شاید بهش بگن همدردی،نمیدونم
این روزهات کاملا درک می کنم دوست خوبم چون بیشتر از دوسال پیش بود که در روزهای پاییزی آبان منم مادربزرگم از دست دادم،وقتی تو سردخونه واسه آخرین بار دیدمش،ناخودآگاه زدم زیرگریه و هق هق،میدونی مادربزرگم رو خیلی دوس داشتم چرا که وقتی به دنیا اومدم کسی بود که تو گوشم اشهد خوند و من رسما اونجا مسلمون شدم،و از اون مهتر اون همه فاصله رو تنهایی از بردسکن کوبیده بود اومده بود بندرعباس،اونم یک زن که تاحالا تنهایی مسافرت نکرده بود،طفلک چقدرهم سختی کشیده بود،البته شاید دلایل مناسبی نباشه واسه علاقه به کسی اما با تموم این که تو بچگیم خیلی بهم سخت گیر بود و زیاد دعوام می کرد ولی هرقت یاد این چیزاش میفتادم بازهم دوش داشتم،کاری نداریم که این 5 6سال آخر واقعا رفتارش باهام خوب شدو خیلی مهربون شده بود حتی باهمون حساسیت هاش،موقعی که تو سردخونه بودم همه اینها اومدم جلو چشم که یک هو زدم زیرگریه،بعد از اون تو خاک سپاری ها اگه بخوام راستش بگم به زور اشک می ریختم یا بهتر بگم اصلا اشکی نمیومد که ریخته بشه هرچند که واقعا دوسش داشتم،میدونی این اولین بار بود که به طور کامل تومجلس ختم یکی از عزیزان زندگیم بودم و واقعا نمدونستم چیکار کنم مگه بهم میگفتن،مثل چایی پخش کردن و خرما اینا،اما نمیدونستم که تو این مراسم ملاک علاقه به طرف میزان اشک ریختن و خودت زدن به درودیوار و علاقه قلبی هیچ اهمیتی نداره و خب حتی با این که ازدوستان زده شده به درو دیوار تقدیر و تعریف شد که چه علاقه بینظیری به عزیز ازدست رفته داشتند هنوز که هنوزه من این قبول ندارم از همین رو مبادا دوست خوبم از علاقه قلبیت کم کنی و به کارهای مصنوعی بپردازی و روح اون عزیز ازدست رفته رو مکدر، این هارو گفتم که بدونی حالا نه کاملا شبیه و دقیق اما این روزهات کاملا درک میکنم اما.....
اما میدونی دوست خوبم،این دنیا مثل یک دمو بازی یا آننس یک فیلم میمونه ،آدم فقط شخصیتهای اصلی و عزیز داستان در مصاف سختی ها و بدی ها میشناسه و تموم،اصل رویارویی با این عزیزان اون دنیاست،پس مبادا طوری گریه و ناله و اندوه کنی که فکرکنه خلاصه داستان با اصل داستان اشتباه گرفتی،مبادا طوری بی تابی کنی طوری که احساس کنه صبرو تحملت کمه و وابسته شدی به همین دیدار مختصر،خداروشکر که اعتقاداتت به خدا قشنگه و کامل و میتونم با خبال راحت ازش صحبت کنم واست،نه که قبول نداشته باشم سخته ولی وقتی بدونی قراره یک روز دیداری ابدی باهاش داشته باشی خیلی از اون سختی کاهش پیدا میکنه،خیلی دوست خوبم
تو این روزها وقتی که درک کنی یک دیدار ابدی در پیشه،آرومتر میشی و زیر بغل کسایی که کمتر این دیدار ابدی درک میکنن میگیری و کاری میکنی بیشتر درک کنن این دیدار ابدی رو به خصوص پدروماری که خسته از زمونه احساس میکنن سایه بالای سرشون هم از دست دادن و خیلی چیزها یادشون میره شایدم حوصله فکر کردن بهش ندارن نمیدونم ، اما تو بدون توجه به این که شاید بهت بگن بی خیالی و علاقه ای به اون عزیز نداشتی و این مزخرفات ، روحیه بده ،مدیریت کن و اشکهات نگه دار برای روز دیدار...
اگه بهش بگن همدردی،ولی احساس کردی همدردی نبود،من ببخش چون همدردی بلد نیستم.