در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۴۳ مطلب توسط «پیمان» ثبت شده است

جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ . 16:2

دردهایت را به شهوتت بسپار

بگذار شیرینی مجازی به غم موردنباز بچربد

بگذار بی خیال باشی

بگذار تلخی فرار ، سیاهی را درونت گسترش دهد

بگذار سیاهی تو را فراگیرد

آنوقت شاید خدا دلش به رحم آید

و با تموم سیاهی هایت

تو را در آغوش گیرد

دردهایت را به شهوتت بسپار

گاهی وقتها خدا هم نیاز به گریه دارد

در آغوش هم

برای فراغ هم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیمان
سه شنبه نهم تیر ۱۳۹۴ . 20:4سرمربی هستی

و تیم های مختلف میعاد گاهت

نه تیمی را قهرمان کرده ای

و نه تیمی را صاحب افتخار

نه محبوبی و نه معروف

و تا یادت می آید شروع پرشور هوادارها کنارت و پایانی همراه با هو شدن از سوی هوادارها

سرمربی هستی و تیم هایت را مرتب عوض می کنی

نه هواداری تو را یادش می آید و نه حتی تقویم کهنه پیجر پیر ورزشگاه

سرمربی هستی و بازی های زیبا و پاکت نه اما ملاک قضاوت ها

تنها مهم هم همین برد و باخت و مدال و مقام و جام و عنوان ها

دلت می گیرد مگر نبود اصل همین پاک بازی کردن ها و لذت بردن از بازی ای زیبا

پس چه شد که با آن همه حمایت اولیه قرارداد از سوی هوادارو مدیرعامل و ...

با دوباخت شدی منفورترین آدم زمین

مگر قرار نبود صبر باشد،شناخت باشد، عشق باشد،دوست داشتن باشد

که حتی خدا هم استغفرالله قاطی کند که راستی بازی زیبا ملاک بود یا همین بردها و باخت ها

دلت می گیرد، اشک میریزی که چطور ممکن است این همه تغییرقرارها

اما حق می دهی که هوادار است و نیازهای امروز این دوره زمونه

تیم است و مقام

مدیرعامل است و عنوان

حق می دهی  و دعای خوب می کنی  و می روی

باز هم مثل همیشه توکل و ....

سرمربی هستی و عادت داری به اخراج شدن

لبخند زدن

و امید  به سرمربی گری در تیمی

که غنی از نشان و مدال و و جام

فقط فکرش بازی ساده و زیبا و پاک و بس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیمان
شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ . 19:6

درد داری

درد داری

درد داری

درد ریاها

درد رویاها

درد رویاها

رویاهای بی تلاش...درد رویاهای بی تلاش

پس این واقعیت لعنتی چرا تلخ است خدا؟

چرا هیچکی شبیه جرفهایش نیست خدا؟

مگر رویاها را خود ندادی ای خدا؟

پس چرا کسی جوابگو نیست ای خدا؟

اشک ریختیم..ساده بودیم ،دل پرامید

پس چرا حس خوب کیمیا گشت در دریای امید

...........

در کنج شهوت چمباتمه زده ایم و روزمرگی خویش را نقد می کنیم

روزمرگی هایی بعضا نسیه ای اما

به امید آن که ای کاش رویاها واقعی باشند

اما واقعیت چیز دیگریست

و بسیار تلخ تر

بسیار تلخ تر

.................

سلام....

خوشحالم بلاگفا سلامتش بدست اورد

دلم برای نوشتن مرتب تنگ شده بود

ببخشید با درد شروع کردم

شاید چون با درد جدا شدیم

و هرچه خداخواست با آقا لیلی دادن فراموشش کنیم فراغ را

ما شکلات را باور کردیم

اما ناخودآگاهمان نه

وجدانمان نه

اشکهایمان نه

روحمان....نه

و همبن شد

که این شد درد دیگری

گهگاهی پررنگ تر از درد اصلی...

 

این بود حال چندوقت گذشته من

حال شما چطور است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیمان
شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۲ . 22:0و باز به قول سنجد(یادتون بیاد :دی) دیدید برگشتم :دی

اول سلام

عرضم به حضورتون که کافی نتم و بنابراین وقت زیادی نیست چرا که پول زیادی نیست خخخخ

واسه همین تیتروار و با نهایت خلاصه نویسی عرض می کنم خدمتتون

هرچند که شماها از خداتونه خخخخ

اول بابت 23 نظری که گذاشتین عرض کنم که

ملت همیشه در صحنه بنده و وب بنده تا اکنون 23 تاکامنت یک جا به خودش ندیده بود

برای همین ضمن تشکر بی دریغ بابت لطف همواره با محببتون و ضمن اعلام این که از این 23 تا کامنت هیچکدوم اسپم نبود و با این که بعضیهاش خصوصیه اما خب همشون با دستان پرمحبت شماها تایپ شده ودر قلبم جایگاهی ویژه داره باید عرض کنم که یادم رفت :دی بس که کافی نت استرس زاست :دی

همونجور که میدونید نزدیک دوهفتست که مشهد به قصد بندر ترک کردم

یک هفتست که رسما میرم سرکار

محیطش خوبه و کاملا صمیمی،اما خب کارم تعمیراتیه و خبری از میز و پشت میز نشینی نیست و البته اینترنت که کلا نیست

همونجور که حدس میزدم و تو پست قبل گفتم جز مسئول مستقیمم که واقعا آدم تحصیل کرده و با دانش و یااخلاقیه و ایشالا فرصت واسه یادگرفتن خیلی چیزا ازش دارم،فرمانده کل.....توکل به خدا..اندکی صبر سحر نزدیک است....

