در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۴۳ مطلب توسط «پیمان» ثبت شده است

یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ . 11:7نمیدونم میشه یک روز با یک دختر ازدواج کنم که متعصب نباشه و اهل تعادل باشه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل هنر ازدواج کنم ولی اهل حجاب و عفاف هم باشه

نمیدونم میشه یک روز یک دختر اهل تئاتر و سینما پیدا کنم و چشم دریده نباشه

نمیدونم میشه یک روز باید دختر اهل دانش ازدواج کنم که علاوه به این که همیشه سطح دانشش افزایش میده حالا چه با درس خوندن چه با هرنوع روش دیگه ای ، من هم تو هرمقطعی هستم به درس خوندنم یا کسب علمم تشویق کنه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل نوشتن ازدواج کنم که وقتی میره تو رویا مث یک بچه خوب برگرده و نره موندگار بشه اونجا

نمیونم یک روز میتونم با یک دختر دختر اهل رقص و اواز ازدواج کنم ولی اهل محرم نامحرم هم باشه

نمیدونم یک روز میتونم با یک دختر اهل موسیقی ازدواج کنم ولی خاکی باشه

نمیدونم یک روز میتونم با یک دختر اهل احساس ازدواج کنم ولی اهل منطق هم باشه

نمیدونم میشه یک روز با یک دختر اهل ورزش و هیجان های ورزشی ازدواج کنم ولی وقتهایی که باید خودش کنترل کنه و موقعیت شناس باشه...راستش خیلی دوس دارم یک دختری باشه غیرعادی مث خودم که وقتی باهم میریم تو طبیعت  رو چمن دراز بکشیم  و حرکات عجیب و غریب حداقل تو چشم مردم انجام بدیم و بگیم آره زندگی زیباست.....

نمیدونم میشه یک رو با دختر ازدواج کنم که اهل دروبیرون و طبیعت باشه ولی اهل نماز و روزه هم باشه

بدبختی میدونی چیه؟ این که من میدونم چه نماز چه روزه  اجباری نمیشه،زوری نمیشه،حتی نمیشه گفت بگیر یا نگیر،ولی چیکار کنم  که ناخودآگاهم یکی از قشنگیهای دختر نماز و روزش،درحالی که میدونم ظاهریش و واسه کسی یا چیزی این کار انجام دادن هیچ ارزشی نداره و باید از درون نماز و روزه بگیره

یادمه دامادمون میگفت وقتی رفته به پدرمادرش گفتم میخواد با خواهرم ازدواج کنه..پدرش فقط یک سوال پرسیده..این خانوم نماز میخونه؟....نه این که به این کار اعتقاد دشته باشم ولی خب  هروقت یاد ازدواج و  این حرفها میفتم این سوال بابای دامادمون ناخودآگه میاد توذهتنم..اما خب درکل نماز باید درونی خوند...

میدونین،تقصیر من نیست که از بچگی جنس های مونث دور برم با حجاب شناختم،اهل محرم نامحرم شناختم..

میدونم توقع زیادیه که بخوای یک دختر در این حد خوب باشه،اونم تو این جامعه  که به قول نوشته تو فیسبوک مردم طوری رنگ عوض میکنن که آفتاپ پرست به گه خوردن میفته

تو جامعه ای که این همه قهرمان توخالی،این همه بازیگر کثیف با جنس مذکر و مونث و ...پیدا میشه

چون خودم چی هستم که همچین توقعی دارم،خودم کجای کارم که بخوام همچین توقعی از یک دختر داشته باشم

نمیدونم،نمیدونم،سخته وقتی خودت ناقصی به همچین دختری فکر کنی

ولی خب هروقت به این نکته که اگه دیدت سالم باشه

همون دختری گیرت میاد که حداقلهای خوبی داره

فکر می کنم، خیلی من امیدوار مکنه

اینا همه دغدغه های که خیلی وقتا تو فکر و رویای  ازدواج تمام ذهنم مشغول می کنن...چرا که با تموم فانی بودن این دنیا و این که نباید زیاد جدیش گرفتش، ولی خب خیلی موضوع مهمیه چون باید مواظب بود و بهترین انتخاب کرد..چرا که به قول حافظ:

یک صدسال عبادت یک شب به باد می ره......


هرچند صحبت همچنان باقیست......از اون بحثهای داغه و پست زیاد میطلبه :دی

ما که تصمیم نداریم تا دانشجوی دکترا شدن ازدواج کنیم...پس تا اون موقع میگ میگ :دی

راستی،در کل توکل به خدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ . 16:29میتونی یک تفنگ باشی بر شقیقه ام

میتونی بالیشت پر باشی هم زیر سرم

می تونی آزارم بدی  بدون این که حق اعتراض داشته باشم

می تونی وسیله ای باشی برای خوش گذرانیم

و هزااران می تونی دیگر

انتخاب  با توست

من همچون یک موم در دست توام

تو همانی هستی که قضاوت هاا را برایم سبک و سنگین می کنی

حال پس از سالها جنگ

پس از بردهای فراوان تو

پس از باختهای فراوان من

اینک زمانی ده که پرچم صلح به هر رنگی که می خواهد باشد برافراشته شود

ای نفس خدادای من،ای شهوت من،ای غریزه جنسی من

فرصتی ده که خاطراتمان را باهم ورق بزنیم

خاطراتی هرچند شرم اور،خاطراتی هرچند بس پرلذت

به یاد بیاور آن روز را که خدا  به مثال بقیه مارا دریک گروه قرار داد

با تموم نفرتم از تو اما گاهی چه مست گونه صمیمانه در آغوشت می گرفتم

که حال برخورد متعادل با تو شود

کلید وارد شدن به آسمان هفتم

می دانم که این جنگ تمام شدنی نیست

چرا که ذات تو سرکش است

راستش من هم هیچوقت دست از تحقیر تو برنمی دارم

اما ما باهمیم که میتوانیم  گلیم خود را پییش خدا از آب کشیم

و یاد بگیریم

که باید جنگی دو سربرد داشته باشیم

وگرنه سرانجامی جز نابودی و سقوط برایمان رقم نخواهد خورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ . 17:8خدا دوچیز را هم زمان نصیب گرگ بیابون نکنه،اینکه سرمابخوری که البته بیشترش تمارض ناخوداگاه شخصی خودت باشه و دومیش این که شارژ اینترنتت تموم بشه،کلا یک استرسی تو وجودت که وای الان که من دیگه اینترنت ندارم دنیا به اتمام میرسه،وقتی این دوتا با هم همزمان بشه کلا جالب نیست

و اما این پست را به بهانه خداحافظی یک دوست از وبش که امیدوارم موقتی باشه به صحنه نگارش در می آورم در حالی که میدونم داره لوس میشه دیگه که هرعزیزی خداحافظی میکنه من میام و مینویسم....اما خب این دفعه میخوام خیلی کلی تفکرم راجب این واقعه و خیلی از تفکرات دیگه دوستان بیان کنم که تهش بگم آره منطق نداشته من راجب این پدیده اینه

مقداری گیجم که چیجوری شروع کنم یا از کجا شروع کنم اما خب امید به خدا ایشالا که با این بی حسی اعصاب خورد کن سرماخوردگی بتونم  خوب چیزی که تو مغز نداشتم رو بیان کنم.شاید شروع کردنش با این سوال خوب باشه و بعدش رفتن تو فاز فرعی و ور رفتن با کلمات تا ببینیم چی پیش آید.

زندگی  یعنی چی؟

خب قبل از این که وبلاگها به وجود بیان انسان ها نوشته هاشون تو دفتر شخصی یا عمومی با خودکار  می نوشتند،حالا سوای این که وبلاگها تعریفهای زیاد و دلایل به وجود اومدن زیادی داره بنده منظورم از وبلاگ فقط جایی که نوشته هابه جای این که برروی کاغذ و به وسیله خودکار نوشته بشه در یک محیط مجازی نوشته میشه.

خب چرا نوشته ها اومدن تو وبلاگ؟خیلی مسخرست اگه بگیم صرفه جویی در کاغذ و قلم که اصن شاید باشه ولی به من چه....به نظر من ما نوشته هایی که قبلا رو کاغذ می نوشتیم که یا کسی پنهانی می خوند یا خودمون می دادیم که بخونه یا اصن فقط مینوشتیم که ارضا بشیم از طریق نوشتن و اصن شاید بعدها بیایم سراغشون و بخونیمشون،آوردیم تو وبلاگ که عده زیادی یا زیادتری نسبت به قبل بخونن که  شاید مثلا نخوایم آشنهای نزدیک بخونن یا اصن نه یا هرچی،نظر دیگران راجب این کار بدونیم،اما عامل اصلی که باید مهمترین باشه خودمون ارضا بشیم از نوشتن 

حالا کاری نداریم یک سری فقط روزمرگی می نویسن که این هم یک نوع ارضا شدنه و دوس داریم نظرات دیگران راجبش بدونیم حتی راجب همین روزمرگی ها،یا حتی صرفا کپی می کنیم چرا که نزدیکترین چیز به حال اون موقعمون که ما از آوردن اون کلمات عاجز بودیم برای بیانش و یا اصن نه، چیز قشنگی بود دوس داشتیم کپیش کنیم تا بقیه هم یخونن و لذت ببرن،ودر پس همه این ها اون نظرات دیگران بود که خیلی دوس داشتیم بدونیم چیه،که آیا دیگران هم همون چیزی فکر میکنن که من فکر می کنم یا نه،یااصن کلا چی فکر میکنن وقتی این نوشته کپی شده یا شخصی میخونن،چی میگذره تو مغزشون،دوس داریم این بدونیم،خب بنا به تفکر افراد  نظرها مختلفه،بعضی ها طوری نظر می زارن که خیلی نزدیک به تفکر ثبت کننده پست یا خیلی وقت میزارن واسه نظرشون و با دقت نظر میزارن نسبت به کسایی که سرسری نظر میزارن یا حتی رندوم،و اون افراد نظراشون مهمترمیشه به قول خارجیا نظراشون واسه صاحب پست High lights میشه،و خب از این جا تازه میخوام حرفم شروع کنم،در قالب موضوع وبلاگ اما خیلی خیلی کلی تر  و واقعی تر

