مث حس یک کارگر کبابی
که دلش واسه مزه کباب تنگ شده
میره فلافل میخوره بیرون
تا شاید ذوق خوردن کباب و دوباره اون مزش برگرده به دهنش
ولی خبری نیست که نیست
مث حس یک لیف
که اولش با زدن صابون یا شامپو بدن های خوشبو سرشار از کیف میشه
ولی وقتی با کوهی از چرک و کثافت مواجه میشه هرچی کیف و لذت برده از دماغش در میاد
در این حد که وقتی کارت باهاش تموم میشه و میگی عزیزم حالا که بهم لطف کردی دوس داری با چی بشورمت
میگه هیچی هیچی فقط من با اب خالی بشور
فقط همین
یا مث حس کریستین بیل تو سکانس اخر فیلم ماشینیست
موقعی که دستگیر میشه و راهی زندان
زندانبان هنگام راهنمایی کردنش به سمت سلولش بهش میگه
How do you need?
(چیزی احتیاج نداری؟)
اونم میگه
Nothing...just sleep
(هیچی...فقط میخوام بخوابم)
منم یکجور احساس غریبی دارم
دلم تنگ است
این بار اما برای یک اتفاق خوب که تمام شدنی در کارش نیست
که با تمام محال بودنش اما قشنگ است...
نه واسه یک چیز فانی
واسه یک چیزی که باشه..تا ابد باشه
بدون بهونه
بدون برنامه قبلی
بدون وابستگی
یک چیزی که به وجدم بیاره
ولی تمومی نداشته باشه
هیچکسی فکر خاصی راجبش نداشته باشه
قضاوتی راجبش نکنه
آخخخخخخخخخخخ..خدای بازیگوش من
گاهی وقتا از کوره در میرم و ناشکری میکنم و به خدا گلایه میکنم
به خدا میگم
پس کی تموم میشه این ماموریت لعنتی
تو که هرچی میدی اخرش میگیری
پس چه فایده
ولی خب سریع بعدش خودم جمع و جور میکنم و مقابل خوبیاش شرمنده میشم و زودی میگم غلط کردم
اونم مث همیشه میخنده و میبخشه
درحالی که میتونه یکم خشن تر باشه
با تموم اینها ولی دلم تنگه
دقیقا مث همه این دلتنگیها تو حس های بالا
شاید دلتنگی هم یک نعمت
البته شاید که نه
دلتنگی باعث میشه ادم احساس کنه هنوز وجود داره
اصلا شاید دلتنگی و حفط کردنش
از ماموریتهای انسان باشه
ولی خب سخته
دلتنگ بودن خیلی سخته
به خصوص وقتی اصیل باشه
و برای یک چیزی که ارزشش داره..