمندان داشت با تلفن صحبت میکرد.. پیرمرده با لهجه ارمنی میگفت..ببخشید آقا(اونور خط) پسرمه؟ بعد محسن طنابنده میگفت نه پدرجان پسرت کجا بود؟باز دوباره پرسید..باز گفت نه به خدا پسرت نیست...بعد عصبانی شد پیرمرده گفت مرتیکه پفیوز من که میدونم پسرمه چرا بهم دروغ میگی و رفت...باز دوباره برگشت همون سوال پرسید..ببخشید اقا پسرمه؟محسن طنابنده:آره پدرجان پسرته بیا باهاش صحبت کن...پیرمرده گفت:بهش بگو من باهاش هیچ حرفی ندارم خخخخ

آرررره خیلی خوب بود

پینکی:یا اون تیکه فیلم مارمولک...پرویز پرستویی به دختر تو کوپه قطار در جواب مادر دختره گفت...انشالا تعالا یک همچین مالی ی ی ی یعنی اهم یه همچین بانوی وجیهه ای روزمین نمیمونه خخخخخ

خخ اره اونم نامرد خیلی خوب بود

پینکی:یا اصلا همین یاسمین..جزقل دایی...با این سن کمش یادت اون داستان سوسک رو چقدر بامزه تعریف کرد

خخخخخخخ پدرسوخته خیلی شیرین..خخخخخخ

پینکی:وااااای سر این تماشای بازیهای المپیک چقدر با بچه ها خندیدیم....هوووم...چقدر بازی خوبی کردن والیبال بانوان..آخ آخ پینگ پونگ بانوان...اون چشمهای هیزت داشت از حدقه در می اومد و مدام با بچه ها میخندیدیم

آخ آخ گفتی آخرش تو کف تماشای این والیبال بانوان میمونم..خیلی خووووبن خیلییییییی..نامردا هیچ جا پخشش نمیکنن..واسه دانلود هم نیست دانلودش کنم

پینکی:هههههههههههههههه خاک به سرم..بی حیاااا خجالت بکش ابرومون بردی که...شرافت نزاشتی واسمون...الان همه فکر میکنن کلا تو فکر این چیزایی..خاک تو سرت یکم جنبه نداری.اه

خب به من چههههه خودت شروع کردی....وگرنه من که اصلا یادم نبود

پینکی:غلط کردی من تو لفافه گفتم یکم جو عوض بشه..وگرنه کدوم مرد خنگی میشینه پینگ پونگ بانوان نگاه کنه...تو جوگیر یهوووو گند زدی به همه چی

اصلا کی به تو گفت بیای وسط بزار همون پستمون ادامه بدیم ای بابا..مث نخود میپره

پینکی:خو من اومدم از تکرار درت بیارم خنگول..اصلا برو به همون تکرارت برس ایش

نخود هر آش...ولی دمت گرم خداییش خندیدم..ایدت خوب بود افرین افرین

پینکی:آره دیگه ما اینیم..ولی گند زدی اخرش...یکم تودار باش خو..ملت هزارتا چیز میبینن صداشون درنمیاد..یک سری مسابقات دیدی شرافتمون بردی..ندید پدید

ولش کن..ولی خوبن خداییش خخخخ

پینکی:کوفت بی جنبه هیز

بابا عب نداره..کل دنیا دارن میبینن عزیزم

پینکی:ها شما؟من با شما نسبتی دارم؟ببخشید من با شما صنمی دارم؟

اااااااا...دارمت واست

پینکی:خخخخخ

......

پینکی:....

