چگونگی یک تناقض شیرین
میخندم و گریه گریه می کنم..همزمان
حالم خوبه چون تو قلبمی ولی اشک میریزم چون نمیبینمت
حالم عجیب چون تو تناقضم که اگه هرجا میبینم تویی پس چرا نمیبینمت
بیا بدی کن سواستفاده کن
حداقل قوه منطقم به کار بیفته
و در جهت انکارت قدم برداره
ولی بتی ساختی که قوه منطق گذاشتی تو آمپاز
اونقدر که خودش روزی صدبار چک میکنه مبادا دچار ویروس خودفریبی شده باشه
بیا یک جوری خرابم کن که از رفتار دیگران بفهمم که دارم روز به روز آب تر میشم
و برای بهبودی باید بزارمت کنار
ولی نه که با تموم نبودن هایت همیشه نیشم طوری بازه که همه میگن خوش به حالت هیچ غم و دغدغه ای تو زندگیت نداری
می دانی گاهی وقتها احساس می کنم
خدا هم نمیخواهد احوال عجیب تعیین تکلیف بشن
گاهی وقتا احساس می کنم خدا تخمه دستشه و داره مث یک سریال تماشام میکنه
اینارو نمی نویسم که فکر کنی حالا که شده سریالی جداب و دوست داشتنی واسه خدا
پس دلیلی نداره اومدنت
باید بیای چون هرسریال و فیلم و تئاتری
یک نقطه اوج اصلی داره
نقطه اوج اصلی سریال منم
تویی