باتمام وجود رها شو
پینکی:فکرمیکنی این دفعه بشه پیمان؟
نمیدونم پینکی واقعا نمیدونم
پینکی:حق داری ولی خب قبول داری موقیت سخت وجالبیه این که هم احتمال شدنش هست هم احتمال نشدنش
اره شایدیکی ازجذابترین بخشهاش همین قسمتشه .. هرکس ندونه توخوب میدونی پینکی من همیشه سعی کردم ازصفروپایه شروع کنم وباتموم وجود برای
کامل شدنش تلاش کنم
هیچوقت هیچ چیزاماده کرده نخواستم چون اساسامال من نبوده
میدونی پینکی تو همیشه با من بودی ومیونی درصدخواستنم رو حتی با این که شیطنتهایی هم کردم ولی درونم رو همواره دیدی و خب بهتر از همه این شور درک میکنی
گاهی وقتاکه فکرمیکنم میبینم خدا که عشق خودش تودل ادماقرارداده چرادیگه عشق زمینی اخه
به این جواب میرسم که دردل تنگی اون عشق اسمانی اون عشق زمینی تاحدودی بارومیکشه
واونقدرواقعی جلوش میده به انسان که عشقی واقعی جلوش میده پیش خودش
واسه همینم هست که سوزگدازی شبیه همون عشق اسمونی تو این عشق میزاره
وجالبه که بارکدهم میزنه رواون عشق
عشقی روتاییدمیکنه که رسیدنش ونرسیدنش هرکدوم یکجور موفقیت باشه
پینکی:میدونم شاید فازمنفی بدم بهت ولی به نظرت این یکجور توجیه و خودخرکردن نیست؟:دی
بیشعورخخخ نه نیست چون میدونی باورت میشه من هیچ چیزخوبی نبوده که راجب خدافکرکنم ودرست درنیاد؟ هیچی نبوده...چونه هرچیزخوبی که فکرمیکنیم مستقیما ازطرف خدابه ماارسال شده واین هم همینه
عشق واقعی دوسرش برده
مثلا فکرمیکنی سرهمین فیلم دردنیای توساعت چنده است؟چرا اینقدر باحس خوب خارج شدم از سینما اونم بااینکه تنهابودم
اونم باین که یک داستان بودفقط
اونم بااین که نرسیدن بود تهش
چون دوطرفش سوده
عشق واقعی دوطرفش سوده
حالامیفهمی چرامیگم نمیدونم
چون واقعا به رسیدن ونرسیدن وفکرهای هیجانی یانامیدکنندش فکر نمیکنم
برای رسیدن تلاش میکنم و با رویاهای بااوبودن خوشم
پینکی:حالاازکجا میدونی این عشق واقعیه
چون فکرمیکنم توش شهوت نیست..هوس نیست
پینکی:به نظرت همینا کافین
خب میدونی وقتی شهوت وهوس نباشه یعنی تماما مورد تسلط روحه و روح واقعیترین چیز انسان
پینکی:نمیدونم ولی خب حس خوبی دارم شاید واسه همیشه همراهی من و تو باشه..امیدوارم همینجوری باشه که میگی
نمیدونم توکه پاکی وپاک خواهی موند دعاکن واسم پینکی
دعاکن مسیر اشتباه نرم
پینکی:گمشو آخوند یاحاج آقاکه نیستم اینجوری جومیدی چه سریعم میره فاز مذهبی بی جنبه
بازمن به تورودادم.... توآدم نمیشی یکم ادم باهات جدی صحبت کنه
پینکی:اصن تقصیرمنه باعث میشم خودت بیان کنی حقشه هیچکی باهات حرف نزنه درسیاه چال ذهنی خوبش سماق بمکی
بسم الله...تواین حرفهاازکجات درمیاری..من یادم نمیاد اینارو یادت داده باشم..باشه بابا بخشید
پینکی:بعله فکرکردی فلفل خیلی ریزه نخیر نه ریزه نه تیزه..اصن ربطیم به فلفل نداره..اصن یه وضعی
شما سروری جناب
پینکی:باشه
بچه پررو
پینکی:ها؟؟؟؟؟؟
هیچی هیچی شما از روی بسیارگشاده ای بهره می برید
پینکی:اها
.....