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۴
پیمان

هرچقدر هم منطقی باشیم
و مواظب پیش داوری نکردن و قضاوت نکردن
خیلی وقتا که یک چیزی سر جاش نیست و تو ذهنمون هم نیست که کار خودمون بوده
ناخودآگاه ذهنمون میره سمت بعضیها
و اونا میشن مقصر
حالا چون شاید اون طرف نامهربون تر از بقیه بوده باهامون نسبت به بقیه
یا هردلیلی
ولی سر هرچیز غیر عادی ای که اون نفر حتی ربط کوچیکی هم به اون داستان داشته باشه
ذهن میره سمت اون نفر
و حتی اگه کاملا مطمئن هم نشیم
ولی ذهن پیش فرضش میگیره اون نفر خاصتا با استدلال برسه که اون بوده یا نبوده
میدونین این از بدترین موقعیت ها برای انسان
از سمی ترین حالات
چون اگه خودمون کنترل کنیم و منطقی هم باشیم حتی
ولی ذهن بیشتر میره سمت استدلال هایی که اون نفر رو مقصر اعلام کنه
و بعدش قضاوت و ......
انقدر خطرناک و هراس اوره این وضعیت که نفسم بند میاد از نوشتنش
چرا؟
مشخصه..چون ما انقدر فیلتر ذهنمون کثیف شده که دیگه حسهای مثبت که هیچ
حسهای منفی جذب میکنه فقط
به جای این که در حین بروز اتفاقات
خیلی منطقی بررسی کنه دقیقا چی شده
و دنبال چرایی باشه
بلافاصله نفری خاص میاد تو ذهنش و دنبال استدلال برای متهم کردنش
میدونین امروز که سر یک چیز ریز سریع ذهنم رفت سمت یک نفر و بعد چند ثانیه یادم افتاد اصلا خودم اون کار انجام داده بودم و یادم نبود
خیلی ترسیدم
اخه خیلی چراغ خاموش رو به گسترش تو ذهنمون
و ما حتی اگه خودمون خیلی منطقی هم سراغ داشته باشیم
ولی هیچ تضمینی واسه مبتلاشدنش بهش نیست
فکر میکنم راه چارش یا چیزی که الان به دهنم میرسه
این که حتی اگه ناملایمتی از ادمها میبنیم
سعی کنیم تو ذخیره گاه ذهنمون خوبیهاشون ذخیره بشه
چون امکان نداره کسی خوبی نداشته باشه
یا هم اگه خیلی رویاییه این راه چاره
حداقلش هیچ حسی به اون ادم خاص سعی کنیم نداشته باشیم
و ذهنیت منفی بهش نداشته باشیم
طوری نباشه که ازش بدمون بیاد
و بدیهاش بیاد تو ذهنمون
حتی و حتی و حتی اگه واقعا بدی کرده بهمون
میدونم این کار خیلی سخته
حداقل واسه شخص خودم
ولی خب راهی نیست
و باید هرطور شده چاره ای بیندیشیم واسش
وگرنه چراغ خاموش پیشروی میکنه و ذهنی سراسر مسموم تحویلمون میده
طوری که روزی حتی به عزیزانمون هم سوظن پیدا میکنیم
و کلا کسی خوب نمیبنیم در کنارمون
چون استدلال ها سمی میشن
و دونه دونه نفرات ذهن از دم تیغ میگذرونن
حتی عزیزترین ادمهای موجود تو زندگیمون
در حالی که در اکثر اوقات همه اتفاقا یک چیز سادست و ما با پیش داوریهامون گندش میکنیم
خواسته یا ناخواسته این موضوع بیشتر از این که در رابطه با دیگران مهم باشه
در رابطه با خودمون مهمه
باید دلمون واسه خودمون بسوزه
و مانع از مسموم شدنش بشیم
تا زندگی کوفتمون نشه
مواظب ذهن معصوممون باشیم لطفا...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
پیمان

وای به روزی که به دل اسیر

خبر آزادی بدی

چندوقت پیش داستانی خوندم راجب یک سرباز و یک پادشاه

نمیدونم رضاخان بوده یا یک پادشاه دیگه کامل یادم نیست محتواش چون اصلا یادم نیست کجا خوندمش خخخخ

احتمالا خوندینش شما هم

داستانش یک همچین چیزی که یک پادشاه درحین سرزن به ارتشش..سربازی میبینه تو هوای سرد که بدون هیچ پتو و لباس گرم مناسب  و غذای درستی داره نگهبانی میده

میره ازش جریان جویا میشه

میگه امکانات کم ندادن بهمون دیگه

میگه باشه میگم تا دوروز دیگه لباس گرم و پتو و غذا گرم واست مهیا کنن

سربازم خوشحال میگه باوشه

هیچی دوروز میگذره و پادشاهم فراموش میکنه کلا

و سرباز بدبخت هم عمرش میده به شما

کنار جنازش یک نامه میبینن که توش نوشته شده بود

جناب پادشاه من با همین وضعیت دوسال نگهبانی دادم و هرجوری بود تحمل کردم  ولی از وقتی شما وعده لباس گرم و... رو تا دوروز دیگه دادین تمام تحملم شد همین دوروز و حالا که از دوروز گذشته و ناامیدی سراسر وجودم گرفته دیگه توانایی ادامه دادن ندارم و...