میگن که : نه از کسی توقع داشته باش،نه برای کسی کاری انجام بده

اینجاست که برمی گردیم به همون سوال شروع کننده،یک موضوع خیلی بدیهی تو زندگی که من خودم شخصا اول درکش کردم و بعد فهمیدم تو روانشناسی هم همین میگن این که  هیچ وقت واسه کسی کاری نباید انجام داد،البته خب من خودم شخصا دارم فقط حرفش میزنم وگرنه تو عمل با این که سالهاست که به خودم سپردم این کلمه > رو از دایره المعارف ذهنت پاک کن اما خیلی وقتها ناخودآگاه میگمش و سنسورهای آگاه سریع یقم میگیرن که چی شد؟حرفت با عملت نمیخونه که،والبته من به کلی فکر برای درست کردنش فرو می بره،اما درکل فکر می کنم این یکی از اصلهای زندگیه،خیلی وقتها به این نکته فکر میکنم که حتی حتی هیچ مادری در اصل واسه خاطر بچش بهش شیر نمیده،واسه حس خوب خودشه،واسه ارضای حس مادرانش که به بچش شیر میده یا مثلا وقتی تو اتوبوس جات میدی به یک پیرمرد،نه باید واسه خاطر اون دختری که اون پشت داره نگاهت میکنه باشه که بگه چه پسر خوبی یا نه واسه اون پیرمرده باید واسه حس خوب خودت باشه،بنابراین درمورد وبلاگ هم اون ارضا شدنست که مهمه نه این که واسه نظرات دیگران پست بزاریم،که البته درست که  از دلایل ثبت اون پست نظرات هستن و حتی اگه دوس داریم نظرات دیگران رو بدونیم بریم و حتی جذب مشتری کنیم ولی هیچوقت دلیل اصلی نباید فراموش کنیم که ما واسه کسی پست نمیزاریم بلکه فقط واسه دل خومون و ارضا شدن شخصیمون که پستی رو می گذاریم

و اما توقع نداشتن از کسی،موضوعی که خیلی روش مانور داده میشه خیلی وقتها،که بعله توقع نداشته باشیم از کسی کاری انجام بده،مثلا تو همین موضوع وبلاگ نباید توقع داشته باشیم که کسی حتما نظر بزاره یا شخص خاصی ختما نظر بزاره چرا که ما درون مغز افراد نیستیم و نمیدونیم اوضاع اون چگونست که بخوایم توقعی داشته باشیم از کسی یا کلا کسانی که عبور و مرور می کنن در وب

میدونم شلم شولوایی شد با کلی پراکندگی،ضمن عذرخواهی اگه بخوام اینجوری جمع بندیش کنم،این که دوستان ما اصلها و هدفهای زندگیمون گم کردیم و متاسفانه به همه جای زندگیمون کشیده شده،به زندگی خصویمون،کاریمون،و نمونه بارزش که من برآن داشت که بنویسم، به وبلاگیمون

زندگی بدون شک چیزی جز حاصل تعادل ها نیست،که همین  موضوع وبلاگ داری هم حاصل یک تعادل،میدونین انسان باید سپاسگذار آدمها باید باشه ولی  وابستشون نه حالا بعدا میگم،هیچ وقت نمیتونم درک کنم که چی میشه که کسی غیر از دلایلی مث نداشتن نت و کامپیوتر و سلامتی و ...،نداشتن ایده و حتی نداشتن انگیزه وبلاگش میبنده و میره،اما خب من فکر میکنم تو زندگی باید سعی کرد که از لحظه لحظش خیلی سالم استفاده کرد و لذت برد و بدون شک با رعایت اصولی مثل همین دو اصول توقع نداشتن و کاری نکردن واسه کسی این امر محقق میشه،این که کسی نظر بزاره خوبه ولی نه این که ما وابسته به نظر کسی حال و هوامون عوض بشه و انگیزمون از دست بره چرا که اگه انسان تنها وابستگیش خدا باشه دیگه اون قدر قوی هست که بدون احتیاج به نظر  و توجه کسی  راهی که باید ادامه بده و هیچ وقت پا پس نکشه،آقا گیریم کسی لطفی کرد و مارا با چیزهایی اشنا کرد که قبل از اون نمی دونستیم و کلی باعث انگیزه ما و خوشحالیمون شد اما سپاسگذاری هیچ تضادی با عدم وابستگی به اون طرف نداره چرا که انگیزه هیچ ربطی به وابسته بودن به کسی نداره و اصلا ادم نیاید انگیزش به کسی وصل کنه که بخواد که با دم و بازدم اون طرف پروخالی بشه،حداقل به نظر من خیلی مسخرست که یک آدم اون قدر است مهم باشه که بشه انگیزه یک آدم،رسما میشه چندخدایی،فکرکنم گاهی وقتا به دلایل وجود مرگ و قراردادنش توسط خدا فکرکنیم به خیلی نکته های ظریف می رسیم که البته مهمترینش عدم وابستگی به هیچ چیزی جز خدا می باشد.

در آخر  تکرار می کنم که دونستن نظر کسی راجب عقیدت  قشنگه،این که نظر بعضی ها مهم تر از  نظر دیگران حقیقته چرا که واسه خدا هم انسانها درجات متفاوتی دارند،اما هیچ انسانی و هیچ چیزی جز خدا نمی تونه و نباید اون قشنگیها و حقیقت ها را تعیین کنن.


اصلا اون چیزی که میخواستم نشد حتی 5 درصدش چون وقتی سرماخورده ای حال و هوات  دگرگون و فکرت پریشون و متغیر ولی خب باید مینوشتم و باید ارضا می شدم که خداروشکر حداقل یک بار دیگه به خاطر نوشتن ازدیدن چیزهایی که غیرمنطقین،ناراحتت کننده ان و نباید وجود داشته باشن  ارضا شدم و همین هم خوبه حداقل برای تسکین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ . 14:39
آقا خو سفرنامست،باید مفصل باشه،باید به همه نکاتش پرداخت،باید  کاملا شرح داده بشه،منم که عاشق شرح دادن:دی برای همین در این نوشته عقده گشایی پستهای قبل کردم و هیچی رو خلاصه نکردم و از نوشتن هیچ نکته و حرفی چشم پوشی نکردم،البته جز بعضی ها که دیگه خیلی جالب نبود آوردنشون،و بسی طویل شد که پیشاپیش عذرمیخوام واسه گرفتن وقتتون :دی

خب از فازم قبل رفتن که گفته بیدم،بعدشم که وارد قطار رفتیم اون اقاهه بود که هر از چندی همچین صحبت هایی می کرد

اما قبل هرچی این بگم که تا میتونید با قطارهای رجا سفر کنید،هم تمیزتره و هم تسهیلات و امکانش بهتره،آها بعدشم این که اون بخارهاش که از زیر قطار شروع و به کنار قطار شیوع پیدا می کنه و کل وجودتون دربر می گیره دقیقا همون نوستالژی قطارهای قدیمی به ادم میده که وقتی میری که سوار شی قاطی بخارها میشی و حس خیلی خوب و نوستالژیکی به ادم دست میده و بسی کیفور می گردی

من خب حقیقتی که هست دوس ندارم این بگم ولی حقیقت که وقتی قطارتون 16 تومنه،سطح شعور اکثزر ادمها هم در حد همون قیمته،و اتفاقا مسئولین قطار هم با همون دید بهتون نگاه میکنن،آدمهایی میان تو این قطار که حتی بعضیاشون پیش پا افتاده ترین اصول اخلاقی و انسانی رو بلدنیستن و رعایت نمی کنن،مثلا همین 3 4 تا جوون به واقع احمق کنارمون،که تو پستوی بغل واگن شروع کردن به سیگار کشیدن که فاصلش تا صندلی ما به متر نمیرسید و بادری که همش بازه،آدمهایی جوگیر که فقط به سروضع و لباسشون رسیدن وگرنه تفکر واقعا صفر باهرمنطقی،اینجور که از گفتگوهاشون برمیومد تو قهوه خونه قلیون چاق میکردن،فکرکنین تا ساعت 4 صبح یک ریز زر میزدن حکم بازی میکردن و یک دم به خودشون این امکان نمیدادن که بابا یکم سروصدامون کم کنیم،آهنگ خاص همین طیف گوش میدادن اونم با صدای بلند،طفلک مهستی و هایده و خواندده های از این دوران که واقعا  محبوب چه آدمهای خزعبلی هستن،کلا یکی دوساعت بیشتر نتونستم بخوابم چرا که هم واقعا سخته خوابیدن تو این قطارها و هم سطح صفر شعور دوستان من با خودم به کلنجار وا می داشت که واقعا چیجوری اینجوری میشه؟ چرا واقعا؟نمیدونم،نمی دونم..خلاصه که ساعت 4 شد و کپه مرگشون گذاشتن و تونستم حداقل اندکی آرامش داشته باشم

تازه کاری نداریم که قطار سرد بود،رفت و آمد زیاد بود و........

وقتی قطار واسه نماز وایستاد و رفتیم واسه وضو  خیلی اتفاق قشنگی افتاد،سرم پایین بود که دومین مشت آب بریزم رو صورتم ،یک دفعه یک پیرمردی اومد که دستاش بشوره و اونم وضو بگیره،ناگفته نماند که یک قطار دیگه هم ایستاده بود و جمعین هنگفتی تو یک وضوخونه کوچک بودن،بعد تو همین حین که پیرمرد دستش آورد که بشوره یک دفعه یک پیرمردی بهش تشر زد،خب شما دیگه چرا حاج آقا؟خب اگه بین وضوش فاصله بیفته باطل میشه وضوش...تو همون حین که داشت تشر میزد من خیلی سریع وضو گرفتم و اومدم بیرون و  نشد ازش تشکری خشک و خالی کنم،اما بعدترش تو دلم جدا از حس های خوب پیش خودم گفتم واقعا چقدر خوبه که هنوز هستن آدمهایی که اصول سالم دین اینقدر قشنگ متذکر میشن و بهشون عمل میکنن،حتی تو این شلوغی و ترس رفتن قطار،واقعا خیلی خوبه که هنوز هستن آدمهایی که هنوز اون افکار  پاک مذهبی قشنگ دارن،لایک دارن واقعا :دی

دیگه چیز قابل عرضی نیست تا رسیدیم به تهران و بعدشم پیاده تا ایستگاه مترو شوش رفتم،در مسیر استخدامی درون مترو،یک دست فروشی بود که کفی های طبی میفروخت که 2 تومن بود فقط،از اونجایی که کف کفشم سوراخه و کفی کفشم هم سوراخ شده واسه همین آب خیلی راحت میره توش و باعث سرمای بیشتری تو کفشم میشه،واسه همین به وجود یک کفی کفش خیلی نیاز داشتم،ولی واقعا نمیدونم چه کم رویی اعصاب خوردکنی داشتم که نمیزاشت برم جلو و بگم من میخوام،واقعا با این چیزهام مشکل دارم و با این که نیاز دارم ولی روم نمیشد برم جلو،شاید چون تو مترو تهران و من خودم مال این شهر نمیدونم واسه همین اعتماد به نفسش نداشتم که جلو بقیه بگم آقا من میخوام یا شاید چیزهای دیگه ولی مربوط صرفا به کم رویی،که  آخرم خب روم نشد خلاصه و رسیدم به ایستگاه گلبرگ و اومدم بیرون از ایستگاه مترو و تو مسیر دیدم یک جا یک آقایی دست فروش داره کفی کفش میفروشه،گفتم چند؟گفت جفتی 1000 تومن واسه هر شماره پا..که بسی ذوق زده گشتم و یکی خریدم و بعد از رفتن به محل استخدامی توکفش هام کردم و بسی لذت بردم و در مقابله با سرما تیمم تکمیل کردم و اون انگشت بده رو به سرما نشون دادم که بعله بنده با تمام قوا مقابل سرما ایستاده ام :دی