پینکی:دی
:l
میخواستم پست ثبت کنم که
گفتم خالی از لطف نیست اخرین سوتی رسمیم و ابروبرم
که همین هفته پیش اتفاق افتاد واستون بزارم
برخلاف خیلی از بچه های امروزه و بعضا حتی دیروزه
بنده از بچگی خیلی توخونه تنها نمیشدم و شاید نمیزاشتن
لازم به ذکر که همین خونه مجردیمون هم بچه ها
همواره با ترکیب کامل همیشه سنگر خونه رو پرمیکنن
شانس داشته باشین خخخخ
روهمین حساب یکی از عقده های همواره من در زندگی
تنها بودن در خانست حداقل به مدت دوساعت
اینقدر قانع یعنی خخخ
البته اینم بگم که خونه خواهرم بیشتر واسم مهیا شد این موقعیت و نسبتا دلی از عزا در اوردم
این بار هم
این موقعیت تو خونه خواهرم به وجود اومد
راستی این باید زودتر میگفتم که دوهفته ای مامانم اینا اومدن بندر
ومتاسفانه فردا هم میرن :(
خلاصه مادرم خواهرم اینا رفتن قشم
بابام موند فقط
که بابامم رفت عصر بچه هارو از خونه پرستارشون بیاره
بعله خونه خالی و من کامپیوتر و اهنگ
ولوم هم بس بالا
اون من واقعی که چند پست قبل اشاره کردم
که اینجا واقعی ترم
خودش در این مواقع به شدت ولو میکنه خخخخ
میاد تو دنیای حداقل اسما واقعی
اهنگهای انرژی بخش در حال اجرا
ومن در حال انجام حرکات محیرالعقول موزون
هرکی ندونه انگار مشروب خوردم خخخخخ
سرتاسر خونه زیرپا میزارم باحرکتام
حرکتهایی بعضا یورتمه وار
حالا بابا غذا گذاشته بود روگاز سپرده بود چکش کنم و یک همی بزنم هرازچندگاهی
منم به کل یادم اورا فراموش
خلاصه در حین انجام یکی از همین حرکات یورتمه وار و محیرالقول از اتاق به مسیر حال بودم
که
زارت صدای در اومد و در باز شد
منم در همون موقع دقیقا روبروی در
دستهام موزون وار
وازاون بدتر یک لنگم لب اتاق
لنگ دیگم رو به بالا
درباز شد و بابام و خواهرزاده هام سرشون اوردن بالا و این صحنه رو دیدن
یک لحظه همه چی اسلوموشن شد انگار خخخخ
من گردنم برگردوندم و با چشمانی گردشده و خجل بابام اینارو نگاه کردم
و بابام و خواهرزاده هام سه نفری بهت وار و با چشمانی از حدقه زده بیرون چندلحظه من تماشا میکردند
خواهرزادم باتعجب گفت داییییییییییییییییییییییییییییییییییی چیکار میکنی
اما بابام
دراون لحظه فکر میکنم تمام ساخته های خودش بر اب دید خخخخ
پسری که دوست داشت مهندس باشد تبدیل شده بود به نره غولی خل وضع
و شاید احساس پشیمونی که چه نره غولی تحویل جامعه دادم با ابن حرکات
من خودم جمع و جور کردم
ویک لحظه سوختن غذا بهونش تو ذهنم جرقه زد
گفتم اخ غذا سوخت و سعی کردم اون حرکات نسبت بدم به عجله برای رسیدن به غذا
خواهرزادم که پذیرفت بعد از یک دقیقه
ولی بابام
دیدم هنوز نیومده داخل و رفتم دم در
دیدم هنوز تو شوک
داره باتعجب کفشای خواهرزاده کوچیکم درمیاره
جاخوردگی از وجودش می بارید
و من هم بسیار خجل در حال اب شدن
میدونین
عمق فاجعه رو وقتی میفهمین که اون پست همه خودت را با صدای بلند فریاد بزن
خونده باشین و شخصیتی که بابام اینا فکر میکنن داشته باشم و حال این
وضعیت دیدن خخخخ
منم عقده شده برام تو خونه تنها باشم و اگر به ندرت این اتفاق بیفته میزنم زیر آواز :)))))))
ولی چون خیلی کم پیش میاد که تنها بشم و اگه ترانه ای ملکه ی ذهنم بشه نمیتونم نخونمش به اجبار در حضور دیگران آهنگا رو زمزمه میکنم:دی
ولی چقدر خود درونیتون با اونی که دیگران فکر میکنن متفاوته o_O