نمیدونم چقدر پیام اخلاقی ازش گرفتین..چقدر برداشتهای مختلف میشه ازش کرد و.....

ولی دلیلی که اوردمش تو این پست همون بود که تو جمله اول پست گفتم

انسان خیلی عجیب

توانایی تحمل کردن خیلی شرایط داره حالا اگه نگیم عادت

ولی امان از روزی که بهش بگی تا این مدت دیگه تازه شاید این وضعیت بهبود پیدا کنه

دیگه تموم شد.. دل دیگه اون شاید و احتمال نشدن نمیبینه که

خودش تو موقعیت قرار میده و فکر ازاد شدن دیوونش میکنه

حالا این که مارسما مدینه فاضله روی کره زمین نداریم و دل فکر میکنه قراره با عوض شدن موقعیت بره تو بهشت برین و گیریم اون موقعیت تحمل کردنی عوض بشه و محیط هم همونجایی بشه که نسبت به محیط قبل بهش میگن ازادی و با توجه به این تصوری که از محیط بعدی داشته بدون شک خواهد خورد تو ذوقش

به کنار کاری نداریم

حالا مگه میشه این مدت تحمل کرد اون محیط رو

یعنی تاروز به وجود اومدن اون موقعیت این دل شمارو میکشه

دقیقا جریان من دیگه

تقریبا عالم و آدم میدونن که من اول از شهری که توش دارم کار میکنم

و بعد از محل و جوی که دارم توش کار میکنم

به شدت خسته و جان به لب رسیده ام

خداییش و الحق و النصاف هم با دلایلی منطقی و به شدت واقعی

چند پست بخوام واستون دلیلاش شرح بدم کمه

کروشه ای بازکنم با این مضمون که بعله من اعتقادد دارم همیشه بدتری وجود داره و باید بدون شک همواره و در هرصورت خدارو شکر کرد و شکرگزار بود و ...

کاری نداریم

حالا به هرترتیبی تو این مدت نزدیک به سه سال که این وضعیت دارم تحمل میکنم

خودم خوب و بد کشوندم

اگه دلم میگرفت میگفتم این چندوقت تحمل کن میریم مرخصی یک بادی بهت میخوره بهتر میشی

یا درست میشه ایشالا یک موقعیتی و برمیگردیم بزودی و از این دلداریها که زودتر این دل طفلی بازشه

خداییشم بچه خوبی و نهایت یکی دوروز دپرسه بعد باز باز میشه و با روحیه هرچه تمام تر شروع مجدد به تحمل کردن

ولی خب الان نزدیک دوهفتست که موقعیت کاری نصفه و نیمه واسم جور شده واسه برگشت و قرار شده اول برج دیگه برم واسه مذاکره(چه کلاسی گذاشتم خخخ)

امیدواریهای زیادی بهم داده شده ولی خب به شرطی مصاحبه قبول بشم و نمیدونم از نظر حراستی کیفیت دار بشم خخخخخ و از این ماسک های مزخرف

حالا این که اونجا هم یکجور باز دقیقا نمیتونم خودم باشم و یک سری اصول که بهش اعتقادی ندارم باید رعایت کنم هم هست ولی باز بهتر از اینجاس که حتی چهل درصد خودمم نیستم

بازهم کاری نداریم

بحث سر این که این دل دهنم سرویس کرده

مگه اروم میشه

بهش میگم اقا به خودت صابون نزن احتمال نشدنش خیلی زیاده میریم میخوره تو پرت تا مدتها نمیتونی از خودت دربیای

میگه نوچ

میگم اقا فکر نکن اونجا گل و بلبل ها تنها فرقش با اینجا این که پدرومادرت کنارتن وگرنه همه جا همین مزخرفه

