شخصیت اصلی
این شخصیتیه که خیلی دوسش دارم.
دلم میخواد داستانی بنویسم و این شخصیت بشه شخصیت اصلیش،قهرمانش،حتی اگه کسی به خوبی ازش یاد نکنه
نمیدونم شاید تو ناخودآگاهم بوده این شخصیت،یا جایی دیدمش یا جایی خوندمش،ولی دوس دارم بنویسم این داستان
البته درست بعد کلی کلاس داستان نویسی و نوشتن داستان کوتاه و ....ولی خب یک روز باید شروعش کنم و البته تموم
روزی که عزمم جزم کردم واسه نوشتش باید هروقت که ار حموم میام بیرون..بشینم پاش...موهای نسبتا بلندم بدم عقب و حوله ام (هرچند خیلی کلیشه ایه)بندازم دور گردنم..راستش هنوز نمیدونم چه موزیکی گوش میدم اون موقع..ولی بستگی داره به حال اون موقعم
البته درست که خودم شخصا از هیچ نوع دودی،حتی قلیون، به هیچ وجه استقبال نمیکنم و ازشون دوری میکنم ولی خب فکر میکنم اینجا سیگارش نماد درده و خستگی....البته فکرهای پراکندم خیلی چیزها میگن راجب این سیگار...ولی خب چیزیه که بدون شک وجودش حتمیه
و اما چرا چشم چپش همیشه میپره...جدا از این که به خاص بودن چهرش کمک میکنه،میتونه خاطره ای از گذشته باشه یا نه نمادی از بی قراریهاش...
روزی که شروع کنم به نوشتنش بدون شک همین پیمانم منتها بزرگتر و باتجربه تر..یک سری اتفاقات افتاده و من اجتماعی تر خواهم شد تا دنیام و دیدم بزرگتر کنم اما همین پیمانم..حداقل کسی که هنوز اینقدر شوق داشته که بشیینه پای داستان شخصیت مورد علاقش.