در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۴۳ مطلب توسط «پیمان» ثبت شده است

دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ . 20:3یک  موسیقی آروم شامل  سه تار با افکتهای نرم گیتار الکتریک

مقداری هم پیانو ریز،نه به صورت متوالی

آوای گم یک زن درحالی که داره یکی از مثنوی های مولانارو میخونه

برروی تختی روان باشم،سرم رو به آسمان،چشمانم اما بسته

بدون هیچ سرو صدا

آرامشم را می خواهم بازیابم

خسته ام،دلم گرفته،احتیاج به تنهایی دارم

ای کاش خواابم نبره

اینگونه دوپینگ کردن رو دوس ندارم

زیاد ضربه خورده ام

خسته ام

تاکید میکنم،نمی خواهم بخوابم

دلسوزی نمی خواهم،حضور با منت را نیز

فقط برای چند دقیقه

بگذار از فکرهایم رها باشم

بگذار خود خسته ام را در آغوش گیرم

خودم آغوش می خواهد طفلی

تاکید می کنم دلسوزی نمی خواهم،حضور با منت را نیز

فقط تا پایان موسیقی اما

بگذار خودم پیش من باشد

مال من باشد

سرحال که شد

مال تو ،ای زندگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۲ . 12:58دوست خوب و با معرفتم که در غم از دست دادن مادربزرگت مدتی است گونه هایت با لبخند غریبه شده اند،میدانم که این روزها انقدر غمگین و دل شکسته ای که حتی اندک فرصتی نخواهی کرد که به محیط مجازی بیایی،چه برسد که به صفحه من،اما غم دوست خوبی مثل تو با این فاصله اما آدم را متاثر می کند طوری که نمی توان به راحتی از کنارش عبور کرد

این روزهات کاملا درک می کنم دوست خوبم چون بیشتر از دوسال پیش بود که در روزهای پاییزی آبان منم مادربزرگم از دست دادم،وقتی تو سردخونه  واسه آخرین بار دیدمش،ناخودآگاه زدم زیرگریه و هق هق،میدونی مادربزرگم  رو خیلی دوس داشتم چرا که وقتی به دنیا اومدم کسی بود که تو گوشم اشهد خوند و من رسما اونجا مسلمون شدم،و از اون مهتر اون همه فاصله رو تنهایی از بردسکن کوبیده بود اومده بود بندرعباس،اونم یک زن که تاحالا تنهایی مسافرت نکرده بود،طفلک چقدرهم سختی کشیده بود،البته شاید دلایل مناسبی نباشه واسه علاقه به کسی اما  با تموم این که تو بچگیم خیلی بهم سخت گیر بود و زیاد دعوام می کرد ولی هرقت یاد این چیزاش میفتادم بازهم دوش داشتم،کاری نداریم که این 5 6سال آخر واقعا رفتارش باهام خوب شدو خیلی مهربون شده بود حتی باهمون حساسیت هاش،موقعی که تو سردخونه بودم همه اینها اومدم جلو چشم که یک هو زدم زیرگریه،بعد از اون تو خاک سپاری ها اگه بخوام راستش بگم به زور اشک می ریختم یا بهتر بگم اصلا اشکی نمیومد که ریخته بشه هرچند که واقعا دوسش داشتم،میدونی این اولین بار بود که به طور کامل تومجلس ختم یکی از عزیزان زندگیم بودم و واقعا نمدونستم چیکار کنم مگه بهم میگفتن،مثل چایی پخش کردن و خرما اینا،اما نمیدونستم که تو این مراسم ملاک علاقه به طرف میزان اشک ریختن و خودت زدن به درودیوار و علاقه قلبی هیچ اهمیتی نداره و خب حتی با این که ازدوستان زده شده به درو دیوار تقدیر و تعریف شد که چه علاقه بینظیری به عزیز ازدست رفته داشتند هنوز که هنوزه من این قبول ندارم از همین رو مبادا دوست خوبم از علاقه قلبیت کم کنی و به کارهای مصنوعی بپردازی و روح اون عزیز ازدست رفته رو مکدر، این هارو گفتم که بدونی حالا نه کاملا شبیه و دقیق اما این روزهات کاملا درک میکنم اما.....

اما میدونی دوست خوبم،این دنیا مثل یک دمو بازی یا آننس یک فیلم میمونه ،آدم فقط شخصیتهای اصلی و عزیز داستان در مصاف سختی ها و بدی ها میشناسه و تموم،اصل رویارویی با این عزیزان اون دنیاست،پس مبادا طوری گریه و ناله و اندوه کنی که فکرکنه خلاصه داستان با اصل داستان اشتباه گرفتی،مبادا طوری بی تابی کنی طوری که احساس کنه صبرو تحملت کمه و وابسته شدی به همین دیدار مختصر،خداروشکر که اعتقاداتت به خدا قشنگه و کامل و میتونم با خبال راحت ازش صحبت کنم واست،نه که قبول نداشته باشم سخته ولی وقتی بدونی قراره یک روز دیداری ابدی باهاش داشته باشی خیلی از اون سختی کاهش پیدا میکنه،خیلی دوست خوبم

تو این روزها وقتی که درک کنی یک دیدار ابدی در پیشه،آرومتر میشی و زیر بغل کسایی که کمتر این دیدار ابدی درک میکنن میگیری و کاری میکنی بیشتر درک کنن این دیدار ابدی رو به خصوص پدروماری که خسته از زمونه احساس میکنن سایه بالای سرشون هم از دست دادن و خیلی چیزها  یادشون میره شایدم حوصله فکر کردن بهش ندارن نمیدونم ، اما تو بدون توجه به این که  شاید بهت بگن بی خیالی و علاقه ای به اون عزیز نداشتی و این مزخرفات ، روحیه بده ،مدیریت کن و اشکهات نگه دار برای روز دیدار...

اگه بهش بگن همدردی،ولی احساس کردی همدردی نبود،من ببخش چون همدردی بلد نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
پنجشنبه سوم بهمن ۱۳۹۲ . 19:51تیکه ای از نوشته " پدر"  که امیدوارم روزی به شکل یک فیلمنامه کامل درش بیارم،البته وحی منزل نیست که دقیقا در آینده هم همین باشه،ولی فعلا که دوس دارم یک همچین محتوایی داشته یاشه :)

(پسر در اوایل جوانی و پدر در اوایل چهل سالگی)

پسر:دروازه کمال کجاست بابا؟

پدر: جایی که شعارها به حقیقت می پیوندن پسرم

............

(پسر در خردسالی و پدر نزدیک به 30 سالگی)

پسر:بابایی میای باهم نقاشی بکشیم؟

پدر: خسته ام پسرم بزار بعدا

پسر :بیا بابایی...حالا که مامان رفته پیش خدا واسمون سوغاتی بیاره و نیست که مث وقتایی که از سر کارمیومدی سرت میزاشتی رو پاهاش و میخوابیدی ،حالا بیا سرت بزار روپاهای من،پاهام کوچولوئه ولی انقدر هست که سرت روشون جاش بشه بابایی

پدر: مرسی پسرم،اما پاهات درد میگیره قتدعسلم

پسر:نه بابایی سرت بزار،همیشه دوس داشتم یک بار سرت به جای پاهای مامان بزاری رو پاهای من..بزار دیگه بابایی

پدر:الهی قربون دل مهربونت بشم،باشه میزارم پسرم ولی یکم

پسر: ااا بابایی چندتا موی سفید تو موهاته داری.....

راستی بابایی تو نمیخوای مث بابای مسعود زن بگیری؟

من که زن دارم پسرم،مامان تو زنم دیگه،مگه عکسش رو دیوار نمیبینی؟

..........

(پسر  دوران دبستان و پدر اوابل 30 سالگی)

مهرداد:آخی...تو مامان نداری؟

پسر: چرا مامان دارم،اواناهاش عکسش رو دیواره،اون مامانمه،همیشه بهم لبخند میزنه،خیلی دوسش دارم

مهرداد:اون که مرده که

پسر:نه نمرده،فقط شماها نمیبیننش


پدر - پینکی

..........................