میگه نوچ

میگم تو که اینجوری نبودی مثل قبل باش توکل به خدا بزار خیلی عادی رفتار کنیم  و منطقی و با ارامش و تمرکز

میگه واقعا خستم پیمان پس کی تموم میشه کی زودتر این اول برج میاد...خیلی امید دارم بشه..بی قرارم واسش..اگه بشه خیلی خوب میشه

میگم بالفرض حق هم با تو.. ولی عزیزم  هرچی دیرتر بگذره بهتره من بیشتر میخونم میتونیم با دست پرتر بریم سروقت مصاحبه و به این بهونه ردمون نکنن..اینجوری دیرتر بگذره..سخت تر میگذره ولی مطمئن تر میریم سر مصاحبه و ایشالا قبولمون میکنن

 نسبی قبول میکنه ولی میدونم که از ته تهش نیست

چون با هرچیز کوچیکی که قبلا بیخیال بودم و هضمش کرده بودم الان ناراحت میشه

مدام میره تو خودش و هوس برگشت میزنه به سرش

واسه همین الان مدتیه که خیلی خوب نیستم دیگه

نمیتونم حریفش بشم

هرچی سعی میکنم شرایط کنترل کنم و مثل گذشته این مدتم تحمل کنم تا سربرج و ببینم چی میشه

مدام بهونه میگیره

حقم داره طفلک..چی بگم

دهنم اسفالت کرده یعنی این دل

خدا خودش به خیر کنه

فقط امیدوارم امیدوارم امیدوارم بشه

میدونم ادم خوبی نیستم

ولی شماها با دلهای پاکتون دعا کنین
 

آدم بدها بیشتر از همه به دعا نیاز دارن....


