درد سادگی
سادگیهایم در آن حد است
که تو ای انسان نیک
با لمس کردنش
یا فکر میکنی چه موجودیست بس احمق
و یا چه جلب گرگیست در لباس گوسفند
می دانی
با تموم دردهایش و حتی ضربه هایش
تنها مهم حس خوبش است
همان حسی که به زور چندین دسی عدسی هم نتوان دید
همان حسی که فعلا در عدم ثباتش در پس عدم قوی بودن خویش در عذابم
همان حسی که در پس قضاوتهای عجولانه ام درد می کشد
همان حسی .....
اما می دانی چرا همه چیز را برای داشتن این حس حس خوب به جان می خرم؟
نه..نه..بی شک بهشت برین نیست
بلکه از آن هم بهتر
آری درست فهمیدی
اسمی ندارم برایش..حتی برای شکافتنش
تنها چیزی که می دانم
این است که وقتی دارمش آزادم..خندانم..آرامم
حال تو بگو
چه میخواهی جز اینها؟
تو را نمی دانم
اما با داشتن اینها
حتی از بهشت برین گریزانم
چرا که....
.
.
.
زلالی اشکهایم را به تو مدیونم حس خوب
بیشتربا ما باش
حتی در هردم بهونه گیریهای بچه گانه.