بعدش هم که رفتم محل استخدامی،تو محل استخدامی که اول 20 دقیقه منتظر وایستادم تا مسئولش بیاد و اومد و مدرک ازم تحویل گرفت و البته خیالم راحت کرد که آره تو بندری،چون شایعاتی بود که نکنه بندازن یک شهر دیگه،خلاصه تا ساعت 1 بعد ازظهر دوباره رسیدم به ایستگاه مترو شوش که برم راه آهن هم استراحت کنم هم ناهاری بخورم و هم منتظر وایستم که بعدش برم سمت تئاتر شهر

از ایستگاه شوش که اومدم بیرون دیدم یک دست فروشی داره گردو میفروشه،گردوهای خیلی تو پر و سفید و قشنگ،هم پوست کرده داشت و هم با پوست،باپوست کیلویی 28 تومن و بدون پوست کیلویی 40 تومن،چندقدم ازش دور شدم و گفتم بزنگم به مامان که که اره اینجا گردوهای خوبی داره نمیخوای بگیرم؟ که اینجوری خوشحالشم بکنم و دست خالی مث هردفعه برنگردم خونه از سفر،چون این دفعه پس انداز 50 تومنی همرام بود دیگه خیلی جوگیر بودم :دی اما خب هرچی بوق خورد مامانم گوشیش برنداشت،میدونین در طول راه خیلی به این فکرمیکردم که واقعا چقدر شیرینه که آدم تو زندگی زنگ بزنه به همسرش بگه عیال جان؟عیال بگه بعله؟بعد بگی عزیزم اینجا این همچین چیزی میفروشه لازم داریم تو خونه؟بخرم عزیزم؟ عیال هم اگه تو همون شهر بود بگه نه بیا خونه با هم بریم بخریم و اگه یک شهر دیگه بود با همون حساسیتها و  دقت های زنانه باکلی زیرورو کردن از راه دور بگه بخر عزیزم و با همین خیال و تفکرات شیرین مسیر را طی نمودیم :دی بعله.. بعدش رفتم راه اهن و مشغول خوردن ناهار که البته ساندویچهایی بود که بادست مبارک مامان درست شده بود و البته خوشمزه،از 3 تاش دوتاش خوردم و بعدش رفتم دنبال جایی برای شارژ موبایل،پیداکردم و همان حین پدرمحترم زنگید که چیکار داشتی؟گفتیم جریان اینه و اون موقع که مقداری هم سرد شده بودم از خریدن گردو که بابا چه کاریه پس اندازمون تمام و کمال خرج کنیم واسه گردو:دی و بهانه ای آوردم که اون موقع جای ایستگاه شوش بودم الان راه اهنم فاصله داره باهم،دیگه اون موقع باید جوواب میدادین و اینا که نگو تعریفهای ما از این گردوها کارخودش در ذهن پدرومادر محترم کرده و اونا تعارف را رد نکرده و گفتن پس بگیر دیگه،بعدش از مقداری پرسش و پاسخ ردوبدل شده بین پدرومادر پشت گوشی نتیجه این شد که آقا شما یک کیلو بدون پوست بگیر،یعنی 40 تومن پر،هرچند مادر محترم بیرحمانه تر برخورد میکرد و میگفت اگه تو کارتش داره دوسه کیلو باپوست بگیره که خداروشکر پدرمحترم ورد عمل شد گفت نه بابا سختش بیاره،منم گفتم  بابا از کجام بیارم این همه که قائله با همون 40 تومن پر به پایان رسید:دی

هیچی دیگه رفتم جای همون دستفروش محترم و در طول راه میگفتم خدایا رفته باشه خدایا رفته باشه،که خدایا یک لبخند معنی دار زد و دست فروش چند متر این ور تر ایستاده بود و ماهم رفتیم درکنارش گفتم آقا یک کیلو بدون پوست بده،بنده خدا ولی خیلی حداقل به نظر ادم ساده و زحمتکش و خوبی بود،بهش گفتم از سفیداش بیشتر بریز گفت چشم اینم به خاطر شما از روش و از سفیداش می ریزم،خیالت راحت خراب نداره(خداییش هم تا الان که خراب دیده نشده توش :دی) خلاصه وزن کرد و گرفتم و 40 تومن نازنین شمردم و دادم و باخودم گفتم حالا چیکار کنم؟

آها از همین جا برم همون سمت تئاتر شهر که هم بلیط تئاتر واسه ساعت 19 بگیرم و هم برم بازار رضا واسه دوستم آمار لپ تاب در بیارم

خلاصه با مترو رفتم چهارراه ولیعصر که تئاترشهرم اونجاست،نزدیک 4 بود و دیدم روگیشه نوشته ساعت 4 تازه شروع میشه،مقداری چرخیدم و اون عکس اولی از تئاتر شهر گرفتم و اینا، تا این که 4 شد و بازشد گیشه اش،گفتم سلام خسته نباشید یک بلیط نمایش  مرگ تصادفی یک آنارشیست بدید لطفا،خانومه گفت آقا امروز لغو شده از فردا اکران میشه،گفتم ولی تو سایت زده بود از امروز،گفت آره ولی لغو شده،و ما ماندیم و یک دنیا کلنجار،چیکار کنم؟همون دایی وانیا رو برم؟ولی میترسم طول بکشه و نرسم به قطار،بزار بی بی های بیوه رو ببینم ساعتش چیه و قیمتش،همین که پرسیدم گفت رو سکوها جانداریم باید رو بوفه بشینین،که ما هم گفتیم نه و گفتم دایی وانیا چی؟که گفت اون گیشه مسئول فروش بلیطش از اون طرف بپرسین.

باز دنیایی از دو دلی ها  و همینجور تو فکر بودم که چیکار کنم؟از طرفی با توجه به این که 40تومن هم از اون ور رفته بود بیشتر حسابگر شده بودم و گفتم 15 تومن هم تو این بی پولی 15 تومن...از طرفی فکر میکردم اگه نمایش دیر شروع بشه و دیرتموم بشه شاید دیر برسم با قطار و این فکر واسترس ولم نمی کرد ولی خب واقعا هم نمی تونستم از تهران  تئاتر ندیده برم خیلی به دلم قول داده بودم و الان در هاله ای از ابهام بود،به همون دوستم که گفتم اس داد اس دادم گفتم به نظرت دایی وانیا رو برم یا برم کتاب بخرم اصن؟که البته اونم خیلی تشویقم کرد که برو همون تئاتر،کتاب این روزها الکی گرون شده و معرض گفت برو تئاتر،و میون همه این درگیری ها و کش مکش ها  یک تئاتر خیابونی (متشکل از 3 بازیگر مرد ) جلوی تئاتر شهر برگزار می شد که همینجور که دور میزدم و فکر میکردم هراز گاهی وایمیستادم و نگاهشون می کردم و البته هیچ وقت از موضوعش دقیقا مطلع نشدم،مجانی بود و مردم هم نسبتا تو این هوای سرد دورشون جمع شده بودن و نگاه میکردن،به نظرم جالب نیومد حداقل تو اون دو سه باری که وایستادم واسه چند دقیقه نگاه کردم،حاقل به دل من نچسبید ،خلاصه مقداری دو دوتا 4 تاکردم و رفتم سمت همون گیشه فروش بلیط دایی وانیا،البته راستش قبلش بازهم راجب همون مرگ تصادفی یک آنارشیست ازش پرسیده بودم و با چهرم آشنا بود :دی

اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که ببخشید خانوم دایی وانیا سرساعت شروع میشه و گفت آره،گفت بلیط میخوای؟ گفتم آره یه دونه،گفت دانشجویی؟ مقداری دروغ گفتم و گفتم کارتم همرام نیست،گفت ببین دانشجویی؟گفتم راستش ترم آخرم آره پروژم فقط مونده....گفت 12 تومن  بده و دادم و از درون کلی ذوق همراه با عذاب وجدان کردم که اخ جون 3 تومن تخفیف داد :دی وقتی بلیط گرفتم ساعت  نزدیک 5 بود و تو این فکر فرو رفتم که خب من الان دروغ گفتم،من که دانشجو نیستم و راستش یکم حالم گرفته شد ولی خب خودش انداخت تو دهنم،انگار می خواست من دانشجو باشم،نمی دونم ولی خب در این که تیپ و ظاهرم هنوز به دنشجوها میخوره شکی نیست:دی به هرحال از طرفی خوشحال بودم و از طرفی حتی میخواستم برگردم و بهش بگم خانوم من دروغ گفتم اصلا دانشجو نیستم بیا  همون 15 تومن باهام حساب کن غلط کردم باو،که یا طبق معمول ترسیدم یا وجدانم مث همیشه فشار نیاورد بهم،نمیدونم و نرفتم،به هرحال تا 5:30 گشتم همون جاها و بعدش رفتم سمت بازار رضا تا واسه دوستم یک کانفیگ خوب لپ تاب واسه کارهای گرافیکی پیدا کنم.

قیمت ها انگار یه نمور پایین اومده بود چون لپ تاب زیر یک تومن هم پیدا میشد از یک برند متوسطی مث لنووو،لپ تابهای سونی هم مث همیشه کذایی نبود،حداقل تاحدی معقولانه هم داشت،خلاصه از برند Asus دو سه تا واسش پیداکردم و از سونی هم دو نوع واسش پیدا کردم و بهش اس دادم و گفتم.

از مجتمع امام رضا که اومدم بیرون 6:30 شده بود و رفتم داخل تئاتر شهر که منتظر بشم تا تئاتر شروع بشه،دومین بار بود میومدم کنار تئاتر شهر و اولین بار بود که میرفتم داخل،راستش نمیدونستم از کدوم در باید برم داخل :دی اولش از یک در رفتم داخل که باعث تعجب نگهبان و چند خانومی شد که اونجا وایستاده بودن،از این رو سریعا به خارج مراجعت کرده و از یک درباز دیگر دخول فرموده و به محض دخول و پرسش دایی وانیا؟ آقاهه گفت بلیط داری و بعد از گرفتن و این کارها و دخول واقعی،به آقاهه گفتم میتونم برم تو سالن بشینم از الان؟گفت هروقت شروع شد الان بشین همین جا،که من یک فکر احمقانه کردم که شاید سالن اصلی همین جا باشه که دورتادورش صندلی گذاشتن که خداروشکر خیلی تابلو نشد سوالم و باعث خنده حضار و یک آقایی معرفت منشانه گفت نه فکرکنم اونور باشه سالنش که بعد از این که مراجعت کردم به آن ور دیدم بعله سالن اصلی در داره و یک سالن واقعیست  :دی