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
پیمان

چندروزی مسافرت رفته بود
ماسکهایش را با خود نبرده بود
آخر دلیلی ندارد ماسکهایش را در مسافرت هم با خود همراه کند
وقتی برگشت خونه متوجه شد ماسکهایش را دزدیده اند
اخر ماسکهایش مرغوبترین ماسکهای ان شهر بودند
 چرا که کسی نمی توانست با ماسکهایش بخندد
و اون تنها نفری بود که در ان شهر می خندید
چاره ای نبود اما فردا باید می رفت سرکار و زدن ماسک الزامی بود
با چهره ای سراسر استیصال به بازار رفت تا شاید ماسکی را حداقل برای فردا تهیه کند
در بازار همه انگشت اشاره شان را به سوی اون هدف گرفته بود و چشم غره شان به سمت او بند نمی امد
اما او بی اعتنا ماسکها را زیر و رو می کرد
جای انتخاب زیاد داشت
آخر اصلیترین کسب و کار مردم آن شهر فروش ماسک بود
مغازه های فراوان با دنیایی از ماسکها با طرحهای مختلف
بلاخره یکی را انتخاب کرد و راهی خانه شد
جلوی اینه ایستاده بود و داشت به چهره اش حالتهای مختلف جدی شوخی ناراحت شاد را می گرفت
صدای در خانه امد
دزد ماسکها بود
ماسکهایش را اورده بود
گفت نتوانستم با انها بخندم
در بهت این حرکت دزد بود و تا امد از بهت دراید او رفته بود
اومد جلوی اینه و یکی از ماسک های قدیمیش را به صورتش زد
به مثال سابق میتوانست بخندد
با ماسکهای  جدیدش هم میتوانست بخندد
فکری به ذهنش زد
ماسکهایش را در اورد و باز هم توانست بخندد
یادش امد در مسافرت هم بدون ماسکهایش خندیده بود
گریه کرده بود
اخم کرده بود
شادی کرده بود
فهمید که به ماسک نیست
مردم ان شهر یادشان رفته بود حسی دارند
یادشان رفته می توانند بخندند
یادشان رفته میتواند گریه کنند
یادشان رفته.....
دوست داشت داد بزند که مردم را اگاه کند اما چگونه مردمی که بدون ماسک خود را هیچ میدیدند
سعی کرد تحقیق کند که اصلا این ماسک لعنتی از کی و از کجا به این شهر لعنتی رسوخ کرده
به کتاب قدیمی شهر مراجعه کرد
سالها پیش پیرمردی برای این که مردم بتوانند دردهایشان و اشکهایشان را پنهان کنند چند عدد ماسک ساخته
اما کافی نبوده
چرا که چیزی که زیاد بوده مردم دردمند
پیرمرد تصمیم میگیرد کارگاهی خانگی بسازد و ماسکهای بیشتری تولید کند
بازهم استقبال مردم از چیزی که پیرمرد انتظارش را داشت بیشتر بود از ماسکها
پس تصمیم میگیرد کارخانه ای بزرگ بسازد با تولیدی انبوه
انقدر انبوه و باطرحهای دل فریب که مردم در جشن تولد بچه های کوچکشان هم به انها ماسک هدیه میدادند
کسی اما باخبر نبود که با روند استفاده گسترده از ماسکها احساس ادمها رو به زوال میرود و بازدن ماسکها خنده ها گریه ها و اخم ها و عصبانیت ها و شوق ها و ذوق ها در زیر ماسک پنهان میشوند
آری این روند ادامه داشت تا امروز که میدید کسی یادش نیست ادمی حتی میتواند بخندد
و خندیدن شده کاری محال که ان هم از یک نفر در ان شهر بر می اید
یک نفر یعنی خود او
نمی دانست باید چیکار کند
نه اعتقادی به قهرمان شدن داشت و حتی تواناییش را در خود نمیدید و نه میتوانست تاب بیاورد مردم بی احساس را
با خود کلنجار رفت..گیریم ماندم اخر چگونه..اخر چگونه
چیزی که سالها از یاد مردم رفته به انها بازگرداند
فکر کرد فکر کرد و فکرد تا بلاخره
تصمیم گرفت بماند وبجنگد...
از فردا دیگر هیچ جا و هیچ وقت ماسک نزد
از کار اخراجش کردن ماسک نزد
از فامیل طردش کردن ماسک نزد
اسم خانوادگی را از رویش برداشتند ماسک نزد
تنها ماند ماسک نزد
تنها کارش این بود که در میدان شهر احساساتش را بروز دهد..برای خود می گریست
میخندید
اخم میکرد
شادی میکرد
مردم لقبش دادند دلقک بی ماسک
و بدون این که متوجه دلیل کارهایش شوند با چشم غره نظاره اش میکردند
ساعتها پای کارهایش می ایستادند بدون این که خودشان دلیل پابستگیشان را بفهمند
دوست داشتند که وایستند و نظاره شان کند
انگار در درونشان چیزی شبیه مرد دلقک ندای ازادی سر میداد
سالها و سالها و تا امروز این کار را ادامه داد
سالها و سالها تا روزی که بلاخره  یک بچه تنها فقط یک بچه لبخندی بزند
همچون گیاهی تازه جوانه زده....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۱
پیمان

از دلایلی که عاشق نوشتنم این که
هرموضوعی رو استخری میبینم برای شنا کردن
شنا میکنی و شنا میکنی و به عمق اون موضوع میری
و خب بستگی به خوب شنا کردنت میتوونی ترجیح بدی به عمق بیشتری بری یا نه تا جایی توقف کنی و برگردی
چون اگه شناگر واردی نباشی و به عمقش بری
احتمال غرق شدن توش زیاده
اصلش این که به عمقش برسی ولی درگیرش نشی غرق نشی توش
همینه که باعث میشه خواننده احساس کنه این اتفاق واقعا واسه خودت افتاده
چون به دل عمق زدی و برچسب هاش به جون خردیدی
ولی اسیرش نشدی
نوشتن ریشه در عمق داره
باید ازش لذت برد و درگیرش نشد
چون تبعات خطرناکی داره
از جمله پوچی
یا رسیدن به بن بست
باید تیز و بز بود
با موضوع بازی کرد و لذت برد
ولی جزیی از اون نشد
اگه میخوای شنا کردن
تو استخرهای دیگه رو هم امتحان کنی
درگیر شدن یکجورایی یعنی پایان نوشتن
و یکجورایی یعنی تناقص با
بگذار و ردشو...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
پیمان