الان حدود دو ساعتیه که من شله خوردم
اینجور که تو کتابهای قدیمی مشهد نوشتن
فقط عده کمی بودن که انقدر خوش شانس بودن
که تو اولین روز ورودشون به مشهد بعد مدتی
همون روز شله بخورن
حالا چی شد که داستان رسید به اینجا
بعد از این که بدوبدو از اداره آمدیم خانه و بدوبدو باقی وسایل را جمع کردیم
و بدوبدو تاکسی دربست کردیم و بدوبدو رسیدیم به قطار 3:40 بندرعباس تهران
همچنان بدوبدو سوارش گشتیم
و وقتی به درون کوپه نگاهی انداختیم و به هم کوپه ای های محترم سلام عرض نمودیم
فهمیدیم بدو بدوها حداقل تا زمان نماز مغرب و عشا و استرس پیاده شدن از قطار حداقل به پایان رسیده
اما ای دل غافل که خبر همی نداشتم که قرار هست شب سختی را تجربه کنم
شب سختی برای من با دنیایی از حسرت و حسادت و مقداری عقده خواهد بود
فانتزی من این بود که که از اونجایی که قطار یکی محلهای مناسب برای مردن ببخشید خوابیدن است
کمبود خواب دوساعته شب پیش را بر سر قطار طفلک خالی کنم و حجم عظیم خستگیم را بردوشش بیفکنم
اما زهی خیال باطل که دهه هفتادی ها بازهم به هنرنمایی خویش ادامه می دادند
آقا ما تو خیال خودمون گفتیم بشینیم تاقطاربایسته واسه نماز مغرب و عشا و بعد از خواندن نماز و دعا..
پینکی:الان اسم نماز و اینارو اوردی بگی خیلی با ایمانی ریاکار؟
میگم خنگی میگی نه،اخه الان دیگه این چیزا ریا حساب میشه؟الان این چیزا امل بودنه دیوونه
پینکی:برو یره مو تورو میشنسوم یرگه ریاکار
بیشی....
میگ میگ:آقااا آقااا این چه وضعیه میگ میگ...ادامه داستان برین دیگه میگ میگ...اعصاب نمیزارن واسه آدم میگ میگ
پینکی::-l
بچه پررو(با اهستگی)....
خلاصه
که که قطار وایستاد و اون کارهای ریاکارانه بوووووووووووووووق انجام شد و
مقدار کمی بدوبدو اومدیم تو کوپه و ساعت نزدیکای 6:45 دقیقه بعد از مدت
کمی نشستن تخت بالارو اوکی کردیم و رفتیم که بکپیم ببخشید بخسبیم ببخشید
بخوابیم
که چشمتون روز بد نبینه بنده از هفت تا خود یک بامداد به جرات میتونم بگم 15 دقیقه شاید به صورت پراکنده چرت زدم
که به دلیل زیاد شدن نوشته اون قسمت میره تو ادامه مطلب و شما در صورت تمایل میتونین در ادامه مطلب جویا بشین
خلاصه چرت ناکام همان و با سردردی مقطعی خوابیدن در ساعت یک بامداد همان
رفتیم برای صبح و ساعت نزدیک به ده رسیدن به تهران
کلا تهران دوس دارم و یک ساعت توش موندن حتی در ترمینال و راه آهن هم واسم لذت بخش
نمیدونم چرا هردفعه میگم از اتوبوس متنفرم
نمیدونم چرا هردفعه پشت دستم داغ میکنم سوار اتوبوس نشم
باز هم یادم نمیمونه و زارت میرم بلیط اتوبوس میگیرم
کاری به این ندارم که انقدر دلم واسه خونه تنگ میشه که فقط میخوام با هروسیله ای برسم به خونه
ولی خب
پینکی: ولی خب نداره دیگه،مطمئن باش بازهم اتفاق بیفته و قطار نباشه همین کار میکنی
با این که اصلا ازت خوشم نمیاد ولی باهات موافقم البته اینبار بچه پرررو(با اهستگی)
ولی چقدر کابوس این اتوبوس اصن نمیخوام یادم بیاد میگذریم و رسیدیم مشهد در ساعت 2 بامداد
دقت کنین فقط یک ربع به دوازده ظهر از تهران حرکت میکنین
مسیر خیلی باشه دوازده ساعته
بعد شما دو بامداد میرسین مشهد
عاشقتم اتوبوس
دوبامداد میرسین و عذرمیخوام دیگه نمیتونم این کلمه رو سانسور کنم
سگ لرز میزنین(عذرخواهم بابت این اصطلاح عامیانه ولی خب واسه عمق فاجعه کلمه دیگه نداشتم)
با یک کاپشن ورزشی و فقط یک پیراهن آستین بلند زیرش
و پشیمون میشین چرا اینقدر با پدر و مادر خویش تعارف میکنین که نیاین دنبالم
مثلا میخوای بگی خیلی روی پای خودمم آخه
ولی خداییش بدموقع بود و خیلی هم بدموقع بود و گناه داشت بابام
خلاصه با همون اصطلاح که اسمش نمیارم چمدون و اینارو گرفتم و رفتم تو سالن و خارج که شدم
دید اقتصادگرایانه رو گذاشتم کنارو اولین تاکسی که دیدم گفتم آقا چقدر میبرین تا فلان جا؟
گفت تاکسی متر و حدودا 13 تومن میوفته
نگفتم چرا و چگونه و فقط سوار شدم
رسیدمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
مامان دیدمممممممممممم
جان به فدایش بیدار بود......
میخواستم بگم بخواب صبح میحرفیم..نشد نشستیم به حرف زدن
احوالپرسی
بابا هم بیدار شد خخخخ
بابا هم نشست به حرف زدن خخخ
تا ساعت سه و خورده ای بامداد
همونجا بود که فهمیدم که مامان دیشب عزاداری شله گرفته خخخ
نیشم باز شد خخخ
صبح پاشدم و ساعت یازده صبح شله گذاشته شد جلوم و شدم سرشار از حس خوب
چون احساس کرده ام خونه ام
من عاشق خونه ام
خیلی نوشته آبکی بود،حق میدم،بزارین به پای شور و هیجان رسیدن
راستی برفا هم آب شده،فکر میکنم حرف داداشم چیزی جز وعده نبود حرفش خخخ
ولی خب این چیزی از حس خوبم کم نمیکنه
به قول رادیوی روشن تاکسی دیشب در ساعت دو بامداد
اینجا مشهد است.............
پ.ن:بعد مدتها بعد نوشتن این پست احساس کردم واقعا 14 سالمه،خیلی حس خوبی داره،کاش بتونم کوچیکتر احساس کنم سنم و آلایش های زنندهی زیاد شدن سن