کلا همه چی از جمله رفتار خواهرم و شوهرخواهرم و دلسوزی خواهرم(همونجور که می دونید من بندر فعلا پیش خواهرم زندگی می کنم) و....  خوبه جز اما دلتنگی و دوری خانوادم به خصوص مادر بی بنظیرم که واقعا فقدان خوبیهاش به شدت احساس میکنم و از شماچه پنهان گاهی حتی اشک می ریزم و دوری از دوستان خوبم که با اس ام اس ها و زنگهاشون نشون دادن دوستانی واقعی دارم و از وجودشون دلم گرم شد هرچند که مطمئن بودم فقط خواستم خودم لوس کنم :دی و البته نداشتن نت و نداشتن شما دوستان خوبم که این 23 تا کامنت پرمهر نشان دهنده قلب پرمهر و لطف بی پایانتونه که البته از لطف بی دریغ شما عزیزان هم بیا خبر بودم :دی

و این هاست که من کم دارم و هیچ چیز جاش.ون نمی گیره که البته میگن و شاید می گین عادت می کنی اما راستش من دوس ندارذم عادت کنم

چون عادت به ماشینی شدن ندارم

چون راستش ترجیح می دم دلتنگ باشم و ناراحت تا یکی که عادت کرده باشه و ماشینی شده باشه

چون دلتنگ بودن تلاش میاره برای رفع دلتنگی.....

خب من فکر می کنم تا مدتها نت نداشته باشم،اما خب دارم مخ خواهر و شوهرخواهرم میزنم به صورت نامحسوس که نت بگیرن

که بابا شماها احتیاج دارین خیلی

اما خب 300 تومن هزینه داره که پول کمی نیست،اما اگه دل خوش به پول خودم باشم باید 3 ماه صبر کنم چرا که حقوقم 3ماه دیگه وصل میشه در بهترین حالت به امید خدا

بنابراین حداقل فعلا باید به کافی نت بسنده کنم  و سعی می کنم هفته ای یک یا دوبار با توجه به وضعیت بحرانی مالیم سر بزنم

حرف زیاد است و مجال کم،من سعی می کنم نظراتتون الان جواب بدم و ثبت کنم و آخرین پستاتون هم بخونم و نظر بزارم،ببخشین اگه همه اونهایی که تو این مدت نخوندم وقت ندارم که بخونم،ایشالا نت گرفتم از خجالتتون در میام :دی

راستی اون همه گفتم انسان تنها نیست با خداوند و اون همه شعار و حرفهای قشنگ و اینا،اینجاست که باید شعارهارو عملی کنم،خداییش سخته اما خب حالا باید تو عمل به خودم ثابت کنم که انسان با خدا تنها نیست،بدون شک سوتی هایی هست و اشتباه هایی خواهم کرد چون کامل نیستم،اما خب با تموم قدرت این فرصت غنیمت می شمرم چون دوس دارم که عمملا به خودم ثابت کنم

آها اینم بگم و تموم کنم،اون برنامه هایی که نوشتم واستون،مقداری با اون چیزی که فکرمی کردم فاصله داره اما هنوز بهشون پایبندم و می خوام که عملیشون کمک،مثلا خبری از استخر مجانی و هیچ امکانات مجانی ای نیست و همه اونها تاثیرات اون خدابیامرز بود و اشعاتش به این ور بود و به خصوص بعد 8 سال مدیریت آقای خوشکل تموم شد و رفت :دی،یا حتی بورسیه شدن هم کاملا در حاله ای از ابهام قرار گرفته که روز اول خیلی خورد تو پرم،اما خودم جمع کردم چرا که هیچ چیز مانعم نمیشه مثلا برای گرفتن دکترا چه با بورسیه چه بدون بورسیه،توکل به خدا..

خب دوستان خوبم باز هم مث همیشه اگه صبح و ظهر هم ندیدمتون،صبح و ظهرتون بخیر

من برمیگردم....

میگ میگ......


پ.ن: غلطهای املایی رو ببخشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۲ . 10:11در حدود کمتر از 4 ساعت دیگه من این خونه رو به مقصد بندر عباس با اتوبوس و در آستانه 25 سالگی ترک می کنم

چند سال پیش که بین خانواده نشسته بودم و طی یک بحثی هیجانی گفتم من 24 سالگی این خونه رو ترک می کنم،شاید خیلی مطمئن نبودم که این حرفم عملی بشه،اما خب داره عملی میشه

جمله من دارم خونه رو ترک می کنم شاید تو دوران گذشته یا حتی تو خارج از ایران و کشورهای غربی جمله عجیبی یا بزرگی نباشه اما تو این دوران اونم وقتی ازدواج نکرده باشی و تو جیبت هم فقط 40 هزار تومن بیشتر نباشه

خب جمله بزرگیه،و من از بزرگی کارم با خبرم و خودم آمادش کردم،به قول خارجیا This is My Way،من دارم میرم به جستجوی سرنوشت و البته جدال باهاش

تو کلمات خیلی قشنگن،یا مثلا وقتی دو سه تا از بچه ها میگن خوش به حالت میری و مستقل میشی و خیلی امیدهای قشنگ دیگه،فکر می کنم اونها و البته خودم فقط به قسمتهای قشنگش فکر میکنن و البته رویایی،و کسی سختیاش در نظر نمی گیره،سختی هایی که دیده نمیشه یا نمیدونن، مث سروکله زدن با مافوق که فقط به خاطر چیزهای الکی مافوقته و بهت دستور میده یا.....

اما خب من همه سختی هارو به جون خریدم و میخوام که خودم محک بزنم

امیدوارم تو این محک مث حرفهام قوی باشم و هیچوقت دست از اهدافم نکشم

خب وقت زیادی واسه تشریح بیشتر نیست و خب البته مث همیشه حوصله شماها هم هرچند که همیشه بهم لطف داشتین زیاد نیست :دی

من دارم میرم دوستهای خوبم،نمیدونم وضعیت نت اونجا چیجوریه اما خب بدون شک نت که داشته باشم مرتب میام،اما خب گاهی وقتا میرم کافی نت و هر از چندگاهی سعی می کنم باهاتون در ارتباط باشم

در بهترین حالت میتونم تخمین بزنم که حداقل یک ماه دیگه نت تو خونه نداشته باشم و مرتب نمیتونم بیام،اما خب باید ببینم چی میشه،خدا میدونه

در ادامه اهدافم مینویسم واسه خودم که همیشه یادم بمونه و واسشون بجنگم:

اهداف بلند مدت:

1- ادامه تحصیل و کسب دکترا و ....

2- ازدواج

3-کسب جایگاهی هنری 

4-کسب جایگاهی ورزشی

5-حفظ مسیر ناکجاآباد و جستوی معرفت

برنامه های کوتاه مدت بعد از داشتن پول:

1-خرید کتابهای لازم واسه ارشد در رشته ای که بورسیه شود

2-رفتن به کلاسهای کارگردانی و فیلمنامه نویسی و نمایشنامه نویسی و نویسندگی درکل

3-برنامه چیدن واسه استخر مفته :دی البته اگه مفته باشه دیگه پولی نیست

4-خرید گیتار الکتریک و یادگیری نوازندگی گیتار الکتریک و آهنگسازی- در صورت امکان امیدوارم سه تار نیز هم

5-فعالیت در ورزش های فوتبال،فوتسال حالا در هر سطحی شد

6-بدنسازی در حد مطلوب نه کشتن خویش :دی

7-ایجاد یک کار دوم در خانه بادر آمدی  حدود حداقل 500 600 هزار تومن-حتی اگر لازم شد رفتن به کلاسی مربوطه

..........................................................................................

خب دوستان گلم مواظب خودتون و عزیزهای زندگیتون باشین

ایشالا همیشه شاد و موفق و پیروز باشید و جز خدا به کسی تکیه نداشته باشید

اگه عصر و شب هم ندیدمتون،عصر و شبتون هم بخیر(به قول اون فیلمه البته :دی)

پس فعلا میگ میگ

به امید خدا و به لهجه سنجد(خودتون تو ذهنتون یادتون بیاد :دی) من برمیگردم....


پ.ن:نظرات تاوقتی باشم تایید می کنم،هروقت رفتم بندر و  البته کا فی نت بقیه رو تایید می کنم و جواب میدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ . 17:31داشتم به این فکر میکردم که خب دوروز من میتونم پای نت باشم و وبلاگم،تو این دوروز چی بنویسم تو وبلاگ،از کدوم دغدغم بگم؟ کدوم موضوع؟از کدوم...یا حتی تو این دوروز که مشهدم چیکار کنم....که یاد نوشته "دعا کرد برای آنها که دوستش نداشتند" از  خانوم عرفان نظرآهاری که همیشه(چند سال پیش) این نوشته هاش تحت بسم الله تو مجله چهل چراغ می نوشت،نوشته هاش واقعا عالی بودن یعنی تو اون 14 سالگی که من میخوندم خیلی تاثیر مثبتی روم داشت و دیدهای خیلی زیبایی و تعریفهای زیباتری از خدا بهم می داد و اگه احساس میکنین شاید من دید قشنگی و نویی به خدا دارم و خیلی راحت و بدون ترس باهاش شوخی می کنم :دی،از عوامل تاثیرگذارش خوندن نوشته های همین خانوم تو سن 14 سالگی بود،البته راجب 40 چراغ حرف زیاد دارم و حتی تاحدی نوشتمش که بعدها و تهیه نت ایشالا آماده و ثبتش می کنم چون کلا چهل چراغ اون دورانش نه الان خیلی تاثیرات خوبی تو خیلی زمینه ها واسم داشت،خلاصه تو همون فکرها بودم که این داستان یادم اومد و تصمیم گرفتم این داستان که به صورت تیکه مجله از مجله جداکردم و  همون زمان چسبوندم به دفترچه خاطراتم رو سختی تایپش تحمل کنم :دی(مدیونین فکر کنین منت گذاشتم رو سرتون خخخخ) واستون تایپ کنم تا هم وبم یک نوشته درست حسابی به خودش ببینه البته به جز نوشته هایی که از دیگران کپی کردم که البته اونها ارزش ادبی دارند،اما صرفا نوشته های خوم منظورم بود، و هم قشنگ اون حسم با تایپ این نوشته بیان کنم چون واقعا قشنگ نوشته و مطمئنم از خوندنش لذت میبرین،این شما و این هم نوشته "دعا کرد برای آنها که دوستش نداشتند" اثری از خانوم عرفان نظر آهاری :

دوروز مانده به پایان جهان،تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پرشده بود و تنها دوروز،تنها دوروز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی.نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.داد زد و بدوبیراه گفت.خدا سکوت کرد.جیغ زد و جاروجنجال را انداخت،خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد.به پروپای انسان و فرشته پیچید،خدا سکوت کرد.کفرگفت و سجاده دور انداخت،خدا سکوت کرد.دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت:عزیزم،اما یک روز دیگر هم رفت.تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی.تنها یک روز دیگر باقیست.بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لابه لای هق هقش گفت:اما یک روز..با یک روز چه کار می توان کرد....

خداگفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی که هزار سال زیسته است و آن کس که امروزش را در نمی یابد،هزار سال هم به کارش نمی آید.و آن گاه سهم یک روز زندگی رادر دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کندومی ترسید راه برود.می ترسید زندگی از  لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد....بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم،نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد،بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سرو رویش پاشید،زندگی را نوشید و زندگی را بویید.و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند،می تواند پا روی خورشید بگذارد،می تواند.....

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد.مقامی را به دست نیاورد اما.....

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید.روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرهارا دید و به آنهایی که اورا نمی شناختند،سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند  از ته دل دعا کرد.او در همان یک روز آشتی کرد و خندیدو سبک شد،لذت برد و سرشار شدو بخشید،عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند،امروز او درگذشت،کسی که هزار سال زیسته بود!


پ.ن: میدونین خیلی دوس داشتم وقت داشتم و می تونستم این نوشته و البته چند تا نوشته دیگه رو باصدای خودم ضبط کنم تا هم از قافله این دوستان مترقی عقب نمونم و منم بگم بلدم :دی و اما نکته مهمتر این که کلا چون حس این نوشته هارو خیلی دوس دارم واسه خودم جالبه ببینم تو صدای خودم چیجوری میشه و اصلا می تونم حسش در بیارم یانه.خدا رو چه دیدین شاید یک روز سرفرصت گوشهای نازنینتون صدای نکره من در حال خوندن این نوشته و همچین نوشته هایی شنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۲ . 22:11و قطار پیمان به ایستگاه بندر عباس رسید....

مرا ببوس،مرا ببوس،برای آخرین بار.... تو را خدانگهدار......روم به جستجوی سرنوشت....

...............

بوقققققق بوققققققققققق بوقققققق

- بله؟

+ سلام آقا استخدامی ارتش؟

 بوقققق بققققق

- بله؟

+سلام آقا خسته نباشید عذر میخوام گفته بودین 12 زنگ بزنین واسه همین نتایج استخدامی

-سلام..شما؟

+ فلانی هستم

-پیمان؟

+بله

-شما 15 یاید بندرعباس باشین

+ 15 همین برج؟عذرمیخوام من چیجوری تو این مدت کم برسم بندرعباس؟

- بله 15 همین برج...کجایین مگه؟

+من مشهدم

-خب دوروز فرصت اجرای امریه هست پس شما 17 همین برج بندرعباس باید خودتون معرفی کنین

+باشه،اونجا کجا باید برم؟

- بندرعباس،منطقه یکم نیروی دریایی،میرید قسمت نیروی انسانی و خودتون معرفی می کنید

+آها باشه خیلی ممنون

-خواهش می کنم،خداحاظ...تقققق

+خداحافظ،تق

...............................................

بعله دوستان خوبم،منم رفتنی شدم و باید برم سرنوشتم در بندرعباس جستجو کنم،البته خب به هیچ وجه دوس ندارم مشهد ترک کنم چون واقعا شهرش دوس دارم همونجور که قبلا گفتم،اما خب در این که در تصمیمی که گرفتم مصمم هستم شکی ندارم مگر اشکهای مامانم که عجیب زیر دلم خالی می کنه،که تو این وقتها دلم میخواد زندگی لعنت کنم با این سرنوشتهاش اما خب وقتی به خدا فکر میکنم که همه چی طبق حکمت اونه شکر میکنم و توکل می کنم به خودش،و سعی می کنم آرومترشم....

اگه واستون جالب باشه که آینده این وبلاگ چی میشه،در این حد واستون بگم که من فکر این کردم که یک روز این وبلاگ به پسرم یا دخترم در صورت تمایلشون بسپرم،اما خب دوس دارم این دوری من از وبلاگ به بیشتر از یک ماه نکشه،البته بندرعباس معلوم نیست وضعیت نتش چیجوریه، اما خب سعی میکنم هروقت شد نت بگیرم و به وبلاگم برسم،اما خب به جرات میتونم بگم که یکی از ناراحتایم دوری چند مدته از  خیلی از شما دوستان خوبمه،اما خب مطمئن باشید من هرگز فراموشتون نمی کنم هرچند امیدی ندارم که شماهم من فراموش نکنیدچون اونقدر شخصیت کاریزماتیکی نبودم که همیشه به یادتون بمونم اما خب من از خیلیهاتون حس خوب گرفتم و فراموشتون نمیکنم و به انگیزه دوباره دیدن شما سعی میکنم و نتی به دست می یارم و برمی گردم به وبلاگم هرچند که طبیعتا نمیتونم وقتی که الان میزارم اون موقع بزارم واسش اما خب بازهم همین که بتونم بیشتر ببینمتون و بخونمتون واسم خیلی خوبه و دوست داشتنیه

و همچنان دوس دارم یکی از دوستان که به من اعتماد داره در این مدتی که نیستم مسئولیت چرخوندن وبم قبول کنه و هر ازچندگاهی یک پست موقت ثبت کنه،که البته من به انداه یک ماه ثبت موقت آماده دارم اما باید صرفه جویی کنه و کم کم بزاره ضمن این که نظرهارم با دقت و حوصله و نزدیک به تفکراتم جواب بده،دوس دارم این دوست خوب پیدا بشه،چون دوس دام وبم زنده و باطراوت تا وقتی برگردم بمونه....

میدونین آرزوی موفقیت کردن  برای کسی خیلی خوبه،ولی وقتی از روی عادت نباشه و  به معنای خداحافظی نباشه،حداقل من به خداحافظی اعتقادی ندارم،چرا که فکر می کنم خداوند مجبور شد رفتن در سرنوشت انسان بزاره وگرنه اصلا رفتنی درکارنبود،فقط واسه این که داستانش تکمیل بشه رفتن اضافه کرد،وگرنه هیچ وقت رفتن مطلق وجود نداره و وقتی رفتیم اون دنیا دیگه رفتنی وجود نخواهد داشت، اما درکل این رفتنم رفتن موقتیه،وخب کسایی که از خداشونه من برم خب ضمن تشکر ازشون بگم میتونن  واسه همیشه از من خاحافظی کنن اگه دوس دارن اینجوری ببینن،ولی این رفتن من موقتیه و دوس ندارم کسی بهم بگه خداحافظ،واسه همین که هیچوقت نمیگم خداحافظ،میگم فعلا،امیدوارم کسایی که رفتن من دوس ندارن هم همینجوری نگاه کنن و منتظرم باشن که برگردم حالاچه زود چه دیر،حداقل خودم که هیچ رفتنی دوس ندارم و امیدوارم همیشه دوستام نگن واسه همیشه میریم و بگن واسه یک مدتی میریم اونم بالاجبار

ضمن این که نکته ای باید اضافه کنم واسه چندنفر ازدوستام که خب عقاید خاص خودشون دارن و شاید از دستم کدورتی دارن هنوز،از اونجا که به قول مامانم دوروز دنیا ارزشش نداره خوب باشین خوش باشین،منم سعی کردم همیشه همینجوری باشم،تا اونجا که تونستم سعی کردم دلی نشکنم هرچند ادعا ندارم که دلی نشکستم تاحالا و خب آدم باید تاوان کارشم بده،سعی کردم سادگیم نشون بدم و بگم دوس دارم همه انسانهارو،رو این حساب اگه مسئله ای پیش اومده سعی کردم خودم عذرخواهی کنم حتی اگه دقیقا مشخص نیست تقصیر کیه که حل وفصل بشه یا اصن خودم به نوعی پا پیش بزارم که اون رابطه خوب حفظ بشه،چرا که این دوستان حسهای خوبی به من دادن و ارزش دارن واسم و از این بعد مدیونشون هستم،اما به هرحال این دوستان منت نگذاشتن  سر اینجانب و به سردیشون ادامه دادن و اینجانب ضمن این که کلی غصه خوردم که چرا این رابطه به گرمی سابق نشد و ضمن آرزوی موفقیت براشون و ایشالا همیشه لبشون پرخنده باشه و موفق و پیروز به امید خدا باشن اما با تموم این ها این رفتارهارو به یک عضو از بدنم دایورت کردم چرا که بهترین کار همینه و اتفاقا دوروز دنیا ارزش خوردن اینجور غصه هارو داره و عذرمیخوام نمیشه که زانوی غم به بغل بگیری که چرا اینجوریه،بنده تلاشم کردم و سعی کردم با کارهای قشنگ ولی نخواستن ،ایشالا که هرجاهستن موفق باشن و البته شاد باشن و سلامت و ضمن این که اگر این دفعه اونها پا پیش بزارن با کمال میل پذیراشون هستم چرا که واقعا دوستانی که حس خوب بهم دادن دوس دارم و دوس دارم همیشه کنارم حفظشون کنم.

خیلی حرف دارم اما خب هم طول پست زیاد میشه و هم خستگی ذهنم و درگیری های ذهنیم که واقعا تو این دوروز که هستم چیکارها باید بکنم  تو مشهد نمیزاره تمرکز کنم رو حرفهام و نوشته هام،به هرحال ثانیه شمار رفتن من از مشهد به ثانیه های اخرش داره می رسه و خب استرس خاص خودشم داره.


مرا ببوس،مرا ببوس،برای آخرین بار.... تو را خدانگهدار......روم به جستجوی سرنوشت....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
جمعه یازدهم بهمن ۱۳۹۲ . 12:25از آنجایی چندوقتیست پست هایمان رنگ غم و خستگی و بی اعصابی به خودش گرفته،با توجه به این که فکر میکنم هفتم غم هم تموم شده باشه و تا شقایق هست به امید دیدار ابدی  زندگی باید کرد  و بنده نیز میخواهم از فاز خستگی خودرا کنده و عین این اسبها  یا خیلی از موجودات دیگر که از آب میان بیرون خودشون تکون میدن که آبشون چلونده بشه،در تدارک برآمدیم با دوپست دریک پست طنز گونه،که حداقل حداقل با کمترین اعتماد به نفس توقع دارم لبخند بیاره رو لبتون،هرچند که حس طنز چیزیست خدادادی که بنده خیلی استعدادی در آن ندارم،یادمه مامان همیشه میگفت اصن دهن بعضی ها بانمکه و بنده خیلی وقتها حتی تمرین می کردم و بسی افسوس می خوردم که چرا دهن بانمک ندارم ( هرچند در بغل گوشمان داداش گرامیمان، هم خنده هاش کاری میکنه که بقیه بخندن هم قشنگتر تعریف میکنه کصافط البته وقتی سرحال باشه که خب اکثر وقتهاسرحال نیست)،چرا که کلا خندیدن و خندوندن رو  ذاتا دوس دارم،واسه همین سعی برمی آوریم با خل بازی اطرافیان را بخندانیم امید ان که رستگار گردیم،باز صحبت را به مرحله زر کشاندیم و از مرحله موضوع نیز پرت،خلاصه کلام آن که این شد دوپست در یک پست اینجانت دماغ گنده،باشد که به جای لبخند فحش را ضمیمه لنگه کفش نکنید و برای اینجانب دماغ گنده  ززززززارت گونه نفرستید.

..............

 چندروز پیش بود،فکر می کنم شب جمعه بود

یکی از دخترهای (البته الان دیگه زن) سابق همکلاسی کاردانیم که تو فیسبوک هم فرند می باشیم

برای شوهرش که یکی از پسرهای(البته الان دیگه مرد) سابق همکلاسی کاردانیم بود و البته با اون هم فرند می باشیم و بعضا دیدارهای صمیمانه ای هم با هم داریم

عکس یک موز که فوایدشم زیرش نوشته بود  رو یا شیر کرده یا خودش آپ کرده بود نمیدونم،بعد شوهرش تو اون عکس تگ گرده بود

بعد متنی هم که واسه اون عکس گذاشته بود

فقط این بود :  :)

 میخواستم کامنت بزارم و بگم امشب فقط یک آهنگران کم دارین خخخخخخ اما خب روم نشد خداییش خیلی تیکه سنگینی بود خخخخخ


نتیجه اخلاقی: خانومها و آقایان متاهل عزیز همواره مراقب چشمان تیز بین خانومها و آقایان مجرد باشین که چشمهای تیزبینشان همواره به دنبال عملکرد شماست(اداره دخترها و پسرهای عذب(نمیدونم اینجوری نوشته میشه با نه))

..................................

پسرخالم رفته از سبزوار زن گرفته

البته محل کارش اونجاست و دوتا از خواهراشم اونجا زندگی میکنن،یعنی دخترخاله هام

زنشم شوهر دخترخالم پیدا کرده

 بعد مهریش نزدیک 500 تا سکه

 و نصفه خونه الانش

و تمام لوازم اصلی خونه،از جمله تلویزیون و یخچال و اینا...

بعد سوالی که واسم پیش اومد عروس چی میخواد بیاره

که دخترخالم گفته چهارتا قاشق چنگال و پیشتست دیگه

نکته ای که هست یادم باشه از سبزوار زن نگیرم

رسما کردن تو پاچش

طفلک تازه بابا هم نداره :(


حالا این بحث سبزوارش که شوخی بود چون همه جا آدم و خوب و بد پیدا میشه،ای بسا که نمیشه گفت اصن این خانواده عروس بد یا خوبن،اما بابا  چرا معنی ازدواج فراموش شده؟ البته شایدم اشتباه میکنم راجب ازدواج،ولی خب من نظر خودم قبول دارم مبنی بر این که تمام شیرینی ازدواج به این که دختر و پسر با هم بسازن کم کم  زندگیشون نه این که بهترین چیزها مهیا بشه بعد به عروس و دوماد بگن بفرمایین شبم برین تپ تپ

چون اینجور که من از زندگی فهمیدم هرچی که واسه بدست آوردنش تلاش کنی،بیشتر قدرش میدونی،نه قدر اون شی رو ،قدر اون کسی که همراه با تو داره عرق میریزه ولی جز لحظه های فشار که معمولا منطقیه و نمیشه هم آرمانی نگاه کرد خنده از رولبش پاک نمیشه.

.......

اوخ قلبوم به تپش افتید

پیشاپیش دوست دارم همسر آینده ام

پینکی : :دی :)

پیمان : مرگ،بیشعور تو حریم خصوصی من چیکار می کنی؟

پینکی : وا بابایی،بیا مهربون باشیم باهم دیگه

پیمان: از اونجایی که تعادل احساسی ندارم باشه

میدونی،یک ضرب المثل بی ادبی تربتی هست که میگه :

با پلخموک(تیرکمون دستی زمان بچگی) نگاهت چغوک دلمو زدی

هدفت اشتباهی رفت چون سر ****  زدی

پینکی : باباااااااااااااااایی؟!!!!!!!

پیمان: جان عزیزم،تازه یک ضرب المثل کاشمری بی ادبی تری دیگه هم هست که میگه: د کج......

پینکی:خیلی خوب خیلی خوب،بینندگان عزیز من شمارو تا پست دیگه به خدای بزرگ می رسانم

میگ میگ: آقای کارگردان میشه آخرش من با یک دیالوگ تموم کنم؟

پینکی:باشه تو تموم کن

قوس قوس: قووس نامردیه که از وقتی من وارد کاراکترها شدم اصن دیالوگ بهم نرسیده قووووسسسس

پینکی: بابا از وقتی تو اومدی خو این پسره مونگول تو فاز درستی نبوده،از این به بعد چشم واسه تو هم دیالوگ میزاریم

فوس قوس : آخ جوووووووووون قوس قوووس قوس ق.....

پینکی: اوفففف..... میگ میگ برو

میگ میگ: بینندگان عزیز تا پست بعدی:

میگ میگ،ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ

میگ میگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ . 22:59از دوستهای خیلی خوبی که تو دنیای واقعی دارم دونفر هستن که هم هنرین و هم دست به قلم می باشند و البته وبلاگ هم دارن،منتها به دلیل تفکراتشون که من خیلی میپسندم خیلی اهل این که دوس داشته باشن وبشون پربازدید باشه و شلوغ پلوغ باشه نیستن،ومینویسن چون مثل خیلی ازماها نوشتن ارضاشون میکنه،و خب تبلیغ هم نمیکنن یا برن جایی که نمیشناسن زیاد نظر بزارن،بیشتر مینویسن تو وبلاگشون و میخونن وبلاگهای دیگر و اکثرا بدون نظر گذاشتن،اماخب من احساس کردم مطالبشون واقعا ارزش این داره که خیلی بیشتر خواننده باشه و خونده بشه و دوس داشتم شما دوستان خوبم هم با ولاگشون آشنا بشین،چون واقعا خیلی خوب مینویسن و بدون تعارف قلمشون از قلم من هم حرفه ای تره هم قشنگتره و هم ساختاردار تره،واسه همین انرژی ای که رو نوشته هاشون میزارن زیاد و خیلی دیر به دیر آپ میکنن ولی وقتی آپ میکنن واقعا یک پست عالی درمیارن،اما این دو دوست خوبم:

یکیشونرامیننویسنده وبلاگهمه زندگی یک نمایش

و دیگری همسجادعزیزم نویسنده وبلاگپوچی

ضمن این که در ادامه آخرین پست سجاد کپی کردم واستون،که البته خیلی با ایده پوچ گرایی سجاد موافق نیستم اما خب خیلی نوشته هاش دوس دارم در کل چون تو خیلی زمینه ها از جمله موسیقی تفکراتمون هم سو همه و این خیلی واسم اهمیت داره.

.............

راستش همیشه دوس دارم از آدمای اطرافم بپرسم شمام زیاد به زیاد دلتنگ میشین ؟ شما هم وقتی دلتنگ میشین دلیلشو نمی دونین ! شما هم همیشه از یه چیزی که نمی دونین چیه در حاله نالیدن (چسناله کردن ) هستین ؟ شما هم یه دفعه تو خیابون که راه میرین گریه تون میگیره ؟ اصن پسرا گریه شون بگیره خیلی بده ؟ شمام میرین تو حموم دوشو باز میکنین مث سگ گریه میکنین ؟ شما هم وقتی دو کلمه با آدما حرف میزنین دیگه واسه کلمه سوم حرفی واسه گفتن ندارین ؟ شما هم تو خیابون که راه میرین همش با خودتون حرف میزنین ؟ اصن آیا کسایی که با خودشون حرف میزنن بیماری چیزی دارن ؟ شما هم 99.7 درصد فیلمایی که دیدین تنهایی بوده ؟ اصن وقتی با کسی فیلم میبینی باید چی کار کنی ؟ اصن یه چیز دیگه شما هم آدم گریزین ؟ شما هم به اندازه موهای سرتون رفیق فاب و غیره دارین اما از همشون گریزونین ؟ آدم حرف دلشو باید به کی بگه ؟ بعضی وقتا خیلی می ترسم . می ترسم زیاد از حد آنرمال باشم . البتی خیلی وقتام خودمو قانع میکنم که نه فقط من اینطوری نیستم . یه استادیوم پر از تماشاگر مثلا صد هزار نفر رو در نظر بگیرین که من وسط زمین واستادم یعنی در حقیقتا خسته شدم و نشستم ، کلی بازیکن دیگه ام مثل من تو زمین ریخته که هر کودوم دارن تو زمین بازی میکنن . منم وسط زمین تو نقطه شروع نشستم زانوهامو بغل کردم چمباتمه زدم خودمو هم بین دستام قایم کردم . بعضی وقتا بهم پاس میدن لگد میزنن شوت میزنن یا ... اما من همچنان وسط زمین نشستم . حقیقتش نمیدونم باید چی کار کنم . یعنی حوصله ندارم بدونم باید چی کار کنم . تماشاگرام هی داد میزنن این مرتیکه گشاد بی خاصیت رو تعویض کنین . من از خدامه که تعویض شم یعنی از خدامه که تو دید نباشم . اصن برم رو نیمکت بشینم یه گوشه خودمو از دید همه محو کنم . لابد حس میکنین اعتماد به نفسم پایینه . اره خوب پایینه اما بیشتر دلیلش اینه که حوصله ندارم . یعنی حوصله ندارم حوصله داشته باشم . احساس میکنم خیلی آدم به درد نخوریم . احساس میکنم هیچوقت به هیچ جا نرسیدم – نمی رسم – قرار نیس برسم . راستشو بخواین فکر میکنم من آدم خیلی افسرده ایم ! یعنی خیلی خیلی افسرده ام ! نمیدونم تا به حال آدم افسرده ای که بدونه افسردس اما حوصله افسرده نبودن رو نداشته باشه و ندونه دقیقا چی میخواد رو از نزدیک دیدین یا نه اما سعی کنین هیچوقت باهاش رو به رو نشین چون احتمالا ممکنه همون اتفاق اول بیوفته یعنی دو کلام حرف بزنین بعد حرفی واسه کلام سوم نداشته باشین .


پی نوشت : به نظر من اینجور آدما یعنی آدم های بی تفاوت که ریز و درشت ترین موارد رو دایورت میکنن ، آدمایی که بیشتر سکوت میکنن ، آدمایی که خیلی جاها همرو میخوندن خیلی جاها خفه خون میگیرن ، همین بی تعادلا ، همینا که یه لحظه خوبن یه لحظه غمگین ، خلاصه همین آدما ؛ یه جایی – یه لحظه ای – تو یه موقعیتی یهو به سیم آخر میزنن ! سیم آخر بد نه ها سیم آخر خوب ( یعنی مثل این داستان کلیشه ای شبه دارک ها نمیرن ذارت خودشونو بکشن ) نــــه ؛ دست به یاغی گری میزنن ؛ مثلا ... مثلا یهو ...

 
پی نوشت 2 : ازین آدمایی که واسه پستاشون پی نوشت میذارن خیلی بدم میاد :|


سجاد حسین پور -مصائب حوصله نداشتن!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان
سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ . 19:37پیشاپیش واسه حرفهای بدی و فحشهایی که تو پست خواهید دید که تاحدی تونستم سانسورشون کنم عذرمیخوام،چون این پست دیروز پریروز نوشتم و واقعا عصبانی و ناراحت بودم،وخب الان که آرومترم حداقل با این شدت نمی نوشتم اما خب از اون جایی که میخواستم حس پست حفظ بشه حرفهای بد و فحش هارو حذف نکردم،عذرمیخوام@


زامبی میدونین چیه؟

امیدوارم بدونین چون حوصله توضیح دادنش ندارم

آدمهای این دوره زمونه احساس میکنم دارن میشن مث زامبی

هرکسی لبخند رولبش داره میرن و سمتش هجوم میارن

البته آدمی که لبخندش از روی دنیا پرستی و ظاهر گرایی که خب خودش بدترین نوع زامبیه و چیزیش نمیشه

اما وای به حال اونهایی که تودلشون یک دنیا درده و  بازهم لبخند میزنن

این هجمه زامبی ها انگار که یک مرغ کنتاکی خوش رنگ دیده باشن تا خندش محو نکنن دست بردار نیستن

و در این مورد خاص،کلا هیچ جنسیتی مفهمومی نداره،و هیچ جنسی به هیچ جنسی رحم نمیکنه

دختر به پسر،پسر به دختر،دختر به دختر،پسر به پسر،یک جنگل مولای لعنتی

بابا غرمساقهای بی پ****** ج*** صفت،خب چه مرگتونه آخه،خب شماها اینقدر شعور ندارین و احمق و بدبخت هستین که باوجود دردهای منطقی یا غیرمنطقیتون نمیتونین بخندین،به اون بدبخت که میتونه بخنده چه ربطی داره آخه؟...چرا این قدر بی ن**** و مادر م*** هستین که به هرطریقی متوصل میشین تا خندش محو کنین،نیش میزنین،کنایه میزنین،انقدر حرف میزنین که اشک پاک طفلک جاری کنین

هرچند که بی پ****** خیالتون راحت،اون خنده از اون جا که منبعش خداییه و طبیعتا تمومی نداره چون میگه یک روزی این دردها تموم میشه و میرم پیش خدا بدون درد هم در ظاهر میخندم و هم در درون،و شماها هرکاری کنین فقط موقتی اون خندههارو محو می کنید

اما بدبختهای بیچاره،خیلی از شماها که به خیال خنده اون طرف میرین طرفش که شماهم بتونید ازطریق خنده اون بخندید،کور خوندید چو تا خودتون با وجود دردهاتون نخندید  هیچ کس نمیتونه کمکتون کنه

و حتی اگه نخواین تلاش کنین که این خنده به تلاش خودتون بیاد رو لبتون و حالا که خنده ندارید زامبی وار خنده اونهارو هم محو کنید،همونجور که گفتم عمرا،چون منبع خنده هاشون زمینی نبوده مثل خواسته های شما

خاک تو سرتون که شماها بدبخت ترین نوع بدبخت می باشید،چرا که توانایی دیدن خنده کسی رو ندارید

خاک تو سرتون.


پ.ن : زامبی یک نوع موجودات خون خوار می باشند که قیافه هایی بی نهایت زشت و ترسناکی دارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۱
پیمان