متن و ترجمه فارسی اهنگ Father And Sun اثری برجسته از کت استیونس(یوسف اسلام)

لینک دانلود آهنگ(همین پایین قرمزه :دی)

این


Father

(قسمتی که پدر روبه پسرش صحبت می کنه)

It's not time to make a change

                 اون زمانی نیست که بخوای تغییری ایجاد کنی                                 

Just relax, take it easy

فقط آروم باش و سخت نگیر

You're still young, that's your fault

تو هنوز جوانی و البته فرصت برای اشتباه داری

There's so much you have to know

خیلی چیزا وجود داره که باید بدست بیاری و بدونی

Find a girl, settle down

دختری پیدا کن که کنارت بمونه

If you want you can marry

اگر بخوای میتونی باهاش ازدواج کنی

Look at me, I am old, but I'm happy

به من نگاه کن پسرم،من پیرم اما خوشحالم


I was once like you are now, and I know that it's not easy

منم یک روز مث الان تو بودم و می دونم اون اصلا آسون نیست

To be calm when you've found something going on

موقعی که تا اندازه ای ادامه میدی و چیزهایی بدست میاری،این تورو اروم میکنه

But take your time, think a lot

اما زمانت گرفته میشه،فکر میکنم خیلی زیاد

Why, think of everything you've got

در اون حد که فکر میکنی همه چیزت گرفته شده

For you will still be here tomorrow, but your dreams may not

برای تو هنوز فردا وجود داره،اما بدون رویاهات


Son

(حالا قسمتی که پسر رو به پدرش صحبت میکنه)

How can I try to explain, when I do he turns away again

چگونه بتونم سعی کنم و توضیحش بدم،وقتی که هربار بخوام شروعش کنم باز برمی گردم سرجای اولم

It's always been the same, same old story

اون همیشه همونطور بوده،همون داستان قدیمی

From the moment I could talk I was ordered to listen

همیشه از لحظه ای که میتونستم حرف بزنم سفارش داده شدم که فقط گوش بدم

Now there's a way and I know that I have to go away

اکنون اونجا یک راه است  و من میدونم که باید از اون راه خارج بشم

I know I have to go

من میدونم که باید برم


Father

(در این قسمت پدرو پسر باهم صحبت می کنند..ابتدا پدر حرف میزنه)

It's not time to make a change

اون زمانی نیست که بخوای تغییری ایجاد کنی    

Just sit down, take it slowly

فقط بشین و آروم باش

You're still young, that's your fault

تو هنوز جوانی و البته فرصت برای اشتباه داری

There's so much you have to go through

اونجا جایی که خیلی زیاد مجبوری از طریقش بری

Find a girl, settle down

دختری پیدا کن که کنارت بمونه

If you want you can marry

اگر بخوای میتونی باهاش ازدواج کنی

Look at me, I am old, but I'm happy

به من نگاه کن پسرم،من پیرم اما خوشحالم


(و حالا پسر رو به پدر حرف میزنه)

(این دوخط  پایینی به صورت زیر صدا  تو آهنگ خونده میشه و پسر خطاب به پدر میگه)

Son, away away away, I know I have to

رفتن رفتن رفتن،من میدونم که مجبورم

Make this decision alone, no son

که تصمیمی بگیرم که باید تنهایی گرفته بشه

All the times that I cried, keeping all the things I knew inside

در تمام وقتی هایی که من گریه کردم،حفظ کردم همه چیزهایی که از درون بدست آورده بودم

It's hard, but it's harder to ignore it

اون سخته،اما سخت تر از اون وقتیه که نادیده گرفته بشی

If they were right, I'd agree, but it's them you know not me

اگر اونها درست بوده باشند،موفق خواهند بود،اما اون چیزی که تو میخوای من نیستم

Now there's a way and I know that I have to go away

اکنون اونجا یک راه است  و من میدونم که باید از اون راه خارج بشم

I know I have to go

من میدونم که باید برم

(این دوخط  پایینی به صورت زیر صدا  تو آهنگ خونده میشه و پدر خطاب به پسر میگه)

Father, stay stay stay, why must you go and

بمان بمان بمان،چرا تو باید بری

Make this decision alone?

و چرا باید این تصمیم تنها بگیری؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲ . 20:13(با عجله، مقداری دیرم شده باید برم)

مامان:کجا میخوای بری؟

پیمان: میرم work shop

مامان: work shop چیه دیگه؟

پیبمان: work shop کارگردانی

مامان: یعنی چی؟

پیمان: بابا  کلاس کارگاهی کارگردانی که مجتمع یک جلسه رایگان برگزار کرده

مامان:آها،باشه

(تو دلم به خودم میگم خو عنتر از همون اول مثل بچه آدم بگو کلاس کارگردانی دیگه ،این چس کلاس گذاشتن و work shop گفتن چه زریه دیگه،تازه خوبه بار اولت داری میری شغال،همش work shop work shop)

از اونجایی که اولین بارم بود میرفتم همچین کلاس هایی معروف به work shop،میخواستم قبل از شروعش از سجاد یا رامین بپرسم جریانش چیه،چیکار باید بکنیم خو،سوال نپرسن ازم شرافتم بره :)))تا دوستان بیان و بریم داخل تقریبا یک بیست دقیقه منتظرشون بودم و در این مدت داشتم افرادی که اومدن  واسه جلسه رو دید میزدم،یعله حدسم درست بود مختلط بود و با همون تیپهای هنریشون البته بعضیها،وچقدر تو دلم مونده این جمله که بهشون بگم از خودتون و تیپ هنریتون متنفرم هرچند میدونم جمله ای کاملا احساسیه اما هرچی خخخ

که البته دوستان انقدر دیر اومدن که مستقیم رفتیم تو سالن و وقت نشد بپرسم ازشون،البته با ترس و لرز رفتم داخل سالن نشستم :دی کلاس قرار بود با موضوع فلسفه تئاتر با سخنرانی دکتر(مطمئن نیستم اما خب ما میگیم دکتر) عظیمی برگزار بشه و خب اسم کلاسش کارگردانی بود و میخواستم برم ببینم جریانش چیه و چی به چیه و اصن تو رویاهامون توانایی کارگردان شدن داریم یا نه خخخ،اما گویا دکتر عظیمی دچار کسالت شده بود و از دکتر(این دیگه مطمئنم دکتره :ذی) طوسی با کلی سابقه درس خوندن تو آلمان و تدریس در آلمان و ایران دعوت کردن که بیاد بالا،از همین رو موضوع کلاس از فلسفه تئاتر به اکپرسیونیسم در تئاتر المان تغییر پیدا کرد،ها؟...بابا به عمم چیکار دارین؟والا من خودمم بی تقصیرم،من خودم اونجا رسما شبیه علامت سوال شده بودم که کلا نمنه؟...ما همین گونه بودیم تا جناب دکتر شروع کردن به حرفیدن که خب اولش صحبتهایی از تاریخ اینا،بعدش گفتن ما میخواهیم به کمک حضار و اساتید داخل سالن راجب این موضوع بحرفیم،

دونفر،دونفر(چون بیشتر جا نبود اون بالا) از کارگردانهای مختلف و بازیگرها و اساتید دعوت میکرد میرفتن بالا و ازشون میخواست راجب تئاتر آلمان و همین اکسپرسیونیسم صحبت کنن،که اکثرشون هم از اونجایی که امادگی و توقع نداشتن بهشون بگن بیاین بالا مقداری حرفی برای گفتن نداشتن و از جاهای دیگه حرف زدن جز یکی دونفر که  تا حدی تونستن اطلاعات خوبی بدن،یعنی شایدم من نتونستم بفهمم انقدر بحث سنگین  بود،به هرحال اها یکی هم بود  وسط جمعیت که یک بار هم اومد بالا همش دم از فلسفه ناتورالیسم و این چیزا می زد و این دکتر طوسی بیچاره می گفت بابا حرفت درست ولی ما فقط یک جا اسمش آوردیم چون نیاز داشتیم وگرنه موضوع چیز دیگست ولی اون بنده خدا گیر داده بود به فلسفه ناتورالیسم :دی خلاصه ولکن نبود دیگه،ولی میدونین نمیدونم چرا اونجا احساس می کردم بعضی ها میخواستن بگن آره ما هم میدونیم و این حس خیلی اذیتم میکرد چون خیلی جاها می دیدمش،حتی از خود احمقم خیلی وقتها،درحالی که هیچی حالیم نیست....

