قلم امیدوار
قلم را به زور می خواهم مانع شوم
که باز شروع نکند به از تو نوشتن
چه فایده آخر
وقتی جز بی تابی پوچ هیچی نیست
وقتی جز عجز و ناله چیزی نیست
یا جز حرف قشنگ زدن و امیدواری های بلند مدت چیزی نیست
چه فایده وقتی نبودنت بوی بی اهمیتی من برای تو را می دهد
چه فایده وقتی نبودنت احساس سرد این که حتی نیم نگاهی هم به من نمی اندازی را تداعی می کند
آخر چه فایده لامصب وقتی بهار است ولی گویی لشکرم در زمستانی سرد گرفتار شده
وقتی نیستی تا برایشان سخنرانی کنی
با زبان خود وعده شان دهی این زمستان سرد و سخت لعنتی هم به پایان می رسد و می آیی همراه بهار
نیستی که امیدواریشان دهی و جاری کنی اشک ذوقشان
با تمام این ها اما
قلم می لغزد از دستم و کار خویش را پیش می گیرد
و مرا با تمام ناامیدیها و تلخیهایم پرت می کند گوشه ای
آری بازهم حریفش نمی شوم
انرژی و مددیست که تو بهش دادیست دیگر
که هیچ حریفی را جلودارش نیست
نه ناامیدی حالیش است و نه پوچی و نه تلخی
و نه لشکر طفلک به زمستان گرفتار شده
می لغزد و به امید می نویسد از تو
کاری ندارد نیستی یا فکر هم نمی کند به افکار ناامیدکننده
چرا که تا یاد گرفته دوست داشتن از تو بوده
و نوشتن هم همچنین
این هم آخرین شاهکار من که به زبان عکس در آمد..غذایی کاملا مجردی خخخ