ساعت 7:10 شد که در سالن باز کردن،و منم با کلی استرس رفتم داخل و دنبال صندلیم که دوستان به خوبی راهنماییم کردن :دی یعنی از قبل باز کردن درها و تا بعد بازکردن و نشستن رو صندلی دقیقه به دقیقه چک میکردم که خدایا زودتر شروع بشه و از اون ور زودتر تموم بشه که برم به قطار برسم ،که البته نامردا آخرم با 15دقیقه تاخیر شروع کردن :دی آخه میدونین من از قبلش از همه استعلام کرده بودم،از مسئول باجه اتوبوس ها که آقا اتوبوس ها تا ساعت چند کار میکنن؟ساعت 9 شب هم هستن؟تازه فکر کنین من بنا رو گذاشته بودم و واسه ساعت 9 میپرسیدم و میگفتم که اگه نمایش یک وقت دیرتر تموم شده دیگه تهش 9 باشه(منطقیش نمایش باید 8:45 تموم می شد)خلاصه مسئول باجه گفت آره همیشه هستن و اگه 9 حرکت کنی 9:30 از چهاراه ولیعصر میرسی به راه آهن،بازرفتم از راننده اتوبوس پرسیدم همین سوال هارو و اونم تایید کرد :دی تازه از سه تا از دوستامم که اطلاع داشتن استعلام گرفتم که دوتاشون تاحدی لطف کردن مقداری زیردلم خالی کردن به خصوص همین دوستم که واسش لپ تاب یافتم که گفت آقا من نگرانم تو 10 15 آخر نمایش بلند شو که برسی :دی ولی یکیشون مث همیشه قوت قلب داد گفت آره بابا میرسی فاصله ای ندارن خیالت راحت :) تازه قبل از نمایش هم رفتم از یک راننده اتوبوس تو چهاراه ولیعصر پرسیدم که آقا میرسم؟گفت والا رسیدن که 10 دقیقست راهش،ولی یک سال الان از چهاراه ولیعصر اتوبوسا مستقیم نمیرن راه آهن،باید بری دوچهاراه پایین تر جمهوری اسلامی که فاصلش 5 6دقیقست پیاده،از اونجا مستقیم میری با بی ار تی راه آهن که فاصلشم 15 دقیقست،آخه بدبختی از این چهاراه ولیعصر کوفتی تاکسی نمیخوره به راه آهن :( البته از دوستم استعلام مترو هم گرفته بودم که در نبود اتوبوس با مترو برم :دی

خلاصهههههه،نمایش شروع شد،اولاش که شروع شد و 10 دقیقه اولش فکر میکردم یک کار کلاسیک سرده،واسه همین چون خواابم میاد و مرتب خمیازه میکشیدم وسطش خوابم ببره،گرسنمم که بود در حدی که شکمم غار و غور می کرد و ترسم داشتم کسی نشنوه :دی اصلا بلند شم وسطش برم یک چیزی بخورم،ترس از رفتن قطار هم بیشتر تشویقم میکرد که بلند شم برم وسطاش یا آخراش،آقا دقیقه به دقیقه که نمی گذشت برخلاف تمام فکرهای قبل بیشتر میخ کوب بازیشون و داستان نمایش می شدم،انقدر خوب بازی میکردن و حس در می آوردن که واقعا گاهی وقتا داستان گم می کردم و دنبال حرکات صورت و بدنشون بودم،خیلی هماهنگ و خوب بازی میکردن و خیلی خوب تو نقششون فرو رفته بودن،به خصوص خود اکبر زنجانپور که قشنگ 50 سال سابقه تئاتر تو بازیش به وضوح می دیدین،راستی این وسط یک نکته هم بگم اون خانومه که به زور مارو دانشجو کرد دمش گرم یک صندلی خوب دقیقا روبروی سن بهم داده بود که دقیقا چشم تو چشم بازیگر بودم خخخخخ،خب ادامه تعریف از تئاتر :دی اصلا نتونستم خرده ای بگیرم بهشون با تموم آماتور بودنم :دی اما خب نگاه کلا منتقد من بازهم چند ایراد درآورد از کار :دی اولش این بود که اصلا دلیل همچین طراحی صحنه رو نفهمیدم،یک صحنه شیب دار بود که به خصوص بازیگرهای مسن که میرفتن بالاش و میومدن پایین به نفس نفس میفتادن،هرچی فکر کردم به موضوع داستان و دیالوگها و اینها نفهمیدم دلیلش و یک نقد دیگمم به بازیگر نقش سونیا بود که بابا این که داره جلف بازیهای یک دختر دبیرستانی ایرانی بازی می کنه جای یک دختر دم بخت روسی،اما خب آخرش همین دختر با دیالوگهای پایانی نمایش اشکم در آورد انقدر حس خوب رسوند:دی نو رپردازیش واقعا عالی بود ضمن این که آهنگسازیشم که واقعا خوب بود و در کل خیلی حال کردم با نمایششون،تو عمرم همچین نمایشن ندیده بودم،البته خب اولین نمایشیم بود که تو تهران میدیدم،فکر کنم طبیعیه :دی داستان کلی نمایش هم درباره خانواده ای بود که خیلی وقت بود که جز مادر پیر خانواده همه دست از تلاش برداشته بودن و یا درگیر احساس شده بودن یا درگیر خوش گذرونی و بیخیالی و این باعث شده بود خیلی از افراد بیان سواستفاده کنن و تن پروری کنن تا جایی که داماد خانواده به خودش این حق داد که بگه این خونه رو باید بفروشیم و من و زنم بریم تو فنلاند یک خونه بخریم در این حد یعنی :دی و خب همین حرف بود که باعث بیداری کم کم خانواده شد و دیگه آخرش تعریف نمی کنم:دی هرچند تا اینجا هم دو سوم تعریف کردم :خخخخخخ

خلاصه نمایش ساعت 9 تموم شد،و من جوگیر که محو نمایش شده بودم به همراه بقیه به نشانه تشکر ده دقیقه تمام داشتیم واسشون دست میزدیم،و تا نرفتن پشت پرده وایستاده بودم انگاار نه انگار زمانی استرس قطار داشتم :دی به خودم اومدم دیدم ساعت 9:10،همه در حال رفتن بودن که منم قصد رفتن کردم:دی بدو بدو اومدم بیرون و بدوبدو خودم رسوندم به جمهوری اسلامی و مکان اتوبوس پیدا کردم،ساعت 9:15 بود که اتوبوس اومد و 9:35 یا کلی استرس رسیدم به راه آهن و مقداری خیالم راحت شد و باخیال راحت رفتم گلاب به روتون :دی بعد از گلاب به روتون درحالی که گوینده سالن داشت گلوی خودش پاره میکرد که آقا بلند شین برین سوار شین ما هم رفتیم سالن ترانزیت و بعدش سوار گشتیم :دی

یعنی به محظی که وارد کوپه شدم و دونفر هم نشسته بودن،بعد سلام علیکی مختصر,سریع یک بطری آب برداشتم و مشغول میل کردن و بلافاصله بعدش آخرین ساندویچ باقی مانده مادر محترم رو شروع به خوردن کردیم  البته بعد تعارفی خیلی مختصر،که احساس کردم یکم دوستانمون متعجب گشتند،ولی خداییش خیلی گرسنم بود:دی نصفه های ساندویچ بودم که یک زن و شوهر کاملا مذهبی وارد شدن و بنده که درحال نوشخوار بودم مقداری معذب و آب شدم،نمیدونستم بخورم یا بزارم بعدا بخورم،خلاصه که نصفه آخرش کلا کوفتم شد:دی و بلاخره کوپه تکمیل شد نفر ششم هم اومد کنارم نشست:دی

نمیدونم سرصحبت چیجوری با نفر ششم که هیچوقت اسم هم نپرسیدیم بازشد اما خب اولش راجب درس و کتاب حرفیدیم و بعدش به دانش و معرفت رسیدیم که چقدر خوبه واقعا  دانش و همه چی توش داره،از این زرهای روشنفکری مزخرف که فقط میخواستیم جلوی بقیه بگیم آره ماهم میدونیم و خیلی هستیم باو،اما خب حداقل خودم فقط زر میزنم هیچی بارم نیست مث خر فقط زر میزنم :( و خب اون زن و شوهر جاشون  عوض کردن و رفتن تو یک کوپه خانوادگی و یکی دیگه جاشون اومد که یک نفر بود،و اونم که تاحدی شاهد حرفهامون بود و بعد از این که ششمی واسه لحظه ای رفت بیرون،شروع کرد و  راجب کمبود نسل تو سال 1404 سرصحبت باهام بازکرد  و مقداری حرفیدیم و بعد که شیشمی اومد،بحث سه نفره شد و قشنگ از ساعت 11 شب تا ساعت 2 بامداد از این زرهای روشنفکرانه توخالی که هیچی ازش درنمیاد زدیم که فقط بگیم خیلی فهمیده ایم حداقل خود مونگولم :( در حالی که هم من از خستگی واقعا خوابم میومد چون میدونین دیگه شب قبلش چیجوری بود،هم اون شیشمی گفت من یکم برم استراحت کنم که فردا ساعت 4 عصر امتحان وصایای امام خمینی دارم انرژی داشته باشم که میگم جملگی ساعت 2 شب به اجبار خوابیدیم چون یکی از هم سفران کوپه که نزدیکهای 11 رفته بود و خوابیده بود نزدیکهای 1:30 گفت آقا جان مادرتون بگیرین بخوابین،و خب ما ساعت 2 رضایت به خوابیدن دادیم :دی اگه بخوام کلیت حرفهامون بگم این بود که دلیل اصلی که کشورمون نتیجه نمیگیره  تعصب در مدیران و نداشتن مدیر خوب،و با این که روشنفکرانه میگفتن ما از سیاست چیزی نمیدونیم ولی بعضی وقتها به بحث سیاسی هم کشیده می شد خخخخخخخخ

خیلی بحث ها شد خیلی حرفها خیلی موضو عا ها روانشناسی ورزشی فلسفی نمیدونم سیاسی اجتماعی،ولی خب هرکدوممون تعصب خودمون داشتیم،اولاش خیلی منطقی بودها ولی کم کم همون تعصب ها اومد وسط،اون بنده خدا که سومین نفر بود که اضافه شد اولش خیلی قشنگ با این که ریش داشت و معلوم بود یک ربطی به بسیج و اینا باید داشته باشه حتی انتقاد به شیخ ها رو هم می پذیرفت و اون شیشمی هم دوطرف داستان نقد می کرد و من هم به همین سبک،تا این که اون بنده خدا سومیه رو کرد که بعله متعصب به عاقا می باشد و میگه حرف ایشون هرچی باشه درسته ولی مدیران اجرا نمی کنن،و بعدشم که گفت سرباز سپاه می باشد در مشهد و یک جمله از سردار ج عفری رو آورد و اتفاقا قبلش ازمون سال 88 شماها به کی رای دادین؟منم گفتم موسوی و البته دوست ششمی هم گفت موسوی ولی خودش گفت به قالیباف،راستی این الان یادم اومد دارم فکر میکنم،مگه دفعه قبل 4 تا کاندیدا بیشتر نداشتیم؟رضایی و کروبی و عزیزدلم و احمدی نژاد،چی شد؟ بعله مشخص شدکه طرف خیلی متعصب تشریف داشته که اونجوری خودش با منطق نشون میداده،حداقل این باید وقتی از حماسه 9 دی حرف زد می فهمیدم،خلاصه آقا بعد این که جبهش مشخص کرد به طرز ناخوداگاهی بنده زیرگلوم  مقداری  به خارش افتاد و کمتر بلبل زبونی میکردم مث گذشته و خب بیشتر بحث بین اون دوتا بود که البته تاحدی هم جناحی بود و هرکدوم دچار تعصب شده بودن،خلاصه می تونست بحث خوبی باشه ولی مشکل همونی بود که اول بهش رسیدیم،تعصب و همین تعصب همه چی خراب میکنه همیشه،واسه همین اولش گفتم یک زر روشنفکری بیشتر نبود..هرچند که بازهم خیلی خوب بودیم باهم و واقعا دوستانه حرف میزدیم و به خوبی هم از هم خداحافظی کردیم.

