قبل شروع کردن این پست عرض کنم که
در پست قبلی بنده قصد نداشتم اسمی از صاحبان ۵ گانه ها ببرم
یا حداقل اگه دوستان اصرار داشتند بفهمند نامی از صاحبانشون ببرم
اما یک سوتی از بنده باعث شد خودکار شفاف سازی کنم
پنج گانه اول از خانوم باران بود
که
برای این که لو نره مال ایشون قرار شد در قسمت جمله تاثیرگزار که ازسوی
شادروان مادرشون در اصل بهشون گفته شده بود اصلا اسمی از شادروان مادرشون
برده نشه و بگم اون جمله تاثیر گزار از سوی عمشون گفته شده بهشون
ولی من سوتی دادم و باز هم گفتم که عمشون از مادرشون شنیدن
رو همین حساب گفتم دیگه حالا که سوتی دادم شفاف سازی کنم
اون جمله از شادروان مادرشون بهشون گفته شده نه عمشون
عذرمیخوام بابت این سوتی
۵
گانه دوم هم از طرف میثم جان مهربان نویسنده وبلاگ روزمرگی سابق و روزها
کنونی هستش که باهاشون البته هماهنگ نکردم واسه این اعلام اسامی که بازهم
عذرمیخوام بابت این هماهنگ نکردن خخخخ
۵ گانه سوم هم که مال خودم بود
بعله.. بدین شکل
خب بریم سراغ اصل پست
خیلی وقتها از خودم میپرسم
واقعا یعنی چی؟
خنده داره....
مگه میشه ما چیزی که حس خوبمون رو به کسی بدیم
با درنظر گرفتن موقعیت اون طرف و درک اون لحظش و بدون هیچ توقعی
چیزی که به واقع یک لطف
یک کار نیکوی اخلاقی
از بدیهیات ذات پاک و زیبای انسانی
برای این که حس خوبمون به اشتراک بزاریم با یکی دیگه
و اون نفر دیگه اون لحظش حداقل حس خوب باشه
ولی در کمال ناباوری
با سردی روبرو بشه
ما چرا اینقدر دور شدیم از هم اخه
چرا گذاشتیم انقدر اتفاقات روزانه برای دیگران انقدر رومون تاثیر بزاره که همه رو دشمن بدونیم
و اگه کسی حس خوبش
حالا هرچیزی
کتاب..آهنگ..عکس...فیلم..حتی معرفی یک نرم افزار..طرز تهیه درست کردن یک دمنوش و ......
به ما بده
بزنیم تو ذوقش و مصنوع وار لبخندی بزنیم
یا با دید سو نیت بهش نگاه کنیم و احساس خطر کنیم
چرا پیش فرضمون شده بی اعتمادی
یک لحظه فقط میخواد پیش خودمون فکر کنیم
مگه چه سودی قراره به اون طرف برسه از اشتراک اون حس خوب
جز دوبرابر شدن اون حس خوب
چرا اینقدر با هم غریبه ایم
بی اعتمادی هم حدی داره...نمیتونیم یک جزیره باشیم همیشه که
آخه بدبختی دارم میبینم
میبینم و درد میکشم
که جایی که محل پخش حس خوب بوده نرفتیم دنبالش
ولی جایی که فقط ظاهری توخالی از حس خوب بوده
رفتیم اعتماد کردیم و ضربه خوردیم
یکی بیاد من از این خواب لعنتی بیدار کنه
خواب لعنتی که من یاد بچگیم میندازه
و اون حس منفی لعنتی
که من با هرکی میرفتم بازی کنم گریش درمیومد یا نمیخواست باهام بازی کنه
نمیدونم شاید من هم کاری میکردم و یادم نمیاد
بحث سر تقصیر نیست
سر منزوی شدنست
برای من که
استارت این دورونگرایی و ساختن این دنیا دقیقا از همون زمان بود
وگرنه من که خیلی برونگرا و توجمع بودم
از همون بچگی نیروهای حس خوبم وقتی شکست خورده دیدم
حسهای خوبم همچون سربازانی شکست خورده و مایوس از جنگی جهانی
و یا سامورایی هایی بدون آموزگار و بی سرپرست
به درونم کوچ کردند و دیگر میلی به جنگ برای پخش کردن حس خوب نداشتند تا مدتها
مدتها تنهایی
تا نوشتن شروع شد
این بار سربازها به جای اسلحه تو کارخونه تولید حس خوب مشغول شدند و قلم به دست گرفتند
و تولیدات شروع شد
نه فقط در قالب نوشته...تفکر..رویا..ذوق و هرچیزی که بتوان با اون حس خوب معرفی کرد
مثل معرفی یک آهنگ ساده
ولی انگار بیرونی ها مثل بچگیام خواستار جنگ هستند تا اون رویا
رویای اشتراک حس خوب بدون دغدغه
بیرونی ها با هم غریبه تر شدن انگار
و همچنان نمیتونم درکشون کنم
و ترجیح میدم این یک خواب لعنتی باشه
تا واقعیت
یک خواب لعنتی ادامه دار
خوابی که تنها راه تحملش
امید و کم نیاوردنه
نباید بزارم سربازهای کارخونه از به دست گرفتن قلمهاشون ناامید بشن
حتی با این که تو این خواب لعنتی
محصولات کارخونه مرتب داره برگشت میخوره
و کسی از محصولات حس خوب استقبال نمیکنه
و میشکونن ذوق های سرباز های خسته ولی امیدوار کارخونم
ولی میشه
ولی میشه
ولی میشه
درسته که همچنان خیلیا از اشتراک حس خوب استقبال نمیکنه
و این درکش تقریبا محال
چون تنها چیز باارزش تو این زندگی همین حس های خوب لحظه ای
و نخواستنش یعنی دیوانگی
ولی من
نه من هرکی
که دنبال اشتراک حس خوب و جهانی سرتاسر حس خوب
بلاخره بازارش پیدا میکنه
همونجور که چین کمونیست تونست
تو دل تکنولوژی و صنعت غول هایی مثل آمریکا و آلمان
بازارش پیدا کنه
و حتی دیکته کنه
حتی با این که جاهایی حتی سود نکرد
سود نکرد
از صرفه اقتصادی گاهی هیچی ندید
ولی محصولاتش در درجه های مختلف
به جاهای مختلف صادر کرد
و بازار خیلی چیزهارو بدست آورد
به مثالش پس
آررررررره میشه
بازار اشتراک حس خوب بلاخره پیدا میشه
و این کارخونه بلاخره به سود دهی میفته
و سربازهای خسته
مجال این پیدا میکنن که با خیال راحت تکیه بزنن به دیوار کارخونه
قلمهاشون بزارن پشت گوششون
نفسی راحت بکشن
مااشعیری بگیرن تو دستشون و بنوشن
و دمدمای سحر
خیره بشن به طلوع آفتاب
آفتابی که نوید تمام شدن شب گذشته
با اون خواب لعنتیش باشه
خواب لعنتی لعنتی لعنتی
پ.ن:الان
که چندبار خوندمش احساس کردم شاید ذهنتون بره سمت پست قبلی..ولی خب باید
عرض کنم که که این پست قبل پست قبلی نوشته شده و زمانی هم که مینوشتمش اصلا
فکرم سمت مسابقه و این چیزا نبود و اصلا ربطی به پست قبلی نداره... و خیلی
کلی تر و دردی کهنه تر از این حرفهاست