خدایا مرسی
هیچ هنگام نداشتم حس زیبای بیدارشدن با برف را
آن هنگام که در طلوع صبحی دگر
لطف خدا و اعطای زندگی در روزی دگر
نگشتم بیدار چرا با ضمیمه نمایش برف جمع شده بر ایوان
چرا نداشتم من آن حس غافلگیر شدن را امسال
رک بگویم اندکی دلم غمگین بود
زان که توقع چندسال اخیرم از زمستانش تنها این بود
بی شک 13 روز مانده به عید و هوایی که خوراک لباس نیم آستین
هیچ امیدی را نتوان بود ای بسا در حد یقین
دیشب اما هوا اندک سرمایی برخود گرفت
نم نم بارانی و پوخ پوخ برفی(به قول خدابیامرز مادربزرگ)
شدتش ولی نه آنقدر که ایجادکننده امید در دل پرطراوت پیمان
خوابیدم با ایجاد ضریب اطمینان
زیاد کردن دوسه درجه ای بخاری که با آن شعله هایش عجیب جولان می داد
....
هووو هوووووووو هووو هوووووو
گذشته ساعت از 10 و سوز سرمایی عجیب
بازشدن چشمانم به آرامی و درشت شدنشان در اثر رویت صحنه ای عجیب
چی؟چه شده؟امکان دارد مگر؟!!!
ای خدای بازیگوش..باز بازی معرفت را جلویت باختم
باز....
جز صدای زیبای هو هووی برف
در دلم اما تک صدایی میگفت
((خدایا مرسی))