اصل جلسه و درواقع گل جلسه وقتی بود که خود دکتر طوسی به دوستان گفت برین بشینین و خودش شروع کرد به حرفیدن تا من بتونم اندک درکی از اکسپرسیونیسم بدست بیارم،گفت ،اکس یعنی خارج،پرسیونیسم یعنی فشار آوردن، و حالا اکسپرسیونیسم در تئاتر آلمان وقتی به وجود آمد،که سال 1905 و اوایل قرن بیستم که جامعه آلمان در اوج ماشین زدگی و کارخانه ها تا سال 1923 که جنگ جهانی اول شروع میشه،محصولات رودستشون مونده،کارگران هروز تعدادیشون بیکار می شند و کلا فشار زیادی رو آلمانیها بود،رو این حساب عده ای از معماران که نقاش هم بودند میان برای رفع این مشکل جامعه و افسردگی و ماشین زدگیشون همچین سبکی به وجود میارن و در تئاتر نمایانش میکنن که حاصل از درد درونی انسان و درواقع این درد درونی انسان و فشاری که از خارج بهش هست تحت سبک اکسپرسیونیسم ابداع میکنن،که در ادامه فیلسوف و هنرمندی مث برشت،یا کارگردانی مث دیوید لینچ یا این کارگردان همشهری کین کی بود؟خدایا...آها آها اورسن ولز همشون تحت تاثیر همین سبک اکسپرسیونیسم خیلی از اثارشون خلق کردن، و این سبک تو طراحی صحنه تئاتر و طراحی نور در تئاتر هم کاربرد پیدا کرد،مثلا در طراحی صحنه  میزانسنهای تاریک. پیچ در پیچ و بسته.......بعله تا همین جا گفت که  دیگه از دوستان سوال و اون آقاهه از فلسفه ناتورالیسم همچنان و فلان کارگردان نمیدونم از چی گفت و استاده باز اومد بالا چی گفت  و خلاصه تنها چیزی که از جلسش فهمیدم همین ها بود که به نظرم واسه ادم کندذهنی مث من غنیمته اما خب  کاش همین دکتر خیلی راحت میتونست فقط خودش بحرفه،البته در این حد میدونم خاصیت کلاسهای کارگاهی همینه،ولی به نظرم خیلی به هم ریخته بود،طرف نمی تونست حرفش کامل بزنه،حالا کاری نداریم اون وسط دلم میخواست دوتا سوال ازش بپرسم که یکیش این بود که مثلا مولانا تو شعر نی نامه سبکش اکسپرسیونیسم نیست ؟و اصن اون موقع ابداع نکرده این سبک؟..خب نخندین بهم،واقعا این سوال واسم پیش اومده و واقعا دوس دارم یک روز بپرسم از یکی چون واقعا واسم جالبه؛ حالا خوبه ثبت میشه اینجا یادم میمونه :دی و یکی دیگه هم این بود که پینک فلوید هم آهنگی داره به اسم welcom to machine که دهه 70 میلادی خوندش،یعنی اون موقع هم جامعه انگلیس از همین درد رنج می برده و پینک فلوید از همین سبک استفاده می کرده؟.....هرچد واقعا روم نمی شد میون اون همه جمعیت دختر و پسر بپرسم ولی واقعا دوس دارم جوابش بدونم و یک روز حتما میپرسم از یکی،خلاصه جلسه با همین سوال ها و تو حرف هم پریدن ها تموم شد و قرار شد فردا باز کلاس بازیگری باشه که طبیعتا من نمیرم چون اونجا دیگه خطرناکه و ممکنه گیربدن  بهم و جلوی ملت دست و پام به  لرزبیفته و اصلا واسم جالب نیست ،ضمن این که خیلی به بازیگری علاقه ندارم،شاید واسه همین کم رو بودن باشه،نمیدونم

بعد از جلسه بچه ها میخواستن برن نمایش تئاتر رابینسون کروز که کار یک گروه از تبریز بود که واسه جشنواره فجر دعوت شده بودن مشهد و البته قسمت بین الملل جشنواره فجر تهران هم شرکت کرده بودن به کارگردانی آقای شکوه جلالی،راستش از قبلش بهم گفته بودن و منم گفته بودم پول ندارم 10 تومن بدم پول بلیط مگه شماها بدین و  بعدا حساب کنم باهاتون،رامین گفت بیا حالا یک کاریش میکنیم،خلاصه سجاد لطف کرد و واسم بلیط گرفت،وپس از مدتی انتظار رفتیم ببینیمش،اولاش دیدم دوتا بازیگر مرد فقط داره،و فقط این فکر توذهنم بود نکنه 10 تومن بعدا پر بشه،نکنه ارزشش نداشته باشه و بخوره تو ذوقم که رو جو تئاتر جوگیر شدم و اومدم دیدم و این حرفها....

که 5دقیقه که از نمایش گذشت،دیگه میخ کوب داستانش شدم تا حدی که دوس نداشتم تموم بشه،یعنی مردم از خنده،واقعا کار خوبی بود،همه تعریف می کردن ازش،واقعا کار قوی ای بود،همه چیش خوب بود،اصلا نتنوستم عیب بگیرم ازش،میدونین داستان دوتا خلبان بود که هواپیماشون سقوط کرده بود تو یک جزیره بی نام و نشون و دورافتاده،یکیشون ایرانی بود مال اطراف تبریز و اینا،یکیشونم روس بود و زبون هم نمیفهمیدن،و همین نفهمیدن زبون هم موقعیتهای عالی ای برای طنز به وجوداورده بود،یعنی واقعا جالب درآورده بودنش،نه لودگی داشت نه حرکات اضافه،گفتم حرکات چقدر حرکاتشون خوب دراورده بودن،یعنی خداییش ارزش 10 تومن داشت،به جرات میتونم بگم بهترین کاری بود که تاحالا تو مشهد دیدم،آها داشتم میگفتم از داستانش شاید تا حدی حتی تکراری بود ولی نو اوری خیلی داشت توش درحدی که حوصلت سر نمی رفت،اینجور که دکتر طوسی می گفت این داستان فقط واسه واسه کارگردان تعریف کرده اونم (کرگردان)  که عضو هیئت تئاتر المان هم هست نوشتش و رفته تو المان ساختش،بعد هم آوردش تو ایران نسخه ایرانیش اجراش کرده،خلاصه که واقعا کار قوی ای بود،در این حد که ذوق دارم کاش بشه دوباره ببینمش،هم ذوق دارم  واسه شماها ذره ذرش تعریف کنم با حس اما حیف که نمیشه،جز یک عکس که از جلسه نقدش گرفتم که در ادامه می بینید،حیف هم دوره زاویه عکسش هم کیفیت دوربینم پایین،خلاصه که انقدر نمایش خوب بود میترسم همش حرفی جا انداخته باشم که حق مطلب ادا نشده باشه و اون چیزی که درونم نرسونده باشم،همچین جوگیریم من خخخخخ