اون شیشمی نیشابور پباده شد چون نیشابور ارشد می خوند،و نکته خیلی مهم این جا بود که آقا به تعداد تو بسته هایی صبحونه آوردن و اونی که فقط 15 دقیقه مونده بود به مشهد از خوابش بیدار شد خیلی شیک بستش که واسش گذاشته بودیم اومد و باز کرد و خورد بدون این که کسی بزنه تو گوشش خیلی منطقی و جاافتاده،و اتفاق دفعه قبل نیفتاد دهنشون سرویس.....

و رسیدیم مشهد.

هوففففف هوفف میگ هوفففف میگ



پ.ن: میدونم خیلی به هم ریخته و تودرتو صحبت کردم،ولی خب وقتی خیلی حرف باشه تو ذهنتون از هرور میان بیرون و این گونه میشه،در کل عذرخواهم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۲ . 16:46

ابتدا چند کلمه صرفا رو به میرزا:والا هروقت به آدمهایی مث خودم و خودت فکر میکنم یجورایی دلم میره پیش این جمله از عباس که با همون لهجه شیرین مشهدیش تو فیلم آژانس شیشه ای(ساخته ابراهیم حاتمی کیا) می گفت:> البته طبیعتا هیچوقت نه به پاکی خود عباس اما کلا..نمیدونم دلیل این تصمیم چیه،نمی خوامم بدونم،فقط یک دلیل میتونم ازت بپذیرم اونم این که مثلا همسرت به هردلیلی مخالف و اگه ادامه بدی به نوشتن مشکل پیش بیاد که خب حق میدم و واسم منطقی میشه،وگرنه هیچ دلیل دیگه ای رو بر نمی تابم،هدفمم از قطار کردن این کلمات پشت سرهم فیلم هندی بازی نیست که فردا بیای بنویسی به خاطر فلان بنده خدا برگشتم و نظرم عوض شد و این مزخرف بازیا..فقط یک دلیل داره نوشتنم که احساس کردم یک چیزهایی رو یادت رفته و باید یادآوری کنم،به عنوان کسی که حداقل پیش خودش احساس میکنه تا جاهایی حداقل هم فکرن،هم تیمن،و حتی به قول خودت از اون دست ازمجهول الحال هایی که نسلشون رو به انقراض که درد کشید وقتی دید این پست آخرته.آخه عزیزدل از اون پسرهایی نیستی که با 4 تا کلمه  ایسم دار و خودکشی و نامیدی تمامی دردجامعه رو به دوش کشیدن . تبدیل به قهرمانان توخالی شدن و بعد که حسابی مخ زدن یا حوصلشون از مخ زدن سررفت ترک نوشتن کنن و یا از اون دسته از پسرها که یک چیز یاد گرفتن از شرح همون شونصد تا پست یک خطه در می آرن و همه جیغ و کف سوت که بابا تو خیلی هستی من مرشد وبت شدم اصن،یا مث این دخترا که 4 تا کتاب میخونن و دیگه خداروبنده نیستن و یکی باید کلاسشون جمع کنه از کف وبشون و نمیدونم تیریپ  گشتن با پسرهای خاص یا کلا پسرا اخ  و دخترها خوب که البته مخشون هم بیشتر از این گنجایش نداره....یا مث این دخترهای تیریپ احساسی که تا وقتی با کسین نوشته هاشون پرزرق و برق واسه مخاطب خاص اما به محض شکست احساسی خوردن و دیگه چیزی واسه نوشتن ندارن....مث هیچ کدوم از این ها نیستی که دلیلی واهی داشته باشی و نمیدونم سر دلخوری،کل کل،وای کسی نمیخونه،اینجا واسم کوچیک دیگه،کسی درک نمیکنه و همه نامردن کسی سرنمیزنه و اصن حتی مثلا پول ندری نت شارژ کنی که دیگه میشه 1ماه یک بار بری کافی نت یا اگه حوصله نوشتن نداری نمیدونم یک مدت بگو نمیام نه واسه همیشه..... یعنی من اشتباهی شناختمت؟راستش واسه اولین بار ناراحت شدم ازت..دیشب ننوشتم که  احساسی ننویسم،واسه همین امروز نوشتم که با منطقم بگم برادرجان یادت نره خودمون از خودمون یک سری توقعات داریم که اگه جوابشون ندیم با مرده متحرک فرقی نداریم،یک سری چیزها از بدیهیات و نمیشه دچارش شد،نوشتن از همون بدیهیات،پس میرزایی که من میشناسم نمیتونه ننویسه.امیدوارم داستان چیز دیگه باشه و به خیر و خوشی برگردی و همه این حرفهام  الکی پشت سرهم قطار شده باشن و ضایع بشم الهی،امیدوارم یادت بیاد که انقدر سختی کشیدی که هیچ چیز نمیتونه جلوی علاقت،جلوی نوشتنت بگیره،امیدوارم میرزا اشتباه نشناخته باشم...برادرعزیزم لطفا به خاطر میرزا به نوشتنت ادامه بده.

ضمن این که وقتی برم بندر و یک مدت دور بشم از این محیط،موقعی که  دوباره ایشالا نت گیر بیارم بخوام دوباره برگردم به وبم،دوس دارم خیلی از قشنگیها باشن،یکی از اون قشنگیها،وب توئه.


پست به روال عادیش بر می گردد :

خب میدونم دیگه تکراری شده این پیش سفرها هم

ولی چیکار کنم حقیقت دیگه :دی

ساعت 4:22 و کمتر از 4 ساعت دیگه عازم تهران میشم،یه امید خدا

با تشکر ویژه از دوستان تهرانی،حتی کسایی که باراولشون بود یا تازه اومده بودن  وبم بابت پست قبل،که سنگ تموم گذاشتن و جاهایی که به ذهنشون رسید واسه گشتن تو تهران در این زمان 7 ساعته رو بهم پیشنهاد دادن

بار دیگر مرام و معرفت تهرونیها را به نمایش گذاشتن و کلا دم همتون گرم

من همه پیشنهادات محترم و همراه با لطفتون رو یادداشت کردم و با توجه به موقعیت و ضرورت مکانی و زمانیم  سعی میکنم تصمیم بگیرم که چیکار وکنم

البته فعلا تنها جای قطعی البته به امید خدا،فردا ساعت 7 عصر  که چهاراه ولیعصر،تئاتر شهر،میرم به تماشای اولین نمایش تئاترم در تهران،که احتمالا یا نمایش دایی وانیا باشه به کارگردانی اکبر زنجانپور و یا مرگ تصادفی یک آنارشیست به کارگردانی مصطفی عبداللهی،که به احتمال زیاد مرگ تصادفی یک آنارشیست برم ،چون هم کمدی و در این مجال کم خنده بهتز از یک کار کلاسیک اونم با نوشته ای از چخوف،و نکته خیلی مهم این که بلیطش 10 تومن و 5 تومن ارزونتر از دایی وانیا :دی و البته زمانش 90 دقیقست و  زودتر میرسم به راه آهن تا دایی وانیا که 100 دقیقست چون به هرحال 10 مین هم ده مین دیگه :دی و فکرکنم به موقع برسم ایشالا به قطار که بلیطش ساعت 10شب،آها راستی این که جفتش باهم نمیرم  از اصلیترین دلایلش جز مسائل مالیش،این که جفتشون تو یک ساعت و ساعت 7 عصره

دیگه جونم بهتون بگه تا ایشالا دوشنبه ظهر نیستم،بنابراین نظرهای محترمتونم در صورت وجود :دی تا اون موقع ثبت نمیشه،ولی خب شما بزارین بلاخره که ثبت میشه :دی

ضمن این که هوا سرده،مواظب خودتون باشین،لباس گزم بپوشین پو البته مواظب عزیزهای زندگیتونم باشین

اگه صبح و عصر ندیدمتون هم،صبح و عصرتون بخیر

و فعلا  میگ میگ

یا حق


پ.ن: تا نزدیکهای 7 هستم واسه همین میتونم نظرات محترمی که قبل ساعت 7 گذاشته میشن ثبت کنم..مث همین هایی که ثبت شدن..گفتم شاید میخواستید بدونید :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ . 19:45آدم تو زندگی چیزهایی میبینه که فقط باید سکوت کنه،چون نه کاری از دستش بر میاد نه اصن یه وضعی،یاد داستان حضرت موسی(ع) و حضرت خضر(ع) افتادم تو قران، حضرت خضر میگه موسی جان عزیزم شما صبر کن،هرچی دیدی حرف نزن پسر گلم و....کلا داستان جالب و پرمغزیست،انشالله که هممون بتونیم درک کنیم واقعا این داستان هارو و نمیدونم ...((خیلی با خضوع)این تسبیح ما کو؟....)

میگ میگ : حالا شما خودش ناراحت نکن حج آقا

پینکی: اااا وسط ضبطیم..کی به این دیالوگ داد؟..اصلا این اینجا چیکار میکنه،بگیرش،بگیرش

میگ میگ : ویژژژژژژژژژژژ

پیمان: والا پینکی جان همه ما دراین جهان دیالوگ های های خاص خودمون را داریم،چیکارش داری این حیوونکی رو،حالا یک چیزی گفت دیگر

پینکی:حالا تو چیه فاز حاج آقا برداشتی،جمع کن بساطتت ضبط دیر شد،می گیریم 1 2  3 اکشن

پیمان: (همگی دس دس)حالاچرا مست من دروازه...وای وای مجید مست نه دستم درازه ... چرا این غذا دور میش.....

پینکی: :l

اهم..اهم...بعله حالا تا اینجا چی بود خدمتتون عرض می کنم..اصن بزارین راحتتون کنم..هیچ ربطی نداشت به ادامه پست،صرفا بخشی کوچک از درگیریهای همیشگی درونی اینجانب بود که البته خیلی هم طبیعیه مگه شماها ندارین؟ ایششش...حدمتتون عارض شوم که دیروز ما  بلاخره از خویش کلاس در کردیم و خیلی تیسان فیسان دو عدد بلیط رفت و برگشت به تهران را تهیه نمودیم،اون هم از این خارجیگینی بازیا(به سبک خارجیا :دی) و بلیط را به صورت اینترنتی تهیه نمودیم و قلنج قله های تکنولوژی را به شکل یک دست تو کمر شکاندیم که طبق قانون های جدید کشتی گویا 5 امتیاز داشت این حرکت و بنده هم اکنون 5 امتیاز جلو افتادم.

بعله.. یک بلیط گرفتم برای پس فردا شنبه 14 دی ساعت 19:55 و بلیط برگشتش رو برای یکشنبه یعنی فرداش 15 دی ساعت 22 شب گرفتم.قطار رفت که قیمت بسیار مناسب 16 تومن را به دنبال داشت نوع اتوبوسی  درجه 2 می باشد که هرچند احتمال پاره شدن بعضی نواحی خیلی معرض خواهد بود اما در این بی پولی چاره ای نیست،و قطار برگشت هم قیمت 23500 تومان را به دنبال داشت که خب یک قطار 6 تخته است که از سرمان هم زیاد است،میگیریم میکپیم فقط :دی البته این دفعه دیگه اشتباه فراوون دفعه های قبل نمی کنم و حتما یک کتاب با خود خواهم برد چون همچین سفرهایی فقط فاز کتاب و آهنگ گوش دادن می باشد

اما خب نکته قابل توجه اینجاست که بنده ایشالا 8 شب حرکت میکنم و ایشالا 8 صبح میرسم تهران،خیلی لخه(به قول مشهدیا یواش یواش) هم که تا ایستگاه مترو شوش پیاده برم میشه 8:45 و بعد خیلی با حوصله سوار مترو بشم و  منتظر خلوتهاش البته با حساب سررفتن حوصله باشم،دیگه  10 میرسم  ایستگاه گلبرگ که تا برسم اونجای استخدامی و همچنان لخه میشه 10:45 صبح،کارم چیه؟فقط باید یک فرم تحویل بدم و تمام.

بعله از ساعت 11 بنده بیکارم تا ساعت 10 شب،حالا خوبه خلاقیت به خرج دادم به جای این که شنبه برم تهران،یکشنبه میرم که بتونم برم تئاتر شهر یک نمایش تئاتر هم بزنم به بدن،ولی خب اینم بگیم 3 ساعت با حساب رفت و آمدش و البته لخه بازی خاص خودش، 8 ساعت دیگش چه خاکی به سرم بگیرم اونم تو این شهر درندشت؟

بعله حالا دوستان تهرانی،شما که میگین شهرتون گندست،شما که میگین شهرتون همه چیز داره،شما که شهرتون پایتخت و اتفاقا داره تغییر هم میکنهایشالا که البته نظر خاصی ندارم چون بنده جغرافیدان که نیستم دیگه ولی خب در این که خیلی شلوغ تهران شکی نیست.

حالا بعله همین شما دوستان تهرانی ترجیحا در صورت داشتن پیشنهاد،خوشحال می شم پیشنهاداتتون پذیرا باشم که بنده این مدت مدید بیکاری رو جز نشستن در سالن راه آهن و در دوار نگاه کردن چیکار میتونم بکنم؟ضمن این که اگه پیشنهاد دارین لطفا خیلی همراه باخرج نباشه،چرا که دیگه با وضع مالی آشنا هستین.خیلی هم پیشاپیش متشکرم

در آخرباید اضافه کنم که هم اکنون  این قسمت رندوم jet Audio  آهنگ مجنون معین پخش کرد و باعث شد ما آخرش الان بنویسیم چرا که بعدا یادمون می رفت هرچند که شما بازهم آخرش آخر میخونین :دی طبق آمار 95 درصد دخترهای سرزمین اسلامیمون اهل رقص می باشند و دیگه در حد قر منطقشونه،ولی  اگه شانس ماست که همسر محترم ما از همون 5 درصد که اهل رقص نمی باشند خواهد بود که در هنگام پخش آهنگ این گونه :l مارا مشاهد می کند من میدونم دیگه من میدوووونم(به شیوه گالیور) ولی خب من میدونم هم این ابروی سمت چپم و شو نه هام بیکار نخواهند نشست (با تموم این که خیلی بهشون میدون نمیدم جز وقتی خودم تنهام) اگر چوب باشد طرف را به حرکت در می آوریم،در نامیدی بسی امید است،پیمان و نامیدی؟ خخخخخخخ

در ضمن،میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲ . 18:43میدونی چرا مخالفم با این که بگیم یکی هم نیست تنهاییم پر کنه..یکی نمیاد یه کمکی بکنه..یکی نیست...

همش منتظریم یکی بیاد یه کاری بکنه..یکی بیاد...

حتی اگه فقط تو حرف باشه..میگی : آره خب کسی که نمیاد پس چرا الکی زر میزنی؟

میگم:ولی اگه میومد میخواستی...میگی خب آره

میدونی خدا پیش خودش میگه پس من چیم اینجا؟..خب خدا هم دل داره دیگه..دلش میشکنه

همونجور که ما وقتی جایی باشیم و دیده نشیم دلمون میشکنه

چرا عادت کردیم..حتما یکی باشه..یکی بیاد..یکی نیست

چرا اینقدر حقیر شدیم که حتما باید آغوشی باشه تا بدنمون گرم باشه..حتما باید لبی باشه تا لبمون گرم بشه..حتما باید فلان جایی باشه تا فلان جامون گرم بشه

چرا شوخیهای خدارو جدی گرفتیم..

چرا با اولین تعارف خدا هول شدیم و آش با جاش برداشتیم؟

خدا اون یکی داد که ...که استعاره ای از خدا  داشته باشیم،یک مثالی از خدا،یک تشبیه ناچیز

که بیشتر به خدا نزدیک بشیم...نه که در حسرت اون یکی  بیشتر فراموشش کنیم

راستش همین دلی که ما داریم مال خداست

پس همونجور که دل ما میشکنه و خوب بلدیم واسش تفسیر ببافیم

دل خداهم میشکنه..حتی با تموم بزرگیش

خسته ام از در حسرت یکی بودن ها

وقتی هم خسته باشی تکرار و شعار و این چزها حالیت نمیشه

یکی خوبه..خیلی هم خوبه..وقتی به خاطر چیزی که هست دوستش داشته باشیم،و همون یکی باشه که باید باشه

نه به خاطر مطلق کردن یکی

من ببخش خدا که سالها در انتظار یکی بودم و دروغ چرا هستم هنوز

ولی تو را نمی بینم..تورا که اصل کاری هستی اما

با اینکه خیلی وقتها قلمم به سمت تو می چرخد

ولی در دل  هنوز انتظار یکی را می کشم

ببخش مرا که اینقدر نمک میخورم و نمکدون می شکنم....


البته میدونم این حرف بلافاصله در ذهن نقش می بندد که آقا اصلا خدا انسان را جفت آفریده،اصلا جفت هم نه خودش در خیلی جاها تشویق به صله رحم و پیدا کردن دوست خوب و این چیزها تشویق کرده،پس چرا اینجوری میحرفی؟وخب خب توضیح تکمیلی هم اینجاست در این که همه این ها هست شکی نیست،ولی این یکی همون تعارف خداست،متاسفانه ماها این روزها تا اون یکی نیست همش در انتظارشیم که خدارونادیده می گیریم،وقتی هم هست که دیگه سراسر زندگیمون میشه و اون و باز خدارو بنده نیستیم و این اصل جوانمردی نیست حتی بین یک انسان با انسان،چه برسد به رابطه انسان با خدای خودش،حرف فقط یک چیز چه یکی باشه چه یکی نباشه انسان خداروداره و بایدمتوجه حضورش باشه،وقتی هم یکی بود با هم متوجه حضورش باشن و باهم لذت ببرن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ . 20:31به مناسبت رسیدن سالروز گفتن نع مقدس محیا خانوم،همان تک احساس دنیای  واقعی بنده، به بنده

البته دقیقا این روز نیست چون هفته آخر کلاسهای دانشگاه اولین نع شنیدم و یک هفته قبل از شروع امتحان ها آخرین نع شنیدم،و خب تاریخ دقیق ندارم،فقط میدونم همین روزها از سال بود

که البته الان یک روز نیست که به خاطر شنیدن این نع مقدس خدارو شکر نکنم

خلاصه این که تصمیم گرفتم به مناسبت این سالروز آهنگهایی که اون موقع خیلی بهم میچسبید، تشویقم می کردن و روحیه می دادن و هم دردی میکردن باهام البته چندتا از اصلی ترین هاش واستون بزارم

شاید واستون جالب باشه،دانلود کردید و بسی هم گوش دادید و لذت بردید

اولیش آهنگ ترسم که اشک... کاری از محسن نامجو عزیز که واقعا شعری از حافظ مث همیشه با خلاقیت نابش قشنگ خونده..عرضم به حضورتون شود که این آهنگ  بنده ترم 3 و 4 به طور مداوم گوش میدادم و واقعا باهاش تسکین میگرفتم...چون میدونین اون دوران دقیقا یک پسری بودم که مثلا به یک دختر نامحرم میخواستم سلام کنم کل بدنم می لرزید...بعد حالا تو کش و قوس این بودم که آخه من چیجوری برم بهش بگم . چی بگم اصلا..واسه همین این شعر و این دو بیت:

خواهم شدم به میکده گریان و دادخواه       کزدست غم خلاص من آنجا مگر شوم

ای جان حدیث ما وردلدار بازگو                     لیکن چنان مگو که سواران خبر شوند

تمام کننده و طوفانی عجیب حرف دلم میزد اون روزها و خیلی وقتها به خصوص با خط واحد که از دانشگاه و به خصوص از سرکلاسهایی که باهاش داشتم( یا حتی تو دانشگاه میدیدمش )میومدم خونه با شنیدنش  بغض میکردم و چند قطره اشکی از چشمانم جاری می رفت..روزهایی که مامان میگه میدونستم یک چیزیت هست ولی نمیدونستم باید چیکار میکردم و چی باید می گفتم بهت..خب بگذریم لینک دانلود این آهنگ هم میزارم این پایین:

این

اوایل ترم 5 خب دیگه بحث اتمام حجت با خودم بود و گفتم این ترم دیگه آخرین فرصت،تو همچین زمانی بود که تو میون آهنگها یک آهنگ خیلی تشویقم میکرد و من به جلو می خوند،اونم آهنگ tha damage in you heart از گروه weezer بود که کصافط عجیب وصف حال اون  روزها بود و انگار اصلا واسه من خوندنش،به خصوص دوسه جملش اصلا کپی حال روز من و واسه تشویق من خونده بودن انگار..میگفتن که:

let it go the damage in your heart

عجله کن تا قلبت آسیب ندیده

i can tell you how the words make  this feel

من میتونم بهت بگم کلماتی که این احساس می سازه

i can tell you

من میتونم بهت بگم

i can tell you how the words make  this feel

من میتونم بهت بگم کلماتی که این احساس می سازه

کلا حال هوای عجیبی داشت اون روزها...لینک دانلودشم واستون میزارم این پایین:

این

و اما خب بدون شک در این که من بلاخره در اوخر ترم 5 رفتم جلو و بهش گفتم به جرات میشه گفت آهنگهای متال خیلی نقش داشتن توش...اصلی ترینش که دقیقا یادمه همین آهنگ گوش دادم که خیلی بااعتماد به نفس و توپر بعد گوش دادنش رفتم جلو و اولین نع شنیدم :دی .آهنگش خیلی حماسی و اساطیریه،واقعا توخودت احساس غلو میکنی و کلا احساس میکنی خیلی هستی :)))) این لینکش این پایین :

این

و خب بعد از شنیدن سه نع متوالی ار کسی که 5 ترم بی دریغ دوستش داشتی میشی آلمان بعد از جنگ جهانی دوم،میشی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم،تمام اعتقاداتت که واسشون زحمت کشیدی و جمع و جورشون کردی،تمام تفکراتت،تمام احساست،کلا همشون پخش و پلا میشن و فازهای مالیخولیایی و تفکرات عجیب و غریب پیدا می کنی،حالا خب خداروشکر خدا خودش من جمع و جور کرد ولی درکل اصن یه وضعی بود،چون به شدت تحقیر شدی،تخریب شدی،اعتماد به نفس نداشتت جرواجر شده،یکی از همون فازها این بود که دلم میخواست بهش بگم که فقط بهم بگو ازم متنفری و با این جمله تسکین پیدا کنم،خب دقیقا یک آهنگ هم با این مضمون  اما نه با  موضوع احساس دختر وپسری گوش میدادم،آهنگ Just hate me  از گروه Pain بود که اونم حرف اصلی آهنگش دقیقا همین بود

Just hate me

فقط بگو ازم متنفری

و وقتی این تیکه رو با او جیغ های سوزناکش می خوند عجیب به دلم می نشست،کلیپشم آپ کردم واستون،آهنگشم گذاشتم،توصیه میکنم اگه حجم دارید واسه دانلود حتما کلیپش که 50 مگ هست دانلود کنید و گوش بدید چون درسته اشک آدم درمیاره ولی واقعا قشنگ و بااحساس،نخواستین بگین واستون داستانش تعریف کنم چون خیلی داستان سوزناک و قشنگی داره،خواستین هم آهنگش فقط دانلود کنیدخارج از لطف نیست،حجمم نداشتین که کلا بیخیال،چیزی از دست نمیدین:دی خلاصه که این دو نیز لینکشون این پایین :

این(کلیپ)


این(آهنگ صوتی)

و خب وقتی تو مرحله سقوط و نزولی باشین هر آهنگی گوش میدین حتی از سبک پاپ که خیلی اعتقادی به این سبک ندارین،حداقل در مقابل سبکهای کلاسیک و فولکلور و راک و متال،تو مرحله حقارت و افت قرار دارید و سخت میشه کنترل کنید خودتون،یک روز یکی از بچه ها  رو یک آهنگ قفل کرده بود و مرتب گوش می دادش،می گفت دوست دخترش بهش خیانت کرده،هرچند خودش هم آدم پاکی نبود که اهل خیانت نباشه..به هرحال تو اون دوران که کم با همچین آدمهایی دم خور نمی شدم این اهنگ گرفتم و منم تقریبا روش قفل می کردم،که نه خوانندش می شناختم و می شناسم و نه علاقه  ای دارم بدونم چرا که نه ارزش محتوایی داره نه ارزش آهنگی،ولی خب تو اون دوران سقوط از اون آهنگهایی یود که گوش میدادم.اینم لینکش:

این


در پایان و اما در کل جدا از تموم شوخی ها و خب حرفهای واقعی و احساسیم،یک چیز پشت این پست میخواستم بگم اونم این که،اصلش همینه آدم باید از شکستهاش درس بگیره و حتی شکستهای زندگیش واسش قشنگ باشه،بدون شک اگه این اتفاقات نمی افتاد شاید من الان این حجم زیاد دید منطقی و قشنگی به خدا حداقل از نظر خودم دارم نداشتم یا خیلی از تفکرات نسبتا محکم و منطقی به ظم قشنگ خودم نداشتم،قبول دارم حق دارین بازهم انگ شعاری کلیشه ای حرف زدن تو این پاراگراف بهم بزنین ولی صرفا این یک حقیقت که من حالا میتونم از یک اتفاق تلخ تو زندگیم  یک پست نیمه طنز بسازم،چون با تموم قشنگیش اما دردناکیش من ازش درس گرفتم که البته بازهم خیلی خیلی بیشتر نیاز به درس گرفتن از چیزهای مختلف زندگی دارم.

با تشکر.میگ میگ

پ.ن: الان متوجه شدم میشاییل شوماخر تو کماست،و اوضاعشم وخیمه،واسه همین خواستم بیاییم واسش و واسه همه مریضها دعا کنیم که هره زودتر به زندگی عادی خودشون برگردن.آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ . 18:32امروز با رفتن به خاوران و تموم کردن کارهای دوست نچسبم شروع شد

اما خب ادامش خوب بود

چون واسه تحویل دانش نامه کاردانیم باید میرفتم خیام

نزدیک درب ورودی که می شدم و البته پارکینگ،دیدم دخترپسرای دانشجو دارن باهم مسخره بازی درمیارن

منم  گفنم :KHAYYAM IS DEADکه البته بعید میدونم شنیده باشن و فقط فکر کنم اونهایی که روبروم میومدن شنیدن

خب فکرکنم من یک خرده رو خیام تعصب دارم

به هرحال رفتم داخل و کارهای  تحویل گرفتنش انجام دادم

میدونین همیشه از چندتا چیز خیام خیلی خوشم میاد، مثلا یکیش فضای عالیش البته بدون احتساب بعضی از دانشجوهای مزخرفش

یکیش هم و یکی از اصلیترین هاشم،برخورد خوب مسئولای اداره آموزش،حداقل در برخورد با خودم

انقدر خوب برخورد میکنن و احترام میزارن که خیلی حس خوبی بهت دست میده

یعنی با این که الان رسما سه سال دیگه داشجوی اونجا نیستم ولی انقدر گرم و صمیمی برخورد میکنن که انگار هنوز اونجا مشغول به درسم

امروز وقت داشتم که یکم بگردم خیام،کلاس هاش،سایتش که جالب بود در یک اقدام عجیب به دوقسمت خواهران و برادران تبدیلش کرده بودن..فکر کنین..سایت رو به دوقسمت خواهران برادران..من دیگه حرفی ندارم :)))،آزمایشگاه هاش که الان دیگه شدن کلاس و خودشون هم رفتن ساختمون شماره 4،سلفش که الان سلف برادران شده سلف خواهران عزیز و نمیدونم سلف برادران کجاست واقعا؟ راستش بسی حالم گرفته شد چون واقعا از سلف خاطرات خوبی دارم یادش بخیر،اتاق مدیرگروه ها که الان اتاق مدیرگروهمون رفته ساختمون شماره 4،البته راحتتون کنم کلا مهندسی بردن ساختمون شماره 4

یعنی تو این دانشگاه نه زورشون به بچه های انسانی رسید و نه به بچه های معماری،هرچی حرف زور سر بچه های مهندسیه

در کل خیلی روز خوبی بود و خیلی حس خوبی داشتم که امروز رفتم خیام به ختطر خیلی چیزها

هرچند،همین دو سه ساعت پیش یک چیزی شنیدم که بسی حالم گرفته و پشیمون شدم که چرا رفتم و ای کاش اصلا نمیرفتم.یعنی چون تقصیر من بود،خیلی شرمنده شدم.امیدوارم اون دوست خوبم من ببخشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ . 13:59داغ داغ: امروز صبح رفتم کارهای درخواست مدرک دوستم که بهم وکالت داده  که در ادامه اشاره کوتاهی بهش شده رو انجام بدمچرا که خودش تهرانه،اول رفتم خاوران(دانشگاه کارشناسیم) که بعد پرکردن فرمش و اینا سیستم محترم خراب بود باز فردا باید برم،ولی به این بهونه گفتم دانش نامه خودمم بگیرم که گرفتم و مقداری کوچک ذوق کردم و بعدش گفتم امروز که رو دور گرفتن و درخواست دانش نامه هستم برم خیام(دانشگاه کاردانیم)دانش نامه کاردانیم بعد 3 سال بگیرم :دی پام که تو خیام گذاشتم 3 سال خاطره واسم زنده شد،سه سال من تو این دانشگاه بودم و از تک تک روزهاش خاطره دارم،من عاشق خیامم چون همیشه حس خوبی بهم میداده حتی با این که تک شکست احساسی واقعی زندگیم اونجا بوده،حتی با این که وقتی کارشناسی اونجا قبول نشدم کلی گریه و آه و افسوس کشیم،من هنوز خودم متعلق به خیام میدونم و عاشقانه دوستش دارم،پام که تو اموزش گذاشتم همه کارکناش همون های سابق بودن بدون هیچ تغییر البته فقط چندنفر اضافه شده بودن،آقای ایمانی آقای جنتی که یادشبخیر اون زمان ریش داشتم بهم میگفت بزبزقندی کصافط :دی وای حتی استاد فیزیکمم بود دکتر آهنج یعنی عاشقششش بودم،یادش بخیر، البته آقای ایمانی گفت پسرم باید مدک گواهی موقتت تحویل بدی بعد،منم که همرام نبود پس به این بهونه باز فردا میرم خیام و باز کلی خاطرات واسم زنده میشه،آخ جون،البته وارد خیام که شدم دیدم نزدیک میدون بز دخترها و پسرها خیلی شیک دارن باهم راه میرن و هیچکی بهشون کار نداره،مث مهران مدیری گفتم به به ،جامعه اسلامی مترقی،خیلی هم خوب،اما درکل اینقدر که عاشق خیام هستم یک درصدش  از خاوران خوشم نمیاد،نمیدونم چرا با طفلک اینقدر سرد و بی میلم ولی خب هیچ خاطره ای ازش ندارم و فقط گذروندمش که کارشناسیم بگیرم و حتی کوچکترین خطره ای ازش به ذهنم نسپردم هرچند اونجا هم آدمهای دوس داشتنی و چیزهای دوست داشتنی به ندرت واسم یافت می شه.

خب جهت اطلاع دوستان باید بگم تازه تا این جا در جهت گرم شدنتون بود،هنوز کلی مونده که اگه حوصله ندارین توصیه میکنم ادامه ندین چون خداییش خیلی مونده،البته من سعی کردم مقدار زیاد خوب بنویسم و طنز ببندم به خیکش ولی خب بازهم زیاد و سخته و بنده اجدادم از سر راه نیاوردم،بنابراین با توجه به زیادی نسبیش اگه حوصله ندرین نخونین هم چیز زیادی از دست نمیدین البته مث مطالب گذشته :دی

اما کسایی که حوصله دارن میریم که داشته باشیم سفرنامه اینجانب را در این سفر اخیر :


6 تخته بوداین دفعه،طبیعتا کوپه قطار،تازه 37 چوخ این دفعه پولش شده بود

بابا قطاری که مارا به تهران رساند را می گویم

محتویات تو کوپه،یک جفت زن و شوهر به همراه داشتن یک عدد پسربچه 3 ماهه به نام امیر علی که گرچه پدرومادرش برای راحتیش دهن مارا سرویس نمودندی اما ما بسی ذوق مرگ شدندی چرا که بچه دوست داشتندی کلا :دی و یک عدد آرزو خانوم! ..ها؟!،عذر میخوام یک عدد دختر خانوم که گویا اهل کرج بودن ایشون،و با کاروان اومده بودن زیارت مشهد،بعد دیرگفته بود واسش دیر بلیط گرفته بودن گویا،واسه همین از اونها جدا مونده بود.ببخشید یک لحظه

راستی سجاد:من و تو شانسمون اینقدر نکبته که نه شانس Before Sunrise داریم،نه شانس Before Sunset داریم و نه حتی شانس Before Midnight،خلاصه که خاک تو سر خودمون و شانسمون بکنن با هم خخخخخ

