زنده بود به ذوق
و تو ذوق داری
ذوقهای بسیار
ذوقهای بچه گانه
زمانی که می آمدی
خدا تنها گفت
بنده ام،اکنون میروی بر دنیای خاکی
همه چیز را آنجا خواهی آموخت و البته برای شناخت تلاش
تنها این را بدان که برای من تا زمانی زنده ای که ذوق داری
باپوزخندگفتی همین؟
خدا لبخند تلخی زد و تنها گفت آری همین
باغرور به زمین آمدی و تو بودی فرمانده و ارتشت ذوق
زمین زیرپای ارتشت ناچیز بود انگار
با ذوق دنیایی رو حریف بودی
هرچیزی با ذوق تو حل می شد
زمان اما عمروعاصی در لباس دوست برایت
هم به ریشه می زد و هم به دسته
ارتش پرشکوه ذوقت روز به روز خسته تر می شد
انگار ارتش نازی در زمستان سرد بی رحم روسیه
از قدرت ارتش روز به روز کاسته
و لبخند خدا نیز روز به روز تلخ تر
فرمانده بودی اما نمیدانستی چگونه باید نیازمندیهای ارتشت تامین و نظمشان را حفظ
دیگر این تو نبودی که در همه جنگها پیروز می شدی
دیگر خیلی ها در جواب صبح بخیر متنوعت تره هم خورد نمی کردند
دیگر ذوق ماشینی هم به صرفه تر بود هم تازه تر
دیگر داشتی دلیل داشتن این ارتش پرهزینه را از دست میدادی
تنها فقط یادت بود که خدا تذکر داده بود که تا وقتی ذوق داری برای من زنده ای
فکر چاره افتادی
گفتی در همه جنگها شرکت نمی کنم تا ارتشم فرصت احیا داشته باشد
نتیجه ای اما حاصل شد
گفتی خستگی ها را فراموش میکنی و امید پیش می کنی
نتیجه ای اما حاصل نشد
حال تو بودی با ارتشی از ذوق های خسته
که تنها می دانستی که باید ذوق داشته باشی
زمان با نامردی می گذشت
و ارتشت خسته و خسته تر
همچو بوکسوری در مصافی نابرابر
گوشه رینگ بوکسوری تنها
دنیای ماشین ها گرفته ات زیر مشت و لگد
زیر مشت و لگد و هجوم ناجوانردانه
اما انگار داری لبخند میزنی
لبخند میزنی به لبخند خدا که حالا دیگر تلخ نیست
حال دیگر نه ضربه ای احساس میکنی
و نه حتی ارتشی از ذوقهای خسته داری
چرا که حال می دانی چه فایده دارد جنگ با ارتشی از مردگان
و حال می دانی زنده ای به ذوق
و کسی که به ذوق زنده است
برای خدا نیز زنده است
سلـام :)
امیدوارم زندگی تون پر از ذوق و قریحه باشه.. مثل کودکی گریزپا.. :)
چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من...
امشب از شبهای تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من...
مولوی