میگوهات حالا میخوای چیکار کنی؟
نمیدونم دغدغه از این فان تر یا احمقانه تر وجود داشته یا نه
ولی حقیقت این که واقعا یک برهه از زندگیمون همچین دغدغه ای داشتیم
من و مامان
زمانی که خونم بندرعباس بود
و فصل میگو،فریزرم پرمیکردم ازمیگو
این دغدغه با خبر اومدن مهمون به خونم و موندن چندروزش تو خونم بینمن و مامان شروع میشد
میگو ها خاک مقدس کشور بودن انگار
و مهمون هایی که میخواستن بیان خونم، دشمن
و نجات خاک کشور از دست مهاجمبیگانه
دغدغه من و مامان
دغدغه ای که از قبل اومدنشون شروع و تا بعد رفتنشون ادامه پیدا میکرد
چون من صبح ها میرفتم سرکار و مهمون هام صبح ها خونه بودن
همیشه بعد رفتن مهمونهااولینکاری که میکردم میرفتم سراغ فریزر و میگوهام بسته به بسته چککردم
و وقتی از امارشونخیالم راحت میشد
بلافاصله زنگ میزدم بهمامان و...
مامان سلام، خبر خوب،میگو ها اوکی ان
مامان: جدی؟خب خداروشکر
شاید خیلی زود
ولی دلمواسه اون دغدغه ها تنگ شده
هرچند احمقانه