خب عذرمیخوام..کجا بودم؟..آها...البته این دخترخانوم که اسمش از زبون مسئولهای کاروانش که مرتب میومدن و در این کوپه لعنتی باز و بسته میکردن یاد گرفتیم و البته بقیه این اطلاعات را نیزهم،که خداروشکر زودتر هم ورش داشتن بردنش تو خودشون جاش دادن،یعن من دختر به این پخمه ای و بی سرزبونی و بی حالی نه که ندیدم ولی کم دیدم(دیگه بابا درسته با دخترا حداقل تو دنیای واقعی خیلی رابطه ندارم ولی دیگه نه در این حد :دی) و یک پدرو پسر هم بودن که فقط واسه خواب  دو سه ساعت اومدن اون بالا کپیدن تا سمنان،از سمنان باز یک زن و شوهر و یک بچه دوساله اومدن اون بالا کپیدن فکر کنم تا ورامین،از ورامین به بعد دیگه اون بالا کسی نکپید و فقط ما چهارتا بودیم تو کوپه(امیر علی هم یک نفره بعله :دی)..کلا کوپه عجیب قریبی بود.. آدمهای مختلفی دیدیم توش :دی

در تمام طول مسیر هم البته نسبتا ما با این زن و شوهر مشغول گفتگو و البته ورفتن با امیر علی بودیم،که به دلیل نداشتن حوصله این پست و خواننده ها از شرح بیشتر میگذریم و تنها به قضاوتی مجمل شامل این که کلا زن و شوهر خوب و بامعرفتی بودن و ایشالا کنار هم شاد و خوشبخت باشن همیشه بسنده می کنیم.

آقا جونم واستون بگه که..رسیدیم تهران اونم کی؟ساعت 1 شب...یعنی عاشق این قطارهام وقتی عجله داری انقدر توقف دارن انقدر آروم میان که دهنت سرویس میشه و آخرم دیر میرسی...وقتی عجله نداری و یک چیز تو مایه های این که جان مادرت دیرتر برس...همچی شخله (به قول مشهدیها یعنی با سرعت،البته یکی از معنی هاش :دی) میرن که انگار دنبالشون کردن ،نه ایستگاهی وای میستن نه هیچ کوفتی،فکر کن نامردتازه  با نیم ساعت تاخیر ده ساعته رسید تهران،کصافط تازه میخواست نه ساعته برسه،هیچی دیگه از ساعت یک شب تا خود 5 صبح که این به ظاهر دوست ما که مث من تو استخدامی شرکت کرده برسه راه آهن،البته جدا ازاون خدایی هم تا ساعت 6 صبح که بلند شم برم اون خراب شده جایی دیگه نداشتم جز سالن راه اهن :دی حالا جالب اینجا بود به خودم میگفتم نشسته بخواب بابا،تنها نیستی که خدا هست،یادته چقدر پزمیدادی خدا هست تنها نیستی؟حالا هست تنها نیستی دیگه تحمل کن تا صبح بشه...یعنی عاشق دلداری دادن خودم به خودم بودم :)))هیچی دیگه با  مقداری چرت زدن و نگاه کردن به اطراف و باز چرت زدن و باز نگاه کردن به اطراف صبح شد هرچند که رسما پاره شد،حالا یک چیزی پاره شد دیگه..منحرفا..بی ادبا...بعله میگفتم صبح شد و این عتیقه آمد و ساعت 5 صبح مارو به یک چای مهمون کرد که البته چسبید ولی نگو دنبال یک جا بوده که بشینه مدارکش باهام هماهنگ کنه ببینه چیزی کم نباشه،یعنی دهنش سرویس خخخخخخخخ ولی مهم این که چسبید :دی

ساعت 6 باهم از راه اهن پیاده رفتیم سمت ایستگاه مترو شوش،سوار مترو رفتیم

تومترو داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه امام خمینی که از اونجا بریم ایستگاه گلبرگ،تو مسیر یک دفعه یه بویی اومد،ذهنتون نره این ور اون ور،دقیقا بوی بادمعده بود،حالا از طرف کی بماند،اینجا بود که یک طرح به ذهن ما رسید،یعنی از دوچیز برای رسیدن به این طرح استفاده کردم،یکیش این بود که این خواهرزاده ما وقتی دو سه سالش بود خیلی ساده و شیرین و شیطون بود،وقتی باد می داد..خیلی ساده و دوس داشتنی و ظریف میگفت ((باد دادم))..طفلک در این حد که حتی با این که صدادارم نبود بازهم میگفت باد دادم حتی یک بار هم که کار خودش نبود طفلک به گردن گرفت و گفت من بودم شایدم افتخار حساب می کرد واسه خودش نمیدونم البته الان دیگه اینجوری نیست و با سیاست تر شده هرچند بازهم گاهی میگه واسه خندش :)))) خلاصه یکی دیگشم از این اعلام کننده ایستگاه ها که ایستگاه اعلام میکنن به یک طرح رسیدم در ارتباط با بادمعده،این طرح درواقع بدین صورت عمل می کنه که یک سری سنسور داره که به محظی که بادی از هرنفر خارج شد(یعنی دقیقا بلافاصله هاااا که خارج شد،درصد تشخیص دهیش درحد خارج شدن اولین سلول باده)سریعا در حد جیغ آلارم بده و با صدای ظریف ربات گونش بگه این بود،این بود،این آقاهه بود یا این خانومه بود،که البته با توجه به خلاقیت طراح میشه مقداری بی ادب تر باشه مثلا بگه این بود خود نامردش بود یا این بود خود کصافطش بود یا بامزه تر بگه خو دهنت سرویس خفه شدیم خو! و بدین صورت اون طرف یک بار ادب میشه که دیگه تو یک محیط عمومی باد درنده و با توجه به شمارنده بادی که اگه طرف بیش از حد مجاز باد داد و ادب نشد با این همه تحقیر،از ورودش به مترو جلوگیری میشه..بعله...ضمن این که این طرح قابل اجرا در تمامی مکان های عمومی سربسته می باشد.

تو فکر جمع و جور کردن طرحه بودم که رسیدیم ایستگاه گلبرگ البته بعداز عوض کردن خط،و رفتیم پیاده سمت مکان استخدامی

کلا بعضی بچه های باحال شرکت کردن واسه استخدامی که قبول هم شدن،که البته مجال هم واسه شرح بیشتر بازهم نیست،امروز خانومهایی هم که قبول شده بودن اومده بودن که اگه بخوام رک بگم هیچکدوم آش دهن سوزی نبودن،تازه همشونم شوهر داشتن خخخخخ همون بهتر که شوهر داشتن :دی

رفتیم واسه تحویل مدارک و تکمیل مدارک حفاظت،تحویل مدارک که خوب بود فقط یک جا کارمون گیر خورد که همون ضمانت نامه بود که چقدر وقتی مشهد بودم به پدرمحترم تاکید کردم پدرجان این مشکل داره باز باید برگردم مشهد هاا ولی گوش نکرد و آخرم به مشکل خورد و یک سفر اجباری دیگه به تهران واسمون تراشید و بسی کفرمون درآورد،یعنی باید درستش کنم باز ببرم تهران تحویل بدم اه،بعدم که تکمیل مدارک حفاظت اطلاعات بود که فکرکنین باز دقیقا یک فرم 18 صفحه دفعه قبل که واستون گفتم دقیقا مث قبلی پرکردیم و دهنمون بس سرویس گشت و تمام شدکارهامون و آقاهه که مسئول گزینش بود گفت:

از الان شماها دیگه رسما استخدام ارتش شدین،دیگه کسی حق نداره بگه نمیام و این حرفها..ما رو شما حساب کردیم قرارداد بستیم دیگه،1 بهمن با این شماره ها... تماس میگیرین و بهتون گفته میشه که امریتون چیه و محل خدمتتون کجاست کی باید برین و کجا باید مراجعه کنید و چیکار کنید.

کارها تموم رفت و با همین دوست عزیز رفتیم راه آهن که بلیط بگیریم

بلیط گرفتیم واسه ساعت 8 شب،کوپه ای،مبله،25 چوخ هم پیاده رفتیم

همزمان یک از دوستان خنک هم دانشگاهی سابق تهرانیمم اومده بود پیشم

اینقدر که این دوتا یخ و خنک بودن که بدون شرح هیچ اتفاق که چی شد و اون واسه چی اومده بود واینا کلا یک هو ساعت میشه 8 شب و خداروشکر شرمون کم کنیم.

در تمامی طول مسیر هم جز یک حرکت نامیدکننده از سوی دوست همراهمون که این دیگه نمیتونم نگم ،خصلت های نه چندان جالب غیرانسانی رادیدیم از بعضی هم سفران هم کوپه ای که فقط با کمک آهنگهای عزیزم زمان گذشت و رسیدیم.

حالا اون اتفاق،وقتی رسیدیم مشهد و پیاده شدیم از این دوستمون پرسیدم من نفهمیدم مگه قرارنبود عصرونه بدن؟ گفت ااا مگه تو نخوردی؟..چاشت و آبمیوه آوردن من خوردم(دقیقا روبروش نشسته بودم منتها تو چرت بودم که وقتی عصرونه اوردن نفهمیدم)...این پرسیدم که زود قضاوت نکرده باشم و مطمئن بشم.

وقتی بلیط گرفتیم گفتم خوبه یا عصرونه میدن یا صبحونه میتونیم یک ته بندی کوچیکی بکنیم تا برسیم مشهد..اینجوری تو پول هم صرفه جویی میشه و چیزی نمیخرم تو این اوضاع بد مالیم...

هیچی دیگه بنده درحال چرت بودم از شدت خستگی و موقعی که عصرونه آوردن متوجه نشدم، بیدار که شدم دیدم این دوستمون داره چاشتش تموم میکنه و با اون نگاههای اعصاب خورد کنش بهم زل زده و خب چیزی نبود که بهمن برسه و بنده تا رسیدن به مشهد و رسیدن به خونه گرسنه و .....

میدونین این که میگم خداییش واقعیته..آدم حداقل تا یک جایی گرسنگی میتونه تحمل کنه ولی این بی معرفتیها که ادم میسوزونه و نمیتونه  به خودش مسلط باشه..اون عصرونه نه از نظر مالی و نه ازنظر غذایی هیچ ارزشی نداشت جز یک ته بندی دل خوش کنکی...ولی میگم واقعا  کمبود اون اخلاقست،معرفتست که آدم زجر میده،خب آدم  همراه نداره دلش نمیسوزه ولی وقتی همراه داری و اینجوری .....بیخیال باید فراموش کرد و منطقی بود...تهش این که دیگه باهمچین آدمی سفر نباید کرد...حالا جالبه میگه منم باز واسه نقصی مدارکم باید برم تهران هماهنگ کن باهم بریم..منم دقیقا تو خداحافظی یک باشه از اون باشه های معروفم بهش گفتم.

خب..سرتون درد اوردم..عذرخواهم..خیلی از سروتهش زدم ولی شرمنده دیگه:دی

امضا یگ میگ


پ.ن 1: قالب جدیدم مبارک :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان