پسرک:بابایی
بابایی:جان بابایی
پسرک:من کی دیگه بچه نیستم؟
بابایی:وقتی بتونی معنی تعادل درک کنی و تو زندگیت این جمله رو رنگ واقعیت بدی:
((اگر دیگران توانستند، نا امید نباش، تو هم میتوانی و اگر توانستی، مغرور نباش، دیگران نیز میتوانند))
پسرک:یعنی چی بابایی؟
بابایی:یعنی تو زندگیت نه اونقدر ناامید باش که به پوچی برسی و مث خیلی از آدمها هرجورشده واسه گذروندن عمربه هرطریقی خوش بگذرونی،نه اونقدر آرمان گرا و رویاپرداز که چشمت به وقایع زندگی ببندی و مدام تو رویا باشی...بخوام بهتر بگم نه کاملا منطقی باش نه کاملا احساسی....اون موقع که دیگه بچه نیستی و میتونی تعادل درک کنی..زندگی درک کنی و خدارو
پسرک: تو چی بابایی هنوز بچه ای؟
بابایی: راستش نمیدونم پسرم..شاید گاهی وقتا آره گاهی وقتا نه...این باید خدا جواب بده
پسرک :چرا خدا بابایی؟
بابایی:چون دانای مطلق اون و تنها اون که از همه چی خبر داره.
پسرک: خب از کجا باید ازش....
بابایی:پسرم پسرم واسه امشب بسه دیگه..فردا عید پاک...هنوز درخت کریسمسمون خیلی کار داره...نمیخوای که بابانوئل از دستمون ناراحت بشه ها؟بدو بدو سریع بریم..
پسرک:آخ جون بریم...
مقداری از یک زندگی - پینکی
........................................................................................
قسمت دوم:
پیمان داخل حموم و آب گرم تموم شده.پیمان سرماخوردست.
پیمان: اه مامان انقدر اون ظرفهارو شستی که آب گرم توم کردی..یخ زدم..اه
مامان:تقصیر خودت ،قبلش میری ریش میزنی منم که داشتم ظرفارو میشستم،تموم مییشه دیگه
پیمان:اه
مامان:حالا صبرکن آبهای کتری بیارم بریزم تو تشت
پیمان:نمیخوام بابا ..نمیخوام خودم یک خاکی تو سرم میکنم..نمیخوام
مامان:دررو بازکن،تشتم هم بزار لب در
پیمان:بیا گذاشتم
ویشششش..ویشششششش..ویششششششش
پیمان تشکر میکنه و تشت میکشه داخل و در رو میبنده.
مامان:قالب پنیر هست اونجا؟اگه نیست بیارم؟
پیمان:آره هست
مامان:باشه..پس همینجور هردفعه یک قالب پرکن رو خودت بپاش...باز لیف زدی یک بار دیگه همینجوری تا آخر
پیمان:باشه مرسی
پیمان:باز خوبه ماها یک خزینه ای،گرمابه ای،حموم نمره ای چیزی رفتیم تجربه این کارارو داشته باشیم،خدا به داد این دهه 70 و نسل جدیدا برسه که از همون اول تولدشون چیزی جز دوش و و اون این چیزها ندیدن ،میخوان چیکار کنن اینجور مواقع.آخ چه حالی میده تو اوج سرما یک دفعه یک قالب آب گرم بریزی روخودت..وووی چه حالی میده
آخیش حس خوب گرما...
.....................................................................................................................
قسمت سوم
ساعت 7:30 صبح....انگار وقتی خواب بودیم بارون شروع کرده به اومدن و قبل بیدارشدنمون هم تموم کرده و رفته.ولی خب بازهم خداروشکر..صدهزار مرتبه شکر...خیلی حس خوبی وقتی شب قبلش از خدا بخوای و فرداصبحش بارون بیاد حتی اگه اون موقع خواب باشی.نزدیک ظهر دوباره شروع به باریدن میکنه ولی هنوز حال نداری بلند شی،حس خوبیه ولی، حتی اگه بیماریت اوت کنه و نتونی بلند شی و حتی نزدیک پنجره بشینی و ببینی ، .پیش خودم فکرمیکنم حتی اگه بهای این حس خوب اوت کردن مرضیم باش که حتی نتونم برم لب پنجره..بازهم می ارزه..حتی اگه دماغت کارنکنه که نتونی عطر بارون احساس کنی..بازهم می ارزه..خیلی می ارزه
درست که بازهم مث خیلی جاها نیومد،پیوسته و مقداری تندتر ولی خیلی قشنگ بود..وقتی از دور تماشاش میکردی خیلی...
خدایا شکرت.
پی نوشت: این سه قسمت هیچ ربطی به هم ندارن ولی دوس داشتم تو یک پست بزارمشون چون تو یک قالب زمانی ذهنم مشغول کرده بودن و حس خوبی بهم میدادن از فکرکردن بهشون.