دوبچه شر که اهلی شدند.
نمیدونم از کی
ولی تنهایی و تنها بودن
یک مهمون ناخونده بود برام که ناخواسته و اجباری اومد
اما کم کم شاید به خاطر افسردگی خاموشم یا هرچیز دیگه موندگار شد
عزیز شد
و حالا شده یک عضو لاینفک
(چرایی هاش رو حوصله ندارم بگم،یعنی دارم ولی چه فایده وقتی کسی نمیخونه و واسش مهم نیس)
و حالا میل به بی اهمیت بودن داره مسیر تنهایی واسم طی میکنه
بی اهمیت بودن برای دیگران ،واقعا صدبرابر دردناک تر از تنهاییه
اما اونم داره جاش باز میکنه درونم
گاردم نسبت بهش دارم از دست میدم
دارم بهش عادت میکنم
گاهی وقتا حس میکنم خودخواستس و ازش لذت میبرم
اما در حقیقت واقعا خودخواسته نیست و من تلاشم کردم
نشده
شاید به اشتباه ولی کردم
چیکارکنم؟
دروغ گفتن بلد نیستم
زبون چرب و نرم و گرم ندارم
احتمالا حوصله سربرم
اما یکچیز نباید کتمان کنم
با تموم اینا
ارومم و ساده و با ارامش
دنبال قاتل بروسلیم نیستم
و البته از ارزششم باخبرم
به هرحال ولی با تنهایی و بی اهمیت بودن سرکردن مث اروم کردن دوتابچه شیطون میمونه که گاهی عاصیت میکنن
اما خب شیرینیهای خودشم داره
در هرصورت ولی هرچیزی به تعادل
و حقیقت این که تنها چیزی که من اذیت میکنه
همین نبودن اون تعادلس
....