ثبت موقتی در مرداد 92
:
دلم میخواد برم ارتش
نه این که خیلی از دلم باشه..ولی خیلی از بیکاری و افسردگی بهتره
دوستهام میگن نرو ارتش
منم میگم کار نیست خوب
میدونی دلم میخواد بیفتم یک جای دور ..یعنی شاید نخوام هم بندازنم..کلا دست من نیست اون که
ولی انقدر خسته ام که واقعا مشکلی ندارم با افتادن یک جای دور
من به تنهایی عادت دارم و فکر کنم بهم غلبه کرده فکر این که من محکوم به تنهاییم
که لیاقت هیچ دختر پاک ندارم
بیخیال نمیخوام حرف تکراری بزنم
فقط دلم میخواد واسه این که اسیر تکرار نشم چیزهایی مث این وبلاگ داشته باشم..چون جدا از ان که هردفعه چیزی جدید واسم داره خیلی دوسش دارم
میدونی ترکیب تنهایی و غم چه خوبی ای داره؟
این که هیچوقت ترسی نداری که از دستش بدی
نمیدونم شایدم یک روز انقدرم وابستشون بشم که ترس از دست دادنشون با یه تازگی بیفته تو دلم
میدونم تاحالا پیمان اینجوری ندیده بودی..انقدر ضعیف..انقدر نامید کننده..انقدر خسته
حتما اینجوری بوده که حالا میبینی دیگه..بیخیال
یجورایی دلم نمیخواد دیگه خبر خوبی بشنوم..هیچ چیز آرامشبخشی..هیچ چیز امیدوار کنندهای
متنفرم از این حس و حال
ولی با رفتنم به ارتش و یک جای دور قرار نیست فرار کنم
قرار نیست گیتار الکتریک نخرم
قرار نیست از هنر فاصله بگیرم
قرار نیست پیمان تموم بشه
دوستت دارم خدا....
پ.ن: دوس داشتم بعضی جاهاش حذف کنم،چون الان اونجوری فکر نمیکنم،ولی دوست داشتم به صورت بکر ثبتش کنم که به خودم بی احترامی نکنم.پس این پست به صورت اصل و دست نخورده ثبت می شود.