راستی دیروز یکی از دوستان که تازه از تهران اومده و اتفاقا رفته کار مرگ تصادفی یک آنارشیست دیده،میگه اون چه کار خفنی بوده،میکائیل شهرستانی بعد از یک مدت طولانی که بازی نکرده بود،تو این نمایش غوغا کرده و واقعا عالی بوده،همین دوستمون که میگفت واقعا از دستش ندین چون خیلی روش کار کردن و واقعا کار عالیه ایه،می گفت چه تیکه های سیاسی هم مینداختتن توش :))مثلا یک جاش گفته:حکومت وقتی دید جوابی واسه خواسته های مردم نداره اصلاحات وارد کرده خخخخخخ دمش گرم :)))))))،یعنی شانس ندارما همون روز که تهران بودم میدونستم روز اول اکرانش و رفتم بلیط بگیرم اما حیف که گفتن فردا اکرانش،و نشد ببینم و رفتم دایی وانیا دیدم که البته اون هم همونجور که واستون تعریف کردم واقعا عالی بود :)

خدایااا جان مادرت؟...مادرم که نداری،جان بابات؟ بابا هم که نداری،خدایا قربونت برم تو که از ما بی کس تری باز ما خودت داریم لاقل خخخ..اصن جان خودت ترخدا یک کاری کن یک جوری بشه من این نمایش ببینم..لطفا بهترین  خوبم :)

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان


عکس صحنه و  جلسه نقد نمایش رابینسون و کروزو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ . 22:22لازم میدونم  تشکر بکنم از تمام دوستانی که وقت گذاشتن و سه پست قبل خوندن و تشکر مخصوص از دوستانی که علاوه بر این که وقت گذاشتن و خوندن،لطف کردن خیلی با حوصله و متانت و احترام نظراتشون تایپ کردن و منت بر سر این بنده حقیر ناچیز سرتاپا تقصیرگذاشتن،و عذرخواهی ویژه بکنم از تمامی دوستانی که به هردلیلی از چیزی در این سه پست  یا از تیکه ای یا حتی کلمه ای ناراحت شدن،هرچند که این بنده حقیر تمام حرفم برسر تساوی زن ومرد بود و علاقه شخصیمم البته همین هست که یک روز زن ومرد مساوی باشند و دیگر قصد هیچ گونه تبعیض جنسی یا فرق گذاشتن بین دوجنس ندارم و نخواهم داشت اما این عذرخواهی وظیفه من می باشد،ضمن این که در این شکی نیست که این حقیر سرتاپاتقصیر از نظر اطلاعات بدون هیچ گونه تعارف در سطح مطلوبی نیستم چه در زمینه فلسفه،چه هرزمینه علمی دیگه ای و حتی دارای تجربه کافی هم نیستم(در این حد که مثلا سالی که به رابطه سالومه و نیچه اشاره کرد،بنده هیچ اطلاعی از این داستان نداشتم که البته رفتم و تو نت سرچ کردم و تاحدی باخبر شدم و البته این کمبود اطلاعات من در زمینه فلسفه می رسونه ) و نوشتن این سه پست و اشاره به خیلی چیزها که طبیعتا باید اطلاعاتی خیلی بیشتر از این می داشتم و این گستاخی به حساب اومد هم باید به خاطر این گستاخی عذرخواهی کنم ازتون و از این که بزرگواری کردید و تحمل کردید کوچیکی های اینجانب را به گرمی دستان مهربانتون را می فشارم.

.....................................

راستش خودم آماده کرده بودم  که پستی که  با توجه به اتفاقا امروز در نظر داشتم بنویسم و ثبت کنم اما به فردا موکولش کردم،چرا که وظیفه دیدم در طول یک پست از این همه لطف و بخششتون تشکر و عذرخواهی کنم هرچند در مقابل بزرگواریتون بسیار ناچیز می باشد.

در آخر هم این اضافه کنم که خیلی خوشحال میشم هرگونه انتقادی ازخودم و وبلاگم و به خصوص در رابطه یا سه پست قبل دارید  به گوش جان بشنوم و البته با نهایت افتخار به کار بندم.

با تشکر از خوبیهاتون

یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ . 21:38رسیدیم قسمت آخر،خب یک جمله کلیشه ای تکرار کنم که دوستانی که دوپست قبلی نخوندن حداقل از چرایی این پست چیزی سردرنمیارن،پس یا منت بر سر انجانب گذاشته و دوپست قبلی را به نوش جان میل کنن یا هم که  بانخوندش خیلی شیک و راحت برین بشینین پای تلویزیون سریالهایی از قبیل حریم سلطان تماشا کنید :دی


الان زمانیست که اون دو تفکر پشت سر گذاشتم و البته تجربیات ارزشمند خودش  رو هم دارم ..

موضوعی که خیلی وقتها من به خودش درگیر میکنه این که واقعا چرا خیلی از خانومها جنبه انتقاد ندارن؟چرا تاوقتی ازشون تعریف کنی باهات میخندن و خوبن  ولی وقتی به هردلیلی انتقاد کنی و مثلا به انتقاد بگی تو خوبی دیگه احساس میکنن دشمنشون شدی؟..نمیخوام بگم فقط خانومها..نه خیلی از مردها هم همینن حقیقته..ولی نسبت به زنها خیلی کمترن..چرا با توجه به این که از این تفکرشون این همه ضربه خوردن بازهم دنبالش میکنن...چرا اعتماد به نفسشون میزارن بر پایه مردهایی که قبول دارن و دوسشون دارن؟چرا دوس دارن دروغ بشنون ولی دوست ندارن حقیقتی بشنون که میتونه به پشرفتشون تو زندگی کمک کنه؟چرا اینقدر دوس دارن غلو بشن از طرف مردها یا حتی زنهایی که که مشخصا نیتی پشت این همه تعریف الکیشون دارن ولی وقتی یکی میاد دوستانه انتقاد میکنه....

این همه چرایی من در طول سالهای طفولیت تا جوانیم به وجود اومده..که از همون بچگی که خواستم با یک دختر بازی کنم سریع گریش دراومد اما وقتی پسرهای دیگر فلان کارهای دیگه رو انجام میدادن....تا الان که واقعا دوس دارم با یک دختر مثل دوستم،مثل روزبه،مثل یک پسر برخورد کنم ولی  هیچ جوابی نمی گیرم،البته میدونم همونجور که من دوستی مث روزبه خیلی کم دارم طبیعتا همچین دختری به ندرت پیدا میشه ولی خب بحث سر این که دخترا بیشتر احساسین و کمتر منطقی و پسرا بیشتر منطقی و کمتر احساسی،طبیعتا انتظاری که از یک پسر میتونم داشته باشم به هیچ وجه نمیتونم از یک دختر داشته باشم اما خب به هرحال....

یک دوست داشتم به اسم حسین که رشتش معماری بود و خیلی کارش خوب بود،و از هنر معماری خیلی اطلاعات داشت و کلا آدم پری بود از لحاظ معماری و البته هنری،اون هم مث من البته نه به اندازه من :دی علاقمند و پیگیر کارهای راک بود،یک روز داشتیم راجب گیتار الکتریک حرف می زدیم ،گفت ببین پیمان گیتار براساس آلت تناسلی مرد ساخته  شده به طوری که تو وقتی داری گیتار میزنی عذرمبخوام از نوشتن بقیش معذورم :دی ولی خب باسند گفت،یا ساختمانهای بلند یا خیلی چیزها براساس آلت تناسلی مرد ساخته میشه،البته نمیدونم این حرفهاش واقعا درست بود یا نه ولی خب میدونم خیلی مطالعه داشت، و همچنین ادامه داد،گفت همه این چیزها در طول سالیان گویای این هستن که مردا بر زن ها به طور مخفیانه و نسبتا منطقی سیطره داشتن و کم کم از حالت منطقی و مخفیانش دراومده و به صورت آشکار و غیرمنطقی دراومده در عصر جدید، ...و کلی حرف دیگه که فهوای کلامش همین بود که گفتم

در این بین مردهایی که میان و از حقوق زن ها دفاع می کنن واسم خیلی جالبن،چون بدون شک این مردها خیلی در بین زن ها طرفدار پیدا میکنن و خب دیگه تهش  اون زنهای بدبین چندتا آزمایش آبکی میکننشون و بعد طرفدارشون میشن،اما دلیلش چیه واقعا؟رضای خدا؟خود به خود باید مشکوک شد به این مردها..نمیدونم ولی خب اگه این جهت گیریشون منطقی باشه این حس شک کمتر میشه اما اگه غیرمنطقی باشه باید دید تهش چی میرسه بهشون...

میگن عقل زن ناقصه، من فکر میکنم این به خاطر احساسی بودن رن ها گفته شده،به خاطر این که یک زن حتی منطقی، یک دفعه کاری عجیب غریب میکنه که باهیچ منطقی برابری نداره،که البته تو مردها هم هست ولی خیلی کمتر،ولی من فکر نمیکنم این جمله مانع  تساوی زن و مرد باشه

میدونین خیلی وقتها فکر میکنم خیلی از زن ها دوس ندارن فکر کنن و فقط میخوان به احساسشون تکیه کنن و این دلیل اصلیست برای عدم تساویشون

باز چندتاسوال که همیشه دارم،چرا اینقدر کم هستن زن هایی که مقالات علمی جهان تشکیل میدن؟چرا خیلی از زنهایی که مدرک میگیرن و حتی ارشد می گیرن و حتی با عنوان هایی مث مهندسی(رشته های پزشکی بین زنها خیلی بهتره باز وضعیتشتون) و البته معدل های بالا و الف،ولی یا توخونه میشینن یا  کارهای اداری و سبک انتخاب می کنن و دیگه تهش شاخ غول می شکنن و میرن استاد دانشگاه میشن؟چرا فقط حفظ میکنن و کارایی چیزی که میخونن و نمیفهمن و نسبت به آقایون خلاقیتی تو کارشون ندارن و ایده پردازی زیادی ندارن؟

شاید تا اینجاکه خوندین بگین پسرجان خدا اینجوری آفریدن زن و مرد رو..تو کار خدا که نمیتونی دخالت کنی،زن احساسی تر تو خیلی چیزا قوی تر و مرد منطقی تر و توخیلی چیزها بهتر  ولی دلیل نمیشه مساوی نباشن که ،منم باید خدمتشون عرض کنم که خدا اینجوری آفریده درست ولی با همین خیال ها بودین که رفتین تو حاشیه دیگه،چون تفکر در اکثر موارد دادین به اقایون و خب اصل داستان هم تفکر دیگه،آقایون هم از فرصت استفاده کرده و سیطره برتری مرد رو بدست گرفته اند :)

البته البته نکته خیلی مهم بازبگم که خیلی زن ها وجود داشتنن،وجود دارن و وجود خواهند داشت که الهام بخش این تساوی هستن،اما تعدادشون خیلی کمه،همونجور که تو مخترع های بزرگ جهان،بزرگان ادبی جهان،فیلسوف های جهان و حتی ورزشکارهای جهان  تعداد خانومها از آقایون با اختلاف فاحشی پایین تره

آها راستی یاد این برنامه مخصوص زنها افتادم تو شبکه من و تو که گذری وقتی خانواده میبینن یک قسمتاییش مبینم،سه تا خانوم که انشالله از لحاظ اخلاقی سالمن که ادعای روشنفکری دارن با تیپهای خاص خودشون میان از مشکلات زنها صحبت میکنن و از مهمترین هاش چیه؟حجاب اجباری و رابطه های اجتماعی زنان و مثلا چرا یک زن نمیتونه بعد ازدواج با مردی رابطه نداشته باشه؟..یعنی با همچین برنامه هایی میشه انگیزه کوبیدن سر به دیوار پیدا کرد..که ببینین زنهارو در چه سطح نگه داشتن که حالا گیریم حجابم برداشتیم،چه اثری در ارتقا سطح دانش زن ها داشتیم.....غیر از این که باز بحثی رو ظاهر داریم میکنیم؟ غیر از این که بحث ظاهر طبیعتا فکر از تفکر و تعقل دور میکنه؟..کلا سر آدم درد میگیره که همچین کسایی میشن پرچم دار تساوی زن و مرد..


خیلی خیلی حرف دارم اما متاسفانه هم از حوصله شما و هم از حوصله این پست خارجه،کلی دلیل کلی انتقاد و کلی.....اما خب اگه بخوام کم کم این بحث خاتمش بدم این که از شما میپرسم  خانومهای محترم   واقعا زن ومرد مساوی؟...در این که همواره مردها برتری جو بودن شکی نیست..اما واقعا خودتون چقدر تلاش کردین واسه این؟چقدرتوزندگیتون سعی کردین به تعادل برسین؟چقدر سعی کردین از این سطح وابستگیتون به مردها کم کنین؟ چرا گفتین نمیشه درحالی که نمونه هایی مثل ژان دارک یا نمونه های کاملا ایرانی که میرزا تو نظر دوپست قبل لطف کرد و گفت همواره وجود دارن؟چرا اینقدر به خودتون احترام نزاشتین و مقام عشق به محبوب از خدا بردین بالاتر و از تنهایی ترسیدین؟

خیلی از مردها و زن ها معمولا نکته ای احساسی تو زندگیشون داشتن،کمتر مردیه که کمر خم کنه ولی این تو زن ها کاملا  برعکسه،چرا خودتون اینقدر قوی نکردین و از گذشته عبرت نگرفتین؟

زن ومرد باید با هم مساوی باشن از نظر من نوعی،ولی وقتی خود زنها هیچ تلاشی نکردن چیجوری میشه بعد این همه مدت مرد سالاری تو تمام دنیااین تساوی به وجود بیاد،چرا البته تلاش کردن و زحمت کشیدن  نهضت های فیمینیستی به وجود آوردن ،اما خب واقعا تعصب به چه دردی میخوره؟چون تعصب هم یک جور احساسه،چه ایده ای دارن واسه این که دانش زن هارو ببرن بالا؟

و در آخر اینجوری تموم می کنم که زن و مرد مساوی نخواهند بود مگر این که زن ها براحساسشون غلبه کنند و به حالت تعادل برسوننش و سطح دانش و آگاهیشون ببرن بالا و به دور از تعصب به مردها بگن به نسبت اونا قدرت این دارن که درجهان ابراز وجود کنن.

من فقط میخواستم بگم نباید هرچیزی رو همینجوری که هست قبول کنیم،زن ها اینقدر احساسی، مردها اینقدر منطقی،باید تلاش کرد برای هرچیزی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ . 0:35دو سه هفتست که فیفا 14 نصب کردم و بازی می کنم،این آهنگ به همراه چندین تا آهنگ دیگه تو منوش پخش میشه،خیلی دوسش داشتم،همش منتظر بودم این اهنگ بیاد بالا و بگوشمش،تا این که طاقت نیاوردم و با این که اسمش نمیدونستم با هزار بدبختی از اینترنت گیرش آوردم و دانلودش کردم

آهنگش خیلی اهنگ شاد و خاصیه،خیلی انرژی میده به ادم،اصن تو اوج غمم باشی به انرژی میارت،امیدوارم همونقدر که من شاد میکنه شماهارم شاد کنه

راستی اگه خواستین میتونم متنشم واستون با ترجمه بزارم:)

بازهم عیدتون مبارک

آهنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ . 18:49به سراغ زنان اگر میروی، با تازیانه برو ( فردریچ نیچه)

قبل از سفر اخیرم به تهران بود که براساس یک دل گیری از یک دوست مونث(شاید در ادامه پستها ثبتش کردم دلیل دلگیری رو شاید هم سانسورش کردم چون تبدیل شده به یک دلیل فرعی)،در طول یک روز پستی نوشتم که میخواستم در قالب سه پست یعنی 1 از 3 ،2از 3،3 از 3 در سه روز متوالی البته بعد برگشتم از سفر ثبتش کنم،واسه همین تمام نیروهای منطقی و احساسیم از تمامی نقاط بدنم فراخوندم که پست هرچه منطقی تر و منسجم تر جلو بره تا انتقامی منطقی گرفته باشم،یعنی میدونین من اعتقاد دارم ادم با نوشتن میتونه انتقامی سخت بگیره،همونجور که به قول دبیر محترم زبان فارسی و ادبیات فارسی آقای رضوانی یا رضوان پور حکیم بزرگ استاد ابولقاسم فردوسی که از طریق نوشتن از پادشاه انتقام گرفت و تو یکی از نوشته هاش رسما فحش خواهر ومادر داده بود به پادشاه بدون این که پادشاه بفهمه،اما خب اون پست هرچند که خیلی زیاد هم شده بود اما به سرانجام نرسید و نتونستم جمعش کنم،دلیلشم این بود که  نیروهای منطقی و احساسیم از هدف احساسی و زودگذرم پی بردن و دیگه دل به کار ندادن:

نیروها: همی  طور دگه حاج آقا ها؟

پیمان:نع والا(زیر ن کسره،کلا)،اشتباه موکونن حاج آقا جان

نیروها:اصلا از شوما توقع ندشتم(زیر ن کسره) حاج آقا

پیمان: حاج آقا جان ما اذیتما مکو،چیزی نرفته(زیر ن کسره) کی

نیروها:نع حاج آقا قرارما این نبو،هم شما چوقزر منطق ندری و فقط(زیر ف کسره) دم از منطق مزنی،دل چرکینما کردی (زیر ک کسره) حاج آقا،برم بچه ها،خدافظ

پیمان:حاج آقا،حاج آقا جان، کو صبر کنن،هم فقط چند سطر دگه موندیه،بستکن (صبر کنین) تمومش کنم دگه،حاج آقا،حاج آقا....

بعله دوستان این گونه شد که نیروها حاضر به ادامه همکاری نشدند و پستی که این همه وقت و انرژی صرفش کرده بودم،نیمه تمام موند اون موقع،وبعد از این که از سفر هم برگشتم که وضع بدتر شد چرا که از آنجا که هدف نوشتن بسیار احساسی و زودگذر بود دیگه هیچ ایده ای واسه تموم کردنش نداشتم،نه اعتقادی داشتم که ثبتش کنم حتی با همون حال و احوال و نه میتونستم از اون وقت و انرژی که واسش صرف شده بود بیخیالی طی کنم...

تا این که پریروز که سوار ماشین مجتبی(همکلاسی دوران دانشگاهم) که تازه نامزدی ای نصفه و نیمه کرده و البته وسط سربازیشم هست و اکثر کتابهای دکتر شریعتی خونده و اهل خوندن کتابهای فلسفی هم هست،پرسیدم راستی مجتبی هنوز هم مث گذشته کتابهای شریعتی و اینارو میخونی؟ گفت آره هنوز نسبتا شریعتی و کتابهای فلسفی مطالعه می کنم،بهش میگم با توجه به این که الان خیلی از وقتت با یک دختر میگذرونی کار سختی داری چون خانومها خیلی اشتیاقی به فلسفه ندارن و خیلی درک نمی کنن حرفهات همینجور که هیچوقت یک فیلسوف بزرگ زن نداریم، مجتبی که انگار حرف دلش زدم گفت : دقیقا... واسه همین یکی مث نیچه هیچوقت ازدواج نکرد...تعجب کردم...نمیدونستم نیچه ازدواج نکرده واسه همین با تعجب ازش پرسیدم..جدا؟نیچه هیچوقت ازدواج نکرده؟ مجتبی درجوابم گفت : آره دیگه مگه جمله معروفش که میگه هروقت به سراغ زنان میروی شلاق را نیز با خودت ببر رو نشنیدی؟..گفتم چرا البته تازیانست :دی اما خب الان درکش می کنم خخخخ......

این گونه شد که فکری  به ذهنم خطور کرد که آقا ما میتونیم اون پست بلااستفاده رو در قالب تیتری که در دوپست دیگه هم خواهید دید استفاده کنم و به صورت  گاماس گاماس و چسب زخم وار حرفهایم  و اعتقاداتم را از مرحله شناخت و فکر و اینجور چیزها تا مرحله اعتقاد پیدا کردن در این زمینه را بیان کنم. و تازه شروع پستهای ادامه دار  را به وسیله همان پست ذکر شده فعلا بدون تغییر و سانسور این گونه شروع می کنم تا برسیم به دوپست دیگر در دوروز آینده که به امید خدا ثبت خواهند گشت :


(باصدایی سراسر خش دار که انگار از ته چاه درمیاد،چون یک شیمیایی جنگه) راستی خانوم ،همه زنها همین جورین؟

(دیالوگی از فیلم کرخه تا راین ساخته ابراهیم حاتمی کیا)

از بچگی که به ارتباطاتم با جنس مخالف فکر می کنم،کلاه به چند نگاه خلاصه میشه و چند تا اسم،اولا که به جرات میشه گفت من با دخترها بزرگ نشدم و اون شعار دخترها با دخترها و پسرها با پسرها همواره حاکم بود،حتی در فامیل هم این رابطه حداقل تا وقتی رفتم دانشگاه درست بشو نبود،همواره پیمان کسی بود که در بهترین حالت دخترها نمیتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن یا اصلا اون نمیتونست،همواره در مقابل دخترها اگر قرار بود ادم بده ای قرار داشه باشه،خب چه کسی بهتر از پیمان؟ اما چرا؟...صبر لطفا...این تفکر در پیمان نهادینه شده بود در این حد که دخترا اصولا آدم نیستن(عذرمیخوام البته این تفکر تا قبل دوران دانشگاهم بهم قالب شده) و باید ازشون دوری جست،خب با توجه به این که از 12 ساگی هم به جای این که مث سایر بچه ها بیرون برم و ورجه وورجه و نوجوانی های خاص خود،در گذرسالها تا 18 سالگی کتابهایی مث  برادران کارامازوف و هبوط در کویر . حقیقت نیایش شریعتی و نوشته هایی از نیچه رو ورق میزدم،که البته خب کاملا ناشیانه و  با ذهنی که اصلا آمده همچین چیزهایی نست،که با توجه به این که زن آنچنان صاحب اثری حداقل در زمینه فلسفه و تفکر نبود این تفکر که دخترها اصولا ادم نیستن در ذهنم بارور شد، تا قبل از 18 سالگی،18 ساله که شدم رفتم دانشگاه  و ارتباط مستقیم با دخترها،یعنی  از این بعد که کسی که تا حالا دختری ازش ساعت هم نپرسیده چنده؟ حالا  مثلا تو آزمایشگاه فیزیک نتیجه آزمایش به یک دختر میگه  یا میگیره..البته طبیعتا با همون لرزش های  جسمی و کم رویی های فراوانش،و خب کم کم شاهد آب شدن  این تفکر و بوجود آمدن تفکری جدید هستیم بدین صورت که نه دخترها اونجوری که فکر میکردمم نیستن..حالا اینجا توقفی کوتاه



البته این توقف کوتاه تا فردا طول خواهد کشید :دی مدیونین فکر کنین مث توقفهای فوتبالیستها خخخخخ

پس تا فردا ایشالا میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ . 22:38امروز فهمیدم علاوه بر حموم یک چیز دیگه هم میتونه من آروم کنه،آروم که کلا از این رو به اون رو کنه،علاوه بر حموم،استخر و شنا هم میتونه من کلا عوض کنه و سرشار از انرژی تحویل جامعه بده.

ساعت نزدیکهای 5 بعد از ظهر که با روزبه مشغول راه رفتن تو پارک بودیم و چند دسته از کلاغها گله ای با هم مشغول پرواز و فرود رو درختهای پارک بودند، که یک کلاغ محترم لطف کرد در حال پرواز،زارت،یک مدفوع محترمش انداخت رو کله ما،واقعا شانس من مثال زدنیه،البته فکر کنم بی منظور و بدون قصد بود اما کلاغهای بی شعور علاوه بر این که شوم می باشند،بی شعور و گاو هم می باشند،البته بیشترش افتاد رو کتم و اندکیش رو پیشونیم ولی بسی کفرمان را دراورد و باعث شد ناخودآگاه فحش نه چندان بدی از دهنمان روانه شود که روزبه بعدش گفت تعجب کردم چی شد یک دفعه فحش دادی تو که فحش نمیدی معمولا اونم تازه وقتی اونور یک خانوم رو نیمکت نشسته،اما خب واقعا یک دفعه و ناخودآگاه بود دیگه ،روزبه میگه شانس آوردیم گاوها پرواز نمی کنن خخخخخ

ساعت نزدیکهای 6 بعدازظهر بود که به همراه 5 تن از دوستان از جمله روزبه،مهیای ورود به استخر شدیم،میدونین قبلش همچین حال نداشتم برم تو و گفتم کی تموم بشه لباسامون بپوشیم اما خب میدونستم این حال موقتیه،که البته بود و به محض پریدن تو استخر دیگه نمی شد از آب جدام کنن :دی

اگه بخوام راستش بگم من هیچی شنا بلد نیستم،زیاد هم استخر نمی رم،یعنی آخرین بار فکرکنم نزدیک به 5 6ماه پیش بود که با چند نفر از دوستان و از جمله روزبه رفتیم موجهای آبی،اما خب هروقت میرم تو آب اصلا آرامشی و انرژی ای میگیرم که وصف نشدنیه،البته من از شنا فقط میدونم که باید سرت بکنی تو آب و زانوهات رو هم راست کنی،وخب من همینجور تمرین می کنم هردفعه و میشه گفت پیشرفت هایی هم داشتم،مثلا دودست ثابت رو آب وفقط تند تند  پاهات  بدون این که زانوهات خم بشه بزنی تو آب و یک حالت که فکر کنم کرال سینه بهش میگن میشه گفت تاحدی کم یاد گرفتم اما با فاصله ای کم چون هم نفس کم میارم هم اون ترسم از اب هنوز نریخته،و البته هنوز جرات ندارم از عمق یک متری جم بخورم خخخخخخخ...میدونین به نظرم یک جورایی واسه من که همینجوری الله بختکی و جیگیلی جیگیل واسه خودم تو آب دارم تمرین میکنم که یاد بگیرم شنا خیلی جذاب تره و بیشتر حال میده و لذت بخش تره تا اونهایی که شنا بلدن و میرن تو قسمت پرعمق و شناهای خفن می کنن و مثل ماشین فقط شنا می کنن،حداقل من که اینجوری حس می کنم والبته نظر خودم هم مهمه :دی

اما خب شنا خیلی خوبه در کل،وقتی میری زیر آب یک جورایی حس خلا بهت دس میده و یک جورایی از این دنیا رها میشی و دلت میخواد یک مدت زیاد همونجوری زیر آب باشی،بدون این که هیچی از دنیا بفهمی اما خب حیف که نمیشه به خصوص واسه منی که بیشتر از 15 ثانیه نمیتونم اون زیر باشم اما خب  همین هم خیلی لذت داره،و اونجا بود که درک کردم چرا اکثر مایه دارها تو خونشون استخر دارن،چون واقعا عجیب حالی میده،وصف نشدنی

ضمن این که سنا تر رفتم،سنا خشک رفتم،سنا معمولی رفتم و جکوزی هم به گور استفانو فیوره خندیدم که اگه میخواستم برم،من که سهله عمم جرات نمیکنه بره،والا

در آخر هم بعد حدود 2.5 ساعت که به زور اینجانب را از اب جدا کردن رفتیم دوش بگیریم که بریم نخود نخود،درهنگام  دوش گرفتن،موقعی که داشتم سرم میشستم با مایه های تدارک دیده شده توسط مسئولین محترم استخر که فکر میکنم اون مایع همون شامپو تخم مرغی خودمون بود،چشمام بسی سوخت :دی چرا که بنده نزدیک به 8 سال شامپو بچه جوانه گندم فیروز استفاده میکنم چرا که برای موی اینجانب بسیار مناسب است و رو اون هوا چشمام باز کردم  و بسی چشمهایم سوخت که متوجه بشم این شامپوهای بچه واقعا چشم نمیسوزونه :دی نه شامپوهای تخم مرغی نوستالژی شده،در این حین این روزبه هم هی با ما شوخی شهرستانی می کرد و ما هی سرمون میشستیم هی این مایع میزد به کله ما هی میشستیم هی میومد مایع میزد،خلاصه نزدیک به 6 دفعه این کار را تکرار کرد و بنده دوشم را عوض کرده و راحت دیگه اون همه غلظت مایع را از بدن خویش زدادم،نکته مهم اینجا بود که به لطف شوخی شهرستانی روزبه دیگه بدنم کلی تمیز رفت و دیگه احتیاجی ندیدم بعدش برم حموم،چون هنوز بدنم بوی شامپو تخم مرغی میده خخخخخخخ

خب محمدجان،شنا که تاحدی اوکی شد،قبول دارم خیلی نه،ولی خب ایشالا برم ارتش و تسهیلاتی چون استخر مفته را در اختیارمان بزارن :دی سعی می کنم کامل اوکی بشم و حتی آموزش ببینم تا از آرامش وصف نشدنی شنا همواره لذت ببرم،تیراندازی هم فکر کنم بشه تو ارتش رایزنی کرد و راه چاره ای براش یافت،اما خب نوکرتم اسب سواری که دیگه مختص فول مایه داراست رو کجای دلم بزارم فدات شم،خب نمی شد شما که پیش بینیت خوبه همه چیز میدونی و رسما همه چی تمومی،جای سوار کاری میگفتی فوتبالی  فوتسالی چیزی یا اصن والیبال یا بسکتبال،اصن ورزشهای رزمی یا هرچی که مختص فول مایه دارا نباشه،هیچی دیگه یا باید راهی بیابم واسش یا هم که شرمنده اخلاق ورزشیت بشم ازبین گزینه های فوتبال و فوتسال یا ورزشهای رزمی و شاید شاید والیبال و بسکتبال یکی را به عنوان ورزش جایگزین دنبال نمایم ضمن این که همه ورزشها خوبن و ما هرکدوم رو موقعیتش بود به مرحله اجرا در می آوریم،باشد که رستگار شویم :دی


پ.ن:چقدر روزمرگی نوشتم این دو سه روز،خودم از دست خودم شاکی شدم،بشه که یک پست غیر روزمرگی بزارم :)

بعله..میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ . 20:8ابتدا دونکته رو به سمع و نظرتون برسونم: اول این که دو پست موقت آماده دیگه داشتم قرار بود یکیشون به ثبت برسه  اما خب بنا به دلیل این که امروز با دوست عزیزتر از جانمان ،روزبه،رفتیم به کوه،البته کوه که نه اونقدر،کوه های آب و برق،نیمچه کوه ولی خب بهتر از هیچیه :دی  تصمیم برآن شد که از آنجایی که اولویت بر نوشتن و ثبت کردن مطلبی است که حسش داغ تر است بنابراین این پست جای اون پست گرفت،هرچند اون دوپست دیروز آماده ثبت شدند اما خب ثبت نشدند هیچ کدامشان،تا امروز این پست جایشان را بگیرد:دی

و یک نکته دیگر این که یک خصوصیت دیگر همسر مربوطه به پست قبل اضافه کنم که،زن آدم اهل کوه هم باید باشه،اصن واسه سلامتیش بهتره:دی این وقتی داشتم از کوه بر می گشتم بهش فکر کردم :دی

یکی از خصوصیتهای من و روزبه که وقتی باهم هستیم  و وقتی حتی یک نفر دیگه هم هست نمیشه اینجوری باشیم سبک خاص حرف زدنمونه،یعنی قبل این که بره سربازی اصن بهشت من بود،ولی خب رفت سربازی تغییر کرد و انگار خسته شد ولی هنوز هم گاهی وقتا وقتی دونفری هستیم میتونیم قسمتی از این سبک داشته باشیم،این سبک درواقع نوعی حرفهای تحلیلی برگرفته از تجربیات عملی اون و تجربیات تئوری من که راجب چیزهایی که مطمن نیستیم سعی می کنیم دلیل و منطق بیاریم که خب گاهی وقتا واسمون قانع کنندست گاهی وقتا نه،البته راجب هرموضوعی حتی موضوع کوچیک و بدون اهمیت هم این سبک وجود داره،این دفعه ما به انتظار یک دوست سوم در پارک لاله(پارکی قبل از کوه ) منتظر نشسته بودیم و مشغول حرف شدیم....

بحث از ان جا شروع گشت که یک عده از پسرهای دبیرستانی که انگار امتحانشون داده بودن از روبرومون رد شدن و خداییش تیکه ای گذرا به دسته دیگه ای از دخترای دبیرستانی که از اون ور اومدن و از روبرومون رد می شدن انداختن...

گفتم:میدونی روزبه دخترا صرفا واسه تنهاییه که دوس دارن دوس پسر داشته باشن،فکر میکنی اونها اونقدر ساده ان که متوجه این نگاه شهوت آلود پسرا نشن و بهش ؟ اونها در واقع این شهوت به جون میخرن که تنها نشن و انگار اینجوری به خودشون تلقین کردن که بدون پسرها واقعا نمیشه،مثلا همین پسرهایی که خداییش از نظر قیافه هیچ استانداردی ندارن ولی ...روزبه:اعتماد به نفس دارن..پیمان: آره ولی به نظرم این نیست،دخترا نباید اینقدر ساده باشن که گول زبون چرب و نرمشون بخورن،فقط واسه این که احساس تنهایی میکنن و  این تنهایی رو اینجوری جبران می کنند که به خاطر واستگی به پسرا که درخودشون احساس میکنن میبینن نمیتونن بدون پسرا باشن،وگرنه عشق و احساس و همه اینها فقط بهونست واسه خر کردن خودشون که اون تنهایی پوشش بدن چون از تنهایی میترسن،همین باعث میشه اونهایی که نتونستن مقابل این تنهایی دووم بیارن با اولین زبون چرب و نرم خودشون بزنن به اون راه و اسم اون راهم بزارن احساس و عشق..روزبه:خب پسرا هم فقط دنبال چیزن پیمان:آره بدون شک میدونی اون زمان که خیلی تو نت می گشتم و دنبال دختری بودم که به عنوان دوست دختر کنارم باشه،یک دختری بود به اسم هما 4 5سال ازم بزرگتر بود،یک روز چیزی بهم گفت که اون موقع خیلی ناراحت شدم ولی الان میبینم حرفش خیلی متطقیه،بهم گفت:شما پسرا فقط دنبال یکی هستین که فقط دختر باشه،دیگه به هیچ چیزش کار ندارین حتی قیافش،که خب الان میبینم کاملا درسته،روزبه:آره دیگه پسرا اکثرا همینجورین پیمان: اوهوم پس نتیجه میگیریم دخترا  واسه تنهاییه که میرن سمت دوس پسر و پسرا واسه پایین تنه و قسمتی از بالاتنه جنس مخالف البته در اکثریت روزبه : اوهوم :)

اون دوست سوم با ماشین آمد و حرفهایمان را قطع کرد،سوار گشتیم و فاصله اندک تا کوه را با ماشین رفتیم :)

در طول باالا رفتن از کوه چندین بار به نفس نفس زدن و نشستن احتیاج پیدا کردیم که البته ریا نباشه وضعیت خودم یک نمور بهتر از بقیشون بود خخخخخ ولی خب متفق القول به این نیجه رسیدیم که تو اوج جوانی پیر شدیم حداقل نسبت به دوران دانشجویی که همه این هارو مث فرفره میرفتیم بالا :دی تازه اولاش که پله بود اینجوری بودیم گفتی بقشیش خدا به خیر کنه..که البته بقیش هم  به لطف شهرداری بیشتر مسیر جاده خاکی صاف بود که فقط تو برگشت واسه این که حس کوهنوردی ارضا بشه مقداری رفتیم رو کوه ها و احساس کوه نوردی کردیم :دی

و از اونجایی که نمیشه یک پست بدون شعار باشه،باید خدمتتون عارض بشم که تو کوه وقتی دارین از جایی بالا میرین،در اوج این که داره دهنتون سرویس میشه و همه قدمهاتون با  احتیاط که مبادا زیرپاتون خالی بشه،یک جا یک تیکه سنگ فشرده شده در دل زمین هست که با خیال راحت پاتون میزارین روش و همون هم باعث جهش شما به بالاتر میشه هم استراحت هم انرژی مضاعف میشه که مسیر ادامه بدین و خدا در زندگی واقعی نیز از این موردها زیاد زیرپای انسان میزاره و البته خب دیگه وظیفه  انسان که باید تشخیص بده که پاش جای محکم بزاره نه جای شل..بعله :دی

در کل دیگه خیلی حرفی ندارم و در ادامه فقط عکس که رو عکس ها حرف میزنم :دی

آها فقط یک چیز سه عکس اول دوستم با دوربین گوشیش،و عکاس بقیه عکس ها هم خودم با دوربین قشنگ موبایم :دی

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

گوشه ای از شهر بزرگ مشهد :دی بعله..تازه این فقط یک زاویه از مشهد،کلش تو کادر جا نمی رفت :دی

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم از همون نما منتها به همراه کارگران همواره درصحنه، زحمتکش و دوست دشتنی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این نما هم واسه دوستانی که مشهد نیستن،نکته عکس اونجاست که اگه بگردین میتونین حرم امام رضا رو پیدا کنین واز راه دور سلامی بکنین :دی ما که خودمون نتونستیم پیدا کنیم خخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کلا واسه این که بگم چقدر آدمهای کوه نوردی هستیم :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

یک نکته داره این عکس،اگه تونستین پیداش کنین خیلی چشمهای تیزبینی دارین خخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

در این عکس هم از خودم هنر در کردم،بی ذوق ها :پی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم تقابل ماشین و سادگی،دیگه با خودتون بخواین درکش کنین یا نه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کوه خوبه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

این هم عکسی شامل خلاقیتهای تکراری،به دوستان گفتم مسخره بازی دربیارین بیننده های عکس سرگرم بشن خخخخ بعدش دوستم پرسید واسه کجا میخوای بفرستی این عکس ها رو...گفتم واسه ناسا...بعله دیگه الان شماها نقش کارشناسان ناسارو دارین خخخخخخخ


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

خلاقیتی تکراری و حلول سایه های من و روزبه :دی


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

کلا نمیدونم چرا این ایده زد به ذهنم واسه عکس گرفتن با این الاغه و به صورت عامیانه خودمم نفمیدم دقیقا فازم از گرفتن این عکس چیه یعنی میدونین همیشه این دوتا انگشت اینجوری میدونستم یعنی چی ولی الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد :دی،اما خب دلیل گذاشتن این عکس صرفا واسه مد شدن این مدل عکسهاست که یکی عکس لنگش میزاره تو وبش،یکی عکس چونش میزاره،یکی عکس شصتش میزاره،یکی دستش میزاره و...،منم گفتم همچین عکسی بزارم از قافله یه وخت عقب نمونم،اصولا هرجا صف تشکیل شده خبری هست،بدون توجه به علت تشکیل شدن صف فقط بدویین تو صف،چون صف خوبه :دی



پ.ن 1: کلا قرار بود این پست تصویری باشه با همون یک تیکه گفت و گو من و روزبه ولی نمیدونم چرا بازهم طویل رفت :دی

پ.ن2:یه چی تو ذهنم بود،هرچی فکر میکنم میبینم دیگه نیست،اومد مینویسم :دی

پ.ن3:آها یادم اومد،این قدر که از کوه عکس گرفتیم همونقدر کوه نوردی نکردیم،رو این حساب گول عکس هارو نخورید خخخخخخخ پ.ن قبلی هم حذف نمیکنم چون..چون..چون پ.ن دوس دارم :دی به خصوص که خیلی وقت بود پ.ن نداشتم :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان