در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۴۳ مطلب توسط «پیمان» ثبت شده است

هدف چیه تو زندگی؟

هدف چیزیه که اگه دیدی عشقت با هدفت تو یک مسیر نیستن

بین هدفت و عشقت هدفت انتخاب کنی

چون اگه عشقت انتخاب کنی

و اون عشق یک خانوم همه چیز تمام باشه

و ازدواج هم کنی باهاش بعد مدتی

از هم طلاق میگیرین

خیلی ساده و راحت و منطقی و اتفاقا با احساس

چیزی که نمیتونم شکی توش ببرم که یقینا اتفاق میفته

حالا نه تنها عشقی نداری بلکه هدف هم دیگه نداری

و میشی یک ادم پوچ مثل خیلی کاراکترهای موجود در جامعه جوانی

که خائن ترینشون اونان که دم از شکست عشقی میزنن تو زندگی

اما اگه هدف انتخاب کرده بودی

بعد مدتی اونی که باید میومد میومد

البته این برای اهل احساس و کسایی که لطافت احساس درک میکننن قابل پذیرش نیست..خیلی از زنها و حتی خیلی از مردا

چون میگن احساس اگه واقعی باشه و عشق اگه عشق باشه اصلا به این چیزا نیست و خودت هم بکشی زیربار نمیرن که همچین احساسی عاقبت نداره

درحالی که پرواضح و مشخص

هدف چیزی که تمام وجودت براساسش شکل گرفته

و براساسش روز و شب میگذرونی

این وسط یک عشق

که مامیگیم واقعی و سالم هم باشه

به وجود بیاد ولی اگه تو مسیر اون هدف نباشه

محکوم به نابودیه اون عشق

هرچی که باشه..هرکی که باشه

واسه اون هدف باید عشق نابود بشه

سنگدلی که نیست هیچ اوج احساس و منطق

اتفاقا دست تو دست

جایی که احساس و منطق سر یک میز میشینن(از این ترکیب احتمالا زیاد ببینین از این بعد ازم چون حرفهای خوبی میشه واسه سر این میز نشستن زد با واژه های مختلف)و باهم چایی نسکافه میخورن و حتی به هم شیر و شکر هم تعارف میکنن

بدون اغراق و ذره ای بازی کردن

چون تکلیف جفتشون مشخص

جفتشون وظیفه این دارن که ضربه احساسی و منطقی نخوره طرف در اینده با توجه به نمونه های فراوون مشخص و مبرهن

و کاملا بدیهی واسه همین باهم  شریک میشن و تصمیم واحد میگیرن بر حذف احساس

که البته میگم در هرصورت از دید احساسیون و طرفداران عشق

این یک حرکت کاملا ماشینیه و نکوهیده

اما در هرصورت اصل این که عشق قربانی هدف بشه اما...

اما.....

اما

قاعده فرق میکنه وقتی که  خیلی مویرگی و دقیق و واضح و منطقی

هدف براساس اون عشق تغییر میکنه.....


و اینجا همون جاییه که احتمالا این پست باعث بشه این دفعه دیگه  استارت یکی از فیلمنامه های بلندم بزنم و شروع کنم به نوشتنش حداقل در اینده ای نزدیک

خوشحال میشم اگه فیلمی در این راستا دیدین بهم معرف کنید..در راستای این پست منظورم و نه صرفا اخرش ولی خب اگه صرفا براساس اخرش فیلمی شروع شده بود و اینا هم خوشحال میشم بگین میدونم دست رو موضوعی جدیدی نزاشتم و با ساختار این پست باید فیلم زیاد داشته باشیم ولی فکرمیکنم حرفهای جالبی واسش داشته باشم

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۶
پیمان

من تو خانواده ای محتاط به دنیا اومدم
جایی که همه سعی میکردن درست ترین کار بکنن و کمترین اشتباه
واسه همین هم اشتباه انچنانی رخ نداده تو خانوادمون و همه چی متعادل بوده تقریبا(نه که بی اشتباه ولی خب)
حتی میتونم کلی تر بگم
تو فامیلی محتاط
وقتی به تک تک بچه های فامیل نگاه میکنم نگاه میکنم هرکسی یکجوری جمع کرده خودش
به خواهر برادرام و شغلاشون که نگاه میکنم
میبینم هرکدوم شغلهای دولتی و نسبتا مطمئن و با حاشیه امنیتی دارن
و زندگی متعادلی تونستن بسازن
حتی به وضعیت فعلی خودم که نگاه میکنم میینم میتونم یک زندگی ساده و اروم بسازم
با توجه به موقعیت شغلیم و وضعیت موجودم ....
اما خب نکته ای که هست تا اینجا ماها فقط مطمئن ترین کار کردیم
نه رویایی ترین کار
مسئله از جایی شروع میشه
که من به دنبال رویا
بخوام پام بزارم تو دنیای ریسک و هیجان و احتمال و تلاش و توکل
البته تو همه زندگیها این توکل و تلاش هست
ولی تو زندگی رویایی
این ها نسبت بیشتری به خودشون  میگیرن

و کلا معادلات به هم میریزن

چون همه چی فرق میکنه

حتی کسی که قراره کنارم قرار بگیره...باید روحیه خاص تری داشته باشه اون نفر نسبت به کسی که بخواد با همین شرایط آروم کنارم قرار بگیره

میدونین
این که واسه یکی مث من که تو این خانواده
تو این فامیل بار اومدم
رفتن دتبال رویایی مثل هنر
خیلی سخت تره نسبت به کسایی
که تو خانواده ای هنری
خانواده ای ولنگ و باز
و یا حتی خانواده ای با تربیت عالی و خلاقیت پرور تربیت شدن
و کسی مث من میخوام که پا به این مسیر بزارم

رسما باید پی خیلی چیزا رو به خودم بمالم

یک آینده پیچ در پیچ تو جامعه ای پیچ در پیچ

راستش دقیقا دو روی سکه وجود داره

همونقدر که احتمال موفقیت هست

همونقدر هم احتمال شکست هست

که خب همینم جذاب و در عین حال ترسناکش میکنه

ازاون واقعیت هایی هست

که دو طرف نظر دهنده درست میگن

کسایی که میگن دیوونه چه کاریه بچسب به همین وضعیتت و زندگیت بکن

و کسایی که میگن برو دنبال رویات

خلاصه که سخت با تفکری محتاط باراومده  کاری غیر محتاطانه انجام بدی

ولی خب تو کل فامیل هم من کسی بودم که از بچگی بیش فعال بودنش حفظ کرده

من همونم که باباش تو بچگیش بهش میگفت بچه تو چرا نرمال نیستی
..وقتی ناخوداگاه تو بحثهای سیاسی چپی و راستی بابا و داداش شرکت میکردم خخخ

من همون دیوونم که یکجا نشستن بهش نیومده

همون که سرکلاس انقدر حرف میزد که مدرسه و دانشگاه و کلافه میکرد

همون که  از خواب بدش میاد

و تا فعالیت نکنه خوابش نمیبره

نمیتونم ساکت بمونم

نه نه نه

ترجیح میدم آخرش شکست باشه و هرگونه تبعاتش

تا حفظ یک زندگی روتین و محتاط و مطمئن


البته که کسی که عمری محتاط باراومده نمیتونه..نمیشه که یهو دل به دریا بزنه

ولی ولی ولی

دوست ندارم روزی بیاد که یادم رفته باشه

روزی که حسرت بخورم

روزی که خاطره هام به چند قالب یکنواخت و تکراری خلاصه بشه

وگرنه البته که زندگی هرجور باشی میگذره و اخرشم مرگ


شیطنتهام و قلقلکهام  باید تا ابد ادامه داشته باشه

وگرنه پیمان بدون شیطنت یعنی جنازه


کلا میدونین

نمیخوام نقض کنم این که زندگی مطمئن و اروم داشتن بده

ولی بحث سر این که بعضی ها مث من توقعشون بیشتر از این حرفاست

و تا تو مسیر و مکانی نباشن که بهش علاقه دارن

اروم نمیگیرن

واقعا بحث سر درستی غلطی نیست

بحث سر اروم نبودن روح

مث روح من که این روزها اروم نیست....
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۵
پیمان

میدونم

آره...شاید شانسی نباشه که ما به هم برسیم

شاید شانسی نباشه که ما با هم اون رابطه عاشقانه داشته باشیم

شانس رسیدن....

جفتمونم میدونیم که هیچکدوم حاضر نیستم به هرقیمتی کسی کنارمون جا بدیم

مگه این که کسی باشه شبیه خودش باشه...و همونجوری که هست بپذیریمش

جوری که جفتمون میخوایم

تا بتونی توش حلول کنی طبق استانداردهاش

و خاطره هایی که باهم تو رویا ساختیم باهاش تجربه کنیم

میدونیم که تا اون پیدا نشه...وصالی هم نخواهد بود بین ما

دردناک..خیلی هم

اما شیرینیش این که اگه واقعا خاطره هارو باهم تجربه نکنیم

ولی تا ابد در تمام کارهای من

نوشته هام

ایشالا فیلم هام

همه چیییییییی...همه کارررررر.....

جای خواهی داشت

و زنده خواهی بود

همه این ها عاشقانه هایی خواهد بود

که با این که تجربشون نکردم ولی انقدر پروضوح و روشن به نمایش درمیارمشون

کسی شک نمیکنه تو هیچوقت وجود خارجی نداشتی

و من باهاشون خوش خواهم بود


تو طول این سالیان اما

احتمالا خیلی حرفها در خواهد اومد پشتم..حقم دارن شک کنن

حتی کسایی که میشناسن من رو... و بهم بگن

تو واقعا همون پیمانی؟نمیتونیم باورکنیم که این کارها..این رفتارها مال تو باشه

منم میگم همونی که ازم شناختی باور کن... به حرفهای دیگه توجه نکن

چیزی که دلت میگه...اگه پیش دلت بدم...پس بدم

اگه خوبم....


میدونی سالها بعد اگر نیابیمش اون نفررو

شاید بیان تو نوشته هام دنبال معشوقی مشخص بگردن

این کی بوده که اینقدر تاثیر گزار بوده تو نوشته هاش

و کارهاش و........

واسه کی ؟

ولی نمیتونن پیدات کنن که

چون بدون وجود خارجی تو

همه این عاشقانه هارو ساختیم

و کسی هم نخواهد فهمید

تو تنها

دخترک بی چهره ذهن من بودی


پ.ن: من برگشتمممممم....سفر خیلی خوبی بود...گیلان خیلی خوبه..حتما برین خخخخ
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۹
پیمان

این پست دیروز یعنی چهارشنبه ۱۲ آبان نوشته شد:

امروز عازم رشتم
یعنی اول میرم با قطار تهران
دوستم که از مشهد خواهد اومد بهم ملحق میشه
بعدش  با اتوبوس میریم رشت
البته محل استقرارمون فعلا انزلی تعیین شده
چون اونجا جا گرفتیم اما تا بریم ببینیم چی میشه
تا چهارشنبه صبح ۱۹ آبان  رشت یا انزلی خواهیم بود
سپس من از دوستم جدا شده 
من برمیگردم تهران و اون میره مشهد
ساعت ۱۹:۳۰ همون روز به همراه دوستی دیگر اونجا نمایش می سی سی پی نشسته می میرد میبینیم
و شب هم تهران میمونم
و پنجشنبه صبح هم تهرانم
فعلا واسه پنجشنبه صبح برنامه ای ندارم
اگه دوستی تهرانی اعلام آمادگی کنه واسه اون فیکسش میکنم خخخ(چه خودم بردم بالا خخخ)
و ظهر حرکت میکنم سمت بندرعباس
خب من مسافرت زیاد رفتم تا حالا
خیلی از جاهای کشور اکثرا با خانواده
یا تنهایی هم چندجا رفتم
ولی این مسافرت فرق داره
اولین مسافرت صرفا گردشی و مجردی زندگی منه
اولین مسافرتی که فقط برای گشتن و شناخت دارم تجربش میکنم
واسه همین نامش گذاشتم اولین مسافرت تخصصی
و بدون شک این دست مسافرت ها زیادتر خواهد بود از این به بعد
چون مسافرت و گشتن جز اولویت هام
این دفعه رشت
دفعه بعد اصفهان یا خرم اباد
دفعه بعد اهواز یا......
اروم اروم تا شناخت
تا معرفت


خیلی حرفها راجب نگاه بقیه بود نسبت به این سفر
که دوس داشتم بزنم
ولی خب به دلیل نبود حوصله این پست
همینقدر میگم که
هرچی من از قبل به همکارا میگفتم که میخوام برم رشت کسی انگار باور نمیکرد
ولی امروز که گفتم عصر میرم رشت
همه متعجب موندن
میدونین اینجا چون همه غریبن مرخصیاشون میرن شهرشون
 کمتر میشه اینجوری برن یک شهر دیگه مرخصی
برای همین حسرت میشد دید تو چشمشون
چیزی که برای من عجیبه
چرا ادمها اینقدر به خودشون ظلم میکنن
و فرصتی برای شناخت دنیا واسه خودشون نمیزارن
چرا اینقدر به روزمرگی عادت کردن
و سخت میبینن دنیای تازه ای تجربه کردن رو
نمیدونم
نمیدونم

امروز اضافه شد:

کلا آدم چشم پاکی نیستم ولی خب وقتی میام تهران این چشم ناپاکیم به شدت شکوفا میشه
و بانوان با دقت بیشتری از زیر نگاهم عبور میکنن
تو ایستگاه مصلی مترو تهران
یک خانومی دیدم
سوا قیافش
که مورد بحث نیست
موهاش به جای این که از پشت ببنده و از مقنعه یا شالش بندازه بیرون
از جلوی مقنعش انداخته بود بیرون
و جذاب تر از اون
یک گره بسیار زیبا یا بافت زیبای کوچک
نمیدونم دقیقا خودشون بهش چی میگن
زده بود سرموهاش و از جلوی مقنعش انداخته بود بیرون
و مارو با ذوق زیادی همراه ساخت
تنها با یک گره ساده
و تغییر زاویه محل قرارگرفتن مو
همین

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۹
پیمان

اپیزود یک

پریشب شیفت بودم(یعنی نگهبان بودم که چون حوصله چرایی نگهبان بودنش هم اکنون از عهدم خارج خخخخ به همون شیفت گفتن بسنده می کنیم...لطفا شما هم کنجکاو نشوید اگر جز کسانی هستید که نمیدانید خخ) به همراه یکی دیگر از همکاران...یعنی دونفر  نوبتی شیفت میدیم ولی خب چون اساسا فرمالیته اونجا هستیم و امکانات برای کاری که اونجا هستیم فراهم نیست فقط ۲۴ ساعت اجباری البته اونجا باید باشیم دورهم گل بگیم گل بشنویم

پریشب با کسی که باهاش شیفت  بودم کسی بود که خیلی تعریفهای بدی ازش شنیده بودم  و واسم استرس ایجاد شده بود که خدایا این ۲۴ ساعت چیجوری بگذرونم با این مزخرف....یعنی این تعریف های بد فقط از سمت یکی دونفر نبود تقریبا همه هم دانشگاهیاش یکجورایی اذعان میکردن که آدم جالبی نیست و این به بعضی های دیگه هم که باهاش هم دانشگاهی  نبودن هم تعمیم پیدا کرده بود و جو خوبی راجبش نیود

خالی از لطف نیست گفتن این نکته که تازه هم منتقل شده به قسمت ما این بنده خدا

خلاصه با این ذهنیت ما شیفتمون شروع کردیم باهاش و معاشرتی سرد و این گونه ادامه پیدا کرد تا رفته رفته یخ ها ریخته شد و به جایی رسید که بنده خدا شروع کرد به درد و دل کردن و انتقادهای به جا و منطقی از وضعیت حال حاضر کشور و نظام

تو تمام جملاتی که می گفت من این بنده خدارو یا حرفهای پشت سرش قیاس می کردم و کمتر شباهتی بین چیزی که میبینم و چیزی که شنیدم میدیدم

طوری شده بود که مغزم نمیدونست اون صحبت هارو کنکاش کنه یا شنیده هارو

اصن یه وضعی

 گاهی میخوام از این درد بزنم زیر گریه...که چطور ما آدمهای فراوونی تو خودمون میکشیم..با این قضاوت اشتباه

تا کی آخه قراره یک قالب ساده داشته باشیم واسه شناخت آدمها و متعاقبا قضاوتشون براساس اون

حرصم میگیره از خودم...چرا با این همه تاکید بازهم به قضاوت کردنم ادامه دادم قبل از شناخت

چی میکشه این خدا..خودش میدونه....

ای کاش ای کاش کاش همتی کنیم همتی کنیم همتی کنیم و آدمها را  براساس شنیده ها قضاوت نکنیم.

...........................................

اپیزود دو

مدتی که خیلی حرفهام براساس شنیده هاست

نه براساس تحقیق

همین شده که خیلیها میان به راحتی نقضش میکنن

دوموردش سر فوت ابراهیم گلستان و مارلون براندو

آقا ما گفتیم ابراهیم گلستان مرده..رو چه حساب؟ شنیده ها

دوستمون گفت نه بابا زندست

منم مطمئن گفتم نه بابا خیلی وقت مرده

گفت بابا من میدونم پیمان...زندست

منم طوری مطمئن بودم گفتم آقا اصن شرط

گفت باشه..سرچی؟بستنی

چشمتون روز بد نبینه سرچ کردیم تو گوگل بالای ۹۰ سال مث مرد داره به زندگیش ادامه میده

بعله ضایع گشتن همان و بستنی دادن همان

حالا این به کنار

مارلون براندو

با دوستم یحث میکردیم به این جا رسید که

من گفتم مارلون براندو پدرخوانده یک نتونست تموم کنه و مرد

دوستم گفت بابا سال ۲۰۰۵ مرد

من گفتم نه مطمئنم مرده بود..مستندش دیدم

گفت پیمان جان ۲۰۰۵ مرد..مطمئنم

این دفعه اون گفت اصن شرط سر شام

مطمئن گفتم باشه

زدیم باز تو گوگل زارت سال ۲۰۰۵ فوت شده بود

و بعله..باز ضایع گشتن همان و شام دادن همان

تازه نامرد هرجا میشینه میگه شرافتم میبره خخخخ

تازه این دودفعش..تو جمع ضایع شدنها و لاپوشونیهام که بماند

و خب حقمه..حقمه

چرا چون بدون تحقیق حرف زدم..براساس شنیده هام و منابع غیرموثق حرف زدم

کسی که بدون مطالعه و تحقیق حرف بزنه باید ضایع بشه

تا تکونی بخوره و مطالعش بیشترکنه و تحقیقش

چون واقعا بده این براساس پوچ حرف زدن

و این اتفاق اگه تو یک جمع باشه..مساوی با خورد شدن شما

 میدونین اینجوری که شما اگه بخواین حرف بزنین و پایش براساس شنیده ها باشه

مثل این که دارین با ارتشی  از پوچی به سرزمینی از گنگی حمله می کنید

و نتیجه به شدت تلخ خواهد بود

با شنیده ها زندگی کردن هیچوقت نمیزاره انسان  به معنای واقعی زندگی پی ببره حتی

و فقط با تحقیق و مستدل کردن که میتونیم بفهمیم واقعا زندگی سالم با اطلاعاتی پاک یعنی چی


بیاییم کلمه شنیده هارو کلا  از دایره لغاتمون حذف کنیم..و کلمه تحقیق کردم رو به جاش بیاریم..وگرنه سکوت کنیم..هیچوقت براساس شنیده هامون حرف نزنیم لطفا

......................................

 اپیزود نهایی


شنیده ها تا نابودی زندگی یک نفر میتونن خطرناک باشن

خیلی مواظب باشیم

چی میگیم

و

چی میشنویم


و چگونه رفتار می کنیم


کاری نداشته باشیم که بقیه دارن چیکارها میکنن و چی میگن

کاری که درست رو انجام بدیم

ما خدا نیستیم که از زندگی ها خبر داشته باشیم و بدونیم چی درسته چی غلط

فقط در مسیر شناخت واقعی و معرفت باید قدم بزاریم

با تموم لحظات ناامیدکننده و تلخ و عجیب قریب پیش رو

خدا فقط تو همین مسیر است و بس
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۰
پیمان

کلا من از اون دست ادمهایی هستم که هر ازچندگاهی میان یک سری حرف میزنن باز میرن
اصلا حوصله موندگاری تو جمع و شلوغی ندارم
شاید افسردگی باشه
ولی کلا دوس دارم بیام حرفم بزنم و برم تا حرفهای بعدی
واسه همین واقعا میتونم به زندگی ساده قناعت کنم
به شرطی بهم حداقل کاغذ و قلم بدن که حرفام فراموش نکنم و بدونم اینارو قبلا گفتم
همین
دیگه بقیه چیزا برام تو زندگی
نباشن هم خیلی کفرم در نمیازه
اینترنت هم صرفا همونقدر باشه که برای بیان حرفهام نه بیشتر
بیشتر دوس دارم بگردم و تو دید نباشم
تا تو دید باشم و حرفهای که زدم تکرار کنم
نمیدونم خوبه یاد بد
ولی من اینجورم
واسه همین ترجیح میدم بیشتر هم تنها باشم
با تموم علاقه ای که به جمع دارم
ولی موقعی که زمان جفت و جور کردن اون حرف باشه
باید تنها باشم
اصلا نمیتونم تو جمع حرف درست و حسابی جمع و جور کنم

......................................................................................................

چندوقت پیش یکی از همکاران متاهلم که خانومش شهرستان بودم خودش اینجا ...اومده بود خونمون

سرش تو گوشی بود و تو یکی از همین شبکه های اجتماعی مزخرف

بهش گفتم دوس دارم یک روز انقدر سرم شلوغ بشه که هیچوقت وقت واسه این شبکه هارو نداشته باشم

گفت هیچوقت نمیشه اینجوری

گفتم چرا اگه تو مسیری که میخوای باشی

اون وقت همش فکرت تو اون و اصلا وقت نمیکنی به این شبکه های مجازی برسی

...............................................................................................

حقیقت این که باخودم لج کردم یکجورایی که طرفش(مسیر) نمیرم

ولی باید کم کم برم سمتش

هرچی از مسیرت دورتر باشی

ارزشت کمتره

هرچی بیشتر تو دید باشی عادی تری

وقتی میبینم خیلی وقتا بیخودی آنم تو شبکه های اجتماعی

اونقدر که طبیعی هم هست بهم شک کنن که نکنه خبراییه

ولی الکی و بیکار فقط توش میچرخم

میفهمم خیلی حرفی تو این شبکه های اجتماعی ندارم

و باید کم کم این سیطره حدودا ده سالم بر دنیای مجازی کمرنگ ترش کنم

باخودم آشتی کنم و تو دنیای واقعی دنبال جامه عمل پوشوندن به رویاهام باشم

و مسیرم پیگیری

لج کردن با خودم بسه

باید برم دنبال حرفهام بلاخره

بلاخره

چون

هرچی دورتر از حرفهام باشم ارزشم کمتره

درجا میزنم بدونشون

.............................................................................

وقتی  خیلی از حرفهایی که میزنم

نقض میشن

خودم میخورم

چون یعنی شکست

و من از شکست متنفرم

موتور جستجوگر مطالعاتیم ضعیف شده

باید روغن کاریش کنم

با مطالعه

با بیشتر سکوت کردن

باید کمتر خودم عرضه کنم

تو بورس هم عرضه زیاد باشه ارزش سهام میاد پایین

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۱
پیمان

و آدمی زندست برای زدن حرفهایی
برای گفتن حرفهایی که براشون به دنیا اومده
برای گفتن حرفهایی که روحش باهاشون تازه میشه
و هرکسی حرفهاش تو مسیری بیان میکنه
یکی پزشکی
فوتبال
کارگردانی
دومیدانی با ویلچر
رفتگری

میدونی
هرکاری میکنی باید حرفت از قبلش مشخص کنی
و برای زدن اون حرف باشه که اون کار انجام میدی و اون مسیر حتی انتخاب میکنی
و مسیر زدن اون حرف
همه ساخته شدن برن سمت مسیری که حرفهاشون تو اون مسیر بزنن
حرفهایی که ارضاشون می کنه
البته این نیست که هر حرفی اون حرف باشه
تا دلت بخواد حرف حاشیه ای
تا دلت بخواد حرف صدمن یک غاز
و بازهم بحث اون تلاشست
تلاش برای این که بتونیم خوب سکوت کنیم
و خوب به جاش حرف بزنیم
چیزی که براش زاده شدیم
اصلا شاید برای تفکیک این حرفهاست که پامیزاریم تو  این دنیا
اما با این علم که حرف هم آفت داره
و هرحرفی ارزش بیان نداره
و حرفی ارزش بیان داره که پشتش تحقیق باشه

اما اما و اما....
ولی ما حرف میزنیم
مدام هم حرف میزنیم
و این همون شهوت

غافل از این که باید یادمون باشه
 که این ماموریت
همون تفکیک

حقیقت این که
ما باید حرف بزنیم ...زاده شدیم براش ولی همون حرف با تحقیق
نمونه بارزش که خیلیها باهاش موافقیم
مثلا الهه قمشه ای
اون هم حرف میزنه و با هرجملش کلمه به کلمه به جانت میشینه و ازش استفاده برده میشه
و از طرفی باز بعضی سیاستمدارا که برای مقاصدی پوچ و... با حرفهاشون غرور یک اجتماع خدشه دار میکنن

گاهی احساس میکنم همونجور که خیلی چیزا سهمیه بندی داره برامون

سهمیه حرف زدنمون هم مشخص شده

هرچند سهمیه ای به مقدار بی نهایت
اما باید مواظب باشیم حرف هامون هدر نرن
چرا که بسیار بسیار حرف پوچ
حرف هایی که مال خودمون نیستن
حرفهایی که ما براشون زاده نشدیم
همون حرفهایی که بوی شعار میدن و نه عمل
و آب سردین بر پیکره خدایی که این حرفهارو برامون تدارک دیده
هرچند هم تاکید میکنم نباید اشتباه کنیم که حرف زدن بده
و تو سایه جمله کاملا درست عالمان ساکتند حرفهامون بخوریم و در جهت مسیر بیانشون حرکت نکنیم
نه
انسان نیاز داره به حرف زدن
اما به قول سعدی که ختم کلام و تمام کننده و کامل و شیواست
کم گوی و گزیده گوی چون در

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۴
پیمان

قبل شروع کردن این پست عرض کنم که

در پست قبلی بنده قصد نداشتم اسمی از صاحبان ۵ گانه ها ببرم

یا حداقل اگه دوستان اصرار داشتند بفهمند نامی از صاحبانشون ببرم

اما یک سوتی از بنده باعث شد خودکار شفاف سازی کنم

پنج گانه اول از خانوم باران بود

که برای این که لو نره مال ایشون قرار شد در قسمت جمله تاثیرگزار که ازسوی شادروان مادرشون در اصل بهشون گفته شده بود اصلا اسمی از شادروان مادرشون برده نشه و بگم اون جمله تاثیر گزار از سوی عمشون گفته شده بهشون

ولی من سوتی دادم و باز هم گفتم که عمشون از مادرشون شنیدن

رو همین حساب گفتم دیگه حالا که سوتی دادم شفاف سازی کنم

اون جمله از شادروان مادرشون بهشون گفته شده نه عمشون

عذرمیخوام بابت این سوتی

۵ گانه دوم هم  از طرف میثم جان مهربان نویسنده وبلاگ روزمرگی سابق و روزها کنونی هستش که باهاشون البته هماهنگ نکردم واسه این اعلام اسامی که بازهم عذرمیخوام بابت این هماهنگ نکردن خخخخ

۵ گانه سوم هم که مال خودم بود

بعله.. بدین شکل

خب بریم سراغ اصل پست

 

 

خیلی وقتها از خودم میپرسم

واقعا یعنی چی؟

خنده داره....

مگه میشه ما چیزی که حس خوبمون رو به کسی بدیم

با درنظر گرفتن موقعیت اون طرف و درک اون لحظش و بدون هیچ توقعی

چیزی که به واقع یک لطف

یک کار نیکوی اخلاقی

از بدیهیات ذات پاک و زیبای انسانی

برای این که حس خوبمون به اشتراک بزاریم با یکی دیگه

و اون نفر دیگه اون لحظش حداقل حس خوب باشه

ولی در کمال ناباوری

با سردی روبرو بشه

ما چرا اینقدر دور شدیم از هم اخه

چرا گذاشتیم انقدر اتفاقات روزانه برای دیگران انقدر رومون تاثیر بزاره که همه رو دشمن بدونیم

و اگه کسی حس خوبش

حالا هرچیزی

کتاب..آهنگ..عکس...فیلم..حتی معرفی یک نرم افزار..طرز تهیه درست کردن یک دمنوش و ......

به ما بده

بزنیم تو ذوقش و مصنوع وار لبخندی بزنیم

 یا با دید سو نیت بهش نگاه کنیم و احساس خطر کنیم

چرا پیش فرضمون شده بی اعتمادی

یک لحظه فقط میخواد پیش خودمون فکر کنیم

مگه چه سودی قراره به اون طرف برسه از اشتراک اون حس خوب

جز دوبرابر شدن اون حس خوب

چرا اینقدر با هم غریبه ایم

بی اعتمادی هم حدی داره...نمیتونیم یک جزیره باشیم همیشه که

آخه بدبختی دارم میبینم

میبینم و درد میکشم

که جایی که محل پخش حس خوب بوده نرفتیم دنبالش

ولی جایی که فقط ظاهری توخالی از حس خوب بوده

رفتیم اعتماد کردیم و ضربه خوردیم

یکی بیاد من از این خواب لعنتی بیدار کنه

خواب لعنتی که من یاد بچگیم میندازه

و اون حس منفی لعنتی

که من با هرکی میرفتم بازی کنم گریش درمیومد یا نمیخواست باهام بازی کنه

نمیدونم شاید من هم کاری میکردم و یادم نمیاد

بحث سر تقصیر نیست

سر منزوی شدنست

برای من که

استارت این دورونگرایی و ساختن این دنیا دقیقا از همون زمان بود

وگرنه من که خیلی برونگرا و توجمع بودم

از همون بچگی نیروهای حس خوبم وقتی شکست خورده دیدم

حسهای خوبم همچون سربازانی شکست خورده و مایوس از جنگی جهانی

و یا سامورایی هایی بدون آموزگار و بی سرپرست

به درونم کوچ کردند و دیگر میلی به جنگ برای پخش کردن حس خوب نداشتند تا مدتها

مدتها تنهایی

تا نوشتن شروع شد

این بار سربازها به جای اسلحه تو کارخونه تولید حس خوب مشغول شدند و قلم به دست گرفتند

و تولیدات شروع شد

نه فقط در قالب نوشته...تفکر..رویا..ذوق و هرچیزی که بتوان با اون حس خوب معرفی کرد

مثل معرفی یک آهنگ ساده

ولی انگار بیرونی ها مثل بچگیام خواستار جنگ هستند تا اون رویا

رویای اشتراک حس خوب بدون دغدغه

بیرونی ها با هم غریبه تر شدن انگار

و همچنان نمیتونم درکشون کنم

و ترجیح میدم این یک خواب لعنتی باشه

تا واقعیت

یک خواب لعنتی ادامه دار

خوابی که تنها راه تحملش

امید و کم نیاوردنه

نباید بزارم سربازهای کارخونه از به دست گرفتن قلمهاشون ناامید بشن

حتی با این که تو این خواب لعنتی

محصولات کارخونه مرتب داره برگشت میخوره

و کسی از محصولات حس خوب استقبال نمیکنه

و میشکونن ذوق های سرباز های خسته ولی امیدوار کارخونم

ولی میشه

ولی میشه

ولی میشه

درسته که همچنان خیلیا از اشتراک حس خوب استقبال نمیکنه

و این درکش تقریبا محال

چون تنها چیز باارزش تو این زندگی همین حس های خوب لحظه ای

و نخواستنش یعنی دیوانگی

ولی من

نه من هرکی

که دنبال اشتراک حس خوب و جهانی سرتاسر حس خوب

بلاخره بازارش پیدا میکنه

همونجور که چین کمونیست تونست

تو دل تکنولوژی و صنعت غول هایی مثل آمریکا و آلمان

بازارش پیدا کنه

و حتی دیکته کنه

حتی با این که جاهایی حتی سود نکرد

سود نکرد

از صرفه اقتصادی گاهی هیچی ندید

ولی محصولاتش در درجه های مختلف

به جاهای مختلف صادر کرد

و بازار خیلی چیزهارو بدست آورد

به مثالش پس

آررررررره میشه

بازار اشتراک حس خوب بلاخره پیدا میشه

و این کارخونه بلاخره به سود دهی میفته

و سربازهای خسته

مجال این پیدا میکنن که با خیال راحت تکیه بزنن به دیوار کارخونه

قلمهاشون بزارن پشت گوششون

نفسی راحت بکشن

مااشعیری بگیرن تو دستشون و بنوشن

و دمدمای سحر

خیره بشن به طلوع آفتاب

آفتابی که نوید تمام شدن شب گذشته

با اون خواب لعنتیش باشه

خواب لعنتی لعنتی لعنتی



پ.ن:الان که چندبار خوندمش احساس کردم شاید ذهنتون بره سمت پست قبلی..ولی خب باید عرض کنم که که این پست قبل پست قبلی نوشته شده و زمانی هم که مینوشتمش اصلا فکرم سمت مسابقه و این چیزا نبود و اصلا ربطی به پست قبلی نداره... و خیلی کلی تر و دردی کهنه تر از این حرفهاست

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
پیمان

و مهلت مسابقه به پایان رسید

جمعا با خودم شدیم سه شرکت کننده

بنابراین مسابقه به دلیل نرسیدن به حد نصاب ده نفر برگزار نمی شود

ممنون از حضور سبزتون

و تشکر ویژه از دو شرکت کننده گرامی... همین که شرکت کردن دنیایی از منت بر سرم گذاشتن و لطفی پربها در حقم کردن

در ادامه ۵ گانه های اون سه نفر واستون میزارم دوس داشتین استفاده کنید ازشون


پینکی:خخخخخخ یعنی اندازه شلغمی ارزش نداری خخخ فکر کن خخخخخ یعنