تو از راه چه میجویی؟
زمزمه میکرد خدا
فرشته ای از راه رسید
تکبیر گویان وستایشگر
شنید زمزمه ی خدا
به ناله نوا کرد
ای خدا
من میخواهم از تو جرعه ای عشق
میخواهم از تو ذره ای درد
خواهم عاشقی شوم سرمست
فدایت کنم هرروز پرتو عشقی
و دردی خوشایند درراه عشق تو
زمزمه را قطع کرد خدا
تو از عشق چه میخواهی؟
تو از درد چه میدانی؟
نگاه کن بنده هایم را
که چگونه دم به دم
زیرپا میگذارند ارزشمند عشقی که دادمشان
دیگر کسی مشتاق درد نیست
عشق ودرد گویی غریبه اند
دلم پردرد است فرشته
دلم پردرد است فرشته
بیشترشان فراموشم کرده اند
منی که عشق را نثارشان کردم
و درد را مدال لیاقتشان
وحال زمزمه هایی برایم مانده
پراز درد...
این نبود وفای عشقی که دادمشان
آه ای فرشته دوست داشتنی من
تنها لطفی که نکردمت
عشقیست که ندادمت
و درد عشقی....
لیکن خوشا به حالت
ای فرشته دوست داشتنی من
چرا که هیچوقت
عاشق نمیشوی که بینی چه میکشم...
به هرصبح در هنگام طلوع
نوایی را برایم زمزمه کند
ها ها ها ها...لا لا لا لا لا
ها ها ها...ها ها ها
که آن روز من بینیاز باشم از وسوسه زمین
به خدا بینیاز از وسوسه زمین
نیازمندم به نوای او
محتاجم به نوای او
آری هست یادت در نوای او
و در پایان نوای او
الهه پر میکشد به سوی تو
تا طلوعی دگر
اندک اشکی و امید وصال
شروع روز خوب
شکر نعمتهای خوب
روزی که او میرساند
و دوستی با بنده های او...
شوق دنبال کردن توپ میون بچه ها
و نگاه حیران مردم از پشت فنس
از آن موقع هاست که میفهمم چقدر ظاهرم بزرگ شده
اما فقط ظاهر
معرفتم کو؟
باطن پاکم کو؟
انقدر محو بزرگ شدن ظاهر شده ام
فراموش شده باطن
چمباتمه خستگیست که روز به روز جمع تر میشد
روز به روز شکسته تر
روز به روز ناامید تر
خدا مدتهاست که از خاطرم پرکشیده
آه صدای اذان صبح
پایان یه کابوس تلخ دیگر
و اشک شوقی دیگر در دامان خدا...
و اما
کسی حتی فاتحه ای برایت نمیخواند
ودر میان این ظلمت گم میشوی
بی آن که کسانی که همواره تو را به تعریف دعوت کردند
حتی یادی از تو به خاطر داشته باشند
جز نهایت لطفی همچون کنایه و تحقیر
اما تو دلسرد نمیشوی
بلکه راحت شدی
که اکنون دیگر تنها نیستی
اینک تویی , معبود و وصال عشاق
حتی اگر کسی برایت فاتحه ای نخواند.
یهو یادم اومد بچگی
شعرهای ساده و دستپاچگی
ماشین مشتی مندلی
ماشین مشتی مندلی
نه بوق داره نه صندلی
ولی افسوس که دیگه
بقیش یادم نمیاد
میسازم واسه خودم یه شعر بچه گونه دیگه
مینویسم واسه خود مشتی مندلی
که اون موقع ها ماشینش نداشت بوق و صندلی
مشتی مندلی حالا
تنها و افسرده شده
مشتی مندلی حالا
حیروون و درمونده شده
خیلی وقتا زیرلب با خودش حرف میزنه
شاید اون موقعا تو ماشینم هیچی نبود
ولی صفا که بود
معرفت که بود
شاد کردن دل بچه ها که بود
اما حالا چی
بچه ها نون ندارن
آب ندارن
خوبی رو از کی یاد بگیرن؟
کی یاد بده معرفت؟
کی یاد بده...
ماشین مشتی مندلی هرچی نداره درد فراوون که داره
غصه و گلایه فراوون که داره
ولی...
با تموم نداریهاش
یه روز مشتی مندلی باید سوار ماشینش بشه
ماشین مشتی مدلی با تموم خرابیهاش
یه روز باید امیدرسون باشه
یا تموم خرابیهاش باید آرومم کننده جون باشه
مشتی مندلی یه روز برو
توی راه فریاد بزن دردهات
توی راه اشک بریز دردهات
برو تو مسیر خدا
خدا میخره دردهات
خدا میخره دردهات...
دیگه داره باورم میشه شومم
دیگه داره باورم میشه امید چیزی جز شعار نیست
دیگه داره باورم میشه پوچی همین نزدیکست
هرچند
خیلی وقت باورم شده سادگی جز حقیقتی سواستفاده شده نیست
غرور دست مایه له شدن
و عشق میزان رسیدن و نرسیدن
هرچه کثیفتر باشی عاشقتری
در چشم مردمان ماشین زده
دیگه داره باورم میشه که خیلی وقت فراموش شدم
که شاید خودم خودم فراموش کردم.
خیلی وقت بود در پوچی این کار گیرکرده بودم
رک بگم خسته بودم
ناگهان نسیمی ملایم وزید
و از پس آن نوری
از آن روز سوی نگاهم معرفت
جنس نگاهم امید
و درونم پر از احساس خوب
و آینده ای که در این نزدیکیست.....
برای او
همواره دل به واقعیت ها ببند
که شاید واقعیت همراه با درد باشد
اما واقعیست....مال توست
حتی اگر پوچی باشد.