در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رستگاری تنها در 15 دقیقه

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
جمعه دهم آبان ۱۳۹۲ . 13:27

بعله،همونجور که از تاریخ پست مشخص، بتده یک روز زودتر از قرارقبلی برگشتم که طبیعتا این نوشته جلویتان لنگ و لقد می اندازد،البته راستش دیروز جز تایید نظرات(کلا یک دونه نظر بیشتر نبود در بدو ورود :دی) در چشم خویشتن نمیدیدم که شروع کنم به نوشتن از فرط خستگی،هرچند که تو فیسبوک متنی که تو یکی از نظرات پست قبلی گذاشتم نوشتم،به هرحال الان مهیا شدم برای نوشتن.

 

قبل شروع دو نکته رو لازم همی دانستم عرض کنم خدمتتون اول این که مث فیلمهایی که اسمشون به محتوای فیلم نمیخوره و یا فیلمهایی که اسم یک بازیگر گنده میزنن تو تیتراژشون بعد کلا بازیگر 5 ثانیه هم تو فیلم نقش نداره،تیتر این پست هم دقیقا حکم همین جریان داره چرا که کل این سفر به یک کنار اون 15 مین هم به کنار..اما خب هیچ حرفی یا نشانی ازش به میان نخواهد آمد چرا که صرفا یک چیز قشنگ در سینه پیمان خواهد ماند بنابراین حتی شما مامان گرامی که همه جانم ازآن توست لطفا سوال همی نپرس که جوابی همی نخواهی شنید چرا که کلید داشت کلیدشم،ااا پینکی اخ کن اخ کن پینکی پینکی اخ کن،بعله گویا کلید از این نوع جذبیاش بود لطف کرد قورت داد بچم،و دوم این که از همان بدو شروع سفر انقدر شرح واقعیات داشت که راحت یک سفرنامه پانزده پستی درمیاد ازش اما از آنجایی که بنده از صبروحوصله شما که براستی حضرت ایوب را شرمنده ساخته باخبرم سعی در این دارم که خودرا کنترل کرده و کمتر دامان شرحیات خویش را بگسترانم و شرح واقعیات را تیتروار بیان کنم و بیشتر قسمتهای آموزنده و با توجه به روحیه نمک پرورتان بیشتر مطالب طنزگونه را بیان کنم،هرچند قول نمیدم تو این پست تمومش کنم که ای بسا به دوپست دیگر نیز کشیده شود اما در کل امیدوارم به مثل سابق مورد لطف و حمایتتان قرار گیرد(بعله پینکی هم میگه آره از همین مقدمش مشخصه خخخخ) :

 

ساعت نزدیک 6 خورده ای بود که رفتم تو قطار،دنبال جام میگشتم که یک دفعه دیدیم دل غافل یک عدد خانوم صندلی کناریمون نشسته است و آنجا بود که فهمیدم من هنوز با خانومها غریبه هستم و به گونه ای کاملا معذبانه درکنارش نشستم و خب دروغ است نگفتن این واقعیت که در دل ندا میدادم:خدایا،بارخدایا تو که لطف کردی و وجود خانومی درکنارم مقدر کردی اما واقعا چی میشد یک خانومی جوان تر زیباتر و باحال تر کنارم مهیا می ساختی...هیچی دیگه از خود مشهد تا خود تهران البته به جز وقتی صبحونه رو آوردن و اون مدتی که اون خانوم با لهجه سرشار از شیرینی کرمانیش بنده رو به حل کردن جدول مشترک دعوت کرد وبنده نیز متاسفانه با با بی میلی پذیرفتم و چند اتفاق دیگه ، هندزفری دوست داشتنی را کوفوندم تو گوشم.

 

قطاری که به اسم 8 ساعته بودن 37 چوخ پول از جیبهای پدر روانه ساخته بود 10 ساعته به تهران رسید و مردم تهران برای ششمین بار لنگهای محترم پیمان را بر خاک تهران نظاره گر شدند.

 

دلسوزی یک احمق،نفرت بیشعور به زندانت برگرد،سرگیجه بین شناختن نوع جریان،من در آخر بازنده نیستم..فریادم را بشنو دوست.

 

تجربه 10 12 تومنی گذشته باعث شد که خط واحد رو برای رسیدن به مهمانسرای ارتش انتخاب کنم که هرچند نزدیک به 3 ساعت وقتم گرفت اما فقط 1500 چوخ رو از جیبم به برون فراری داد.اما همون 3 ساعت باعث شد دم در دژبانی گیر بدن که آقا شما هیکل نحستان را 10 مین به 7 مین رساندین تا با دژبان میرفتین بالا به همراه بقیه،الان دیگه کاری از دست ما ساخته نیست،این گونه بود که حرفهایم که آقا من اصلا خبرنداشتم انگار با سکوت فرقی نداشت،و من با کورسویی از امید(راستش بگم بغض تو گلوم بود چون خیلی مظلوم بنظر میومدم شاید واسه نمیدونستن کار در اون موقع شب تو شهر درندشت تهران ولی نمتونم این واقعیت نگم که چقدر ضعیفم و نیازمند به تقویت) به دردیگر دژبانی رفتم تا ببینم پدر تو مشهد با تماسهایی که میگیره چیکار میتونه بکنه..تو اتاق دژبانی نشسته بودم و چشم انتظار تا این که آقای آشورزاده(پدر میگفت آشوری منم بهش گفتم آقای آشوری کلی آبروم رفت جلوش وقتی فهمیدم آشورزادست)در لباس یک فرشته نجات واسم یک جایی تو مهمانسرای صدف جور کرد(جایی خیلی بهتر از جایی که بقیه مستقر بودن،یجورایی غیر قانونی بود چون اونجا فقط مخصوص پرسنل ارتش ،دیگه تهش پرسنل همراه خانوده هاشون،نه که بچه یکی از پرسنل بازنشسته اونم تنها) که باعث کلی خوشحالیم و کلی دعای خیر واسش شد از طرف من.خب بعد از کلی کش و قوس به خاطر تعیین اتاق و دیدن افراد مختلف و جذاب که دیگه واقعا جایش نیست بشکافم به اتاق شماره 37 راه پیداکردم(البته بعد کلی انتظار که ساکنین اتاق کلید را بیاورند و در را باز کنند)و بعد گفتگویی کوتاه با هم اتاقیهای محترم و البته چندکار شخصی کپه دوست داشتنیمون را گذاشتیم تا ساعت 6 صبح که باید ساعت 7 در محل مورد مستقر میشدم از خواب بیدار شوم.

 

شت ،ساعت 15 مین به 7 که این ساعت لعنتی چرا صداش در نیومد آشغال،با ذکر این جمله روز آغاز شد و بدوبدو حاضر شدم و خودم به جلوی محل مورد نظر رسوندم.تو کل راه بهاین فکر میکردم چیجوری من اینقدر بیخیال بودم که خواب موندم...هرچقدرم که خسته بوده باشم اه.

 

اا..این کثافت همونیه که کتاب سیستم عامل کنکورم نزدیک یکسال برده هنوز نیاورده..نمیخوام کتمان کنم خوشحال نشدم از دیدن یک آشنا اونم هم دانشگاهی..ولی چرا دروغ ترجیح میدادم یکی بهتر از این باشه..چون کلا وجه اشتراکی جز رشته و طبیعتا کار مشترکمون باهم نداریم..دو دنیای متفاوت شاید 6 سال همکار هم ببا هم همکار بشن..کارهای خدا..اون بعد کلی آزمون داده اومده بود و من بعد کلی آزمون نداده..اما جفتمون حالا اینجا باهم.بعد مقداری خوش وبش و سوال های مربوط به درس و کار منتظر ماندیم مراحل گزینش شروع شود.

 

خب تست اول یک تست روانشناسی بود..یعنی سری تست کتبی روانشناسی...که فقط جواب بله و خیر به یک سری سوال روانشناسی باید میدادی..گفتن واقعیت بنویسین که دروغ سنج داره...والا منهم چیز دروغی نداشتم که بگم..به نظر خودم که واقعیت نوشتم..بقیش نمیدونم دیگه...

 

تست دوم..تست بینایی سنجی بود..راستش از دور که میدیدم ترسیدم نکنه چشمام ضعیف باشه...نکنه رد بشم آخه چندنفر رد شده بودن قبلش...خلاصه رفتم و دیدم نخیر اونجوری که احساس میکردم نیست..فکرمیکنم جز یک اشتباه بقش درست گفتم.

 

و اما تست سوم معاینات پزشکی

 

**دوستان قبل این که شروع کنم رک بگم که اگه جبش دارین بخونین،بنابراین اگه جنبتون خودش لوس نمیکنه این قسمت بخونید وگرنه بدون خوندن این تست برید سراغ تست بعدی لطفا،چون این قسمت تو کل تستها بیشتر دوس دارم و میخوام راجبش بحرفم**

 

آقا ما تست چشم پزشکی دادیم که البته جز نفرات آخر بودم،یعدش گفتن کفشات دربیار برو اتاقی که بالاش نوشته معاینات پزشکی،ما رفتیم داخل که داخل شدن همانا و شروع گشتن حیران همان،نزدیک به 40 مرد محترم مشغول درآوردن لباس خویش بودند و فقط با یک شرت ناقابل نظاره گر همدیگر بودند،هیچی دیگه بعد از تکمیل شدن افراد همگی لخت در دوصف روبروی هم ایستادیم البته یا یک شرت ناقابل،راستش را بخواهید بعضی دوستان آنچنان هلوهایی بودند که بنده گاهی اوقات شیطتنت وار پیش خود ریسه میرفتم که ای کاش ماهم از اوناش بودیم :دی..بعله معاینه اول معاینه روانشناسی بود بدین صورت که دستات میگرفتی بالا وبا صدای بلند اسم وفامیلتو محل زندگیت و رشته تحصیلیت و این چیزهارو میگفتی..نکته مهم اینجا بود که نه صدات باید ملرزید و نه دستات...تو این میون بعضی ها با گویش قشنگشون وقتی داد میزدن خیلی باحال میشدن....یکی بود خیلی باحال بود اول ردش کردن البته بعدا نمیدونم چی گفت دکتره اوکی داد بهش ولی بهش گفت بابا دست وپات میلرزه میگه خب من بزرگ شده جنوبم میلرزم سردمه دکتره میگه بقیه چرا نمیلرزن میگه خو اونا بزرگ شده شمالن. من:lدکتر:lشرتهای محترم:lهوای جنوب و شما با هم:lمرگ بر ضد ولایت فقیه:l..خلاصه کاری نداریم..در همین میون دندونپزشک همدندونهارو چیک کرد و باز اون دکتر پیله چشم پزشکی اومده تست کوری رنگی میگیره غرمساق.هیچی نوبت من شد و دستام گرفتم بالا راستش میلررزیدم یکم دستم چندتا از چیزهایی که باید میگفتمم فراموش کردم ولی دکتر مونگول رد شد ازم و رفت سراغ نفر بعدی..بعد از پایان معاینه روانشناسی ،معاینه جسمی شروع شد که شامل چک کردن پرانتزی نبودن پاها،درست راه رفتن،صاف نبودن کف پا،درست زدن نبض قلب،lنحراف نداشتن دماغ،میزان بودن بدن و غیره میشد ک البته همش چک شد و اوکی بودیم و اما قسمت خنده دار داستان،آقای دکر پرسید با صداقت بگید هرعملی که رو بدنتون کردین،اومد سمت من آروم بهش گفتم آقای دکتر من چپی رو عمل کردم دکتر:چرا؟ من:چرخیده بود دکتر:الان جفتش داری؟ من:آره خب(پ ن پ یا یکیش اومدم خدمت مقدس ارتش به جا بیارم)دکتر:باشه اشکال نداره..و اما قسمت پشت پرده که جذابترین بخش داستان بود البته بیشتر واسه آقای دکتر فکرکنم...جایی که شرت محترم هم دیگر کارایی سابق را نداشت و باید برای چند لحظه ماهیت خویش را فراموش میکرد و برای چندلحظه به قسمت زانوها تغییر مکان میداد...نکته قشنگی که قبلش باید اشاره کنم این(البته خداییش تو این مدت فهمیدم همه ارتشیها خشک نیستن و بعضا استعداد طنزشون بالاست)که قبل این که یک به یک بریم پشت پرده پزشکیار توضیح میداد اونجا چیکارکنین:ایتدا روبروی دکتر ایستاده و شرتتون تا ناحه زانو ایین کشیده و سپس پشت به دکتر ایستاده به حالت رکوع دو برش باسن خود را با دو انگشت باز کرده تا مورد رویت دکتر قرار گیرد..لطفا دقت کنید بچه ها چرا که مورد داشتیم طرف رفته اونجا حالت سجده گرفته یعنی اینقدر فرق رکوع و سجده رو نمیدونسته...(یعنی دلم میخواست فضا آزاد بود میوفتادم کف زمین از خنده به خودم میپیچیدم انقدر بامزه حرف میزد این)...هیچی دیگه دونه دونه رفتن داخل تا نوبت من شد..منم رفتم داخل نامردی نکردم کاملا بی حیا تا خود ساق پام شرت ناقابل کشیدم پایین بعد گفتاوکی بچرف بازهم نامردی نکردم به جای یک انگشت با چها انگشت اون عمل قبیحه رو انجام دادم و دکتر اسپانکم کرد و شرت ناقابل به اقتدار خویش برگشت و اومدم بیرون :دی دوچیز تو اون لحظه ذهنم درگیر کرد اول این که چرا اینقدر زود این اعمال قبیحه انجام شد و دوم این که مشخصا دکتر از اسپانک کردن خوشش میاد ولی من چرا از اسپانک شدن خوشم اومد و قند تو دلم آب شد..نکنه ار اوناشم..نمیدونم والا...:دی خلاصه بعد از هم معاینات گفتن لباساتون بپوشین و آماده مصاحبه بشین.

 

بعد از پرکردن چندین فرم و انتظار فراوون گفتن باید برید فرمهای حفاظتی رو پرکنید...باز یک سری فرم واسه تشکیل پرونده...فرم بازاری بود انگار..اما نه به اندازه وقتی که یک آقای بسیجی نشان از حفاظت اومد و یک فرم 18 صفحه ای گذاشت جلومون...یعنی داشتیم از گرسنگی میمردیم..نزاشت نامرد ناهار بخوریم که..تا خود 18 صفحه رو پرنکردیم..بعدش ناهار سردشده که جوجه کبابی بود سراسر استخوان و برنجی نپخته پاکستانی که پختش هم ندارد فرقی را میل کردیم..نوبت به مصاحبه علمی و حفاظت و عقیدتی رسید...ابتدا رفتم مصاحبه علمی که خب سوالهاش بد نبود جز دوسوال که نمره 100 رو واسم به همراه داشت که اصلا هم نفهمیدم چه ربطی به رشته تخصصیم داره..پایتخت مجارستان؟..خب بوداپست...پراگ پایتخت کجاست؟ خب چک...یا فکر کرد از کامپیوتر هیچی بارم نیست یا اصلا نمیدونست چی باید بپرسه..نمیدونم خلاصه بعد از دوسه سوال نیمه تخصصی و نمرات گاه ضعیف و گاه قوی و گاه متوسط رفتم مصاحبه عقیدتی..یک آقای ته ریش دار جدی که به زور سعی میکرد خودش مهربون نشون بده ...با سوالاتی چون نماز آیات چیجوریه؟فروع دین چیه؟از رو قرآن دورخونی کن..رئیس ولی فقیه؟رئیس مجلس خبرگان؟وظایف مجلش خبرگان؟تیمم چگونست؟مرجع تقلیدت کیه؟مرجع تقلید پدرومادرت کیه؟ و...........نیم ساعت وقتمون راصرف نمود.جوابهاشم به نسبت خوب دادم به نظرم جز چندجا که سوتی دادم مثل فروع دین یا رئیس مجلس خبرگان بقیش خوب جوابدادم اگه مرجع تقلیدم که تو قسمت مصاحبه حفاظت بهش اشاره میکنم واسم مشکل ساز نشه.هیچی تموم شد ویعد مقداری استراحت رفتم سراغ مصاحبه حفاظت ،یک آقایی بود خوش برخورد و ب احترام بهم دست داد و سلام و کرد و بسی کیفور گشتیم در پس آن همه خشکی ها،احساس میکنم بعد اولین سوالش که فهمید بابام نظامی بوده قدیمی بوده و خیلی هم پرسابقه دیگه از حالت مصاحبه دراومد و یک گفتگوی دوستانه و محترم تبدیل شد البته به جیز یک سوال که مرجع تقلیدت کیه و منم گفتم آیت الله صانعی...گقت یه وقت تو مصاحبه عقیدتی نگی آیت الله صانعی..منم با خنده همیشگی گفتم قبل این کهبیام اینجا مصاحبه عقیدتی رو انجام دادم و همه اینهارو اونجا گفتم :دی..گفت باشه پس هیچی...گفتم واسه چی؟ردم میکنن؟گفت نه اون که ولی دیگه به دلیل سیاسی چون آیت الله صانعی با نظام درافتاده خیلی توصیه نمیشه مقلدش باشن..ولی مشکلی نیست و به بقیه سوالهاش پرداخت..نکته جالب واسم این بود که در ازای هر جواب بله وخیر من 4 5خط مینوشت واسه خودش نمیدونم دقیقا چی نوشت ولی تو ذهنم گفتم این دیگه دست من از پشت بسته چقدر قدرت شرح و نوشتن بالایی داره:دی خلاصه سوالهاش تمام گشت و با آرزوی موفقیت و خدمتی صادقانه برایم در ارتش ازش خداحافظی کردم و آمدم بیرون وبعد که دیدم واسه امروز دیگه کاری نیست رفتم به مهمانسرا تا برای فردا که تست ورزش و آزمایشات پزشکی می باشد خویش را آماده کنم.

 

اوووووووووووووو...چقد شد :دی من عذرخواهم واقعا میخواستم تیتر وار بگم و خلاصه ولی با تموم اینها نشد و بازهم اینقدر شد..به جان خودم خیلی چیزهارو زدم :دی شرمندم دیگه :پی

 

با عرض شرمندگی ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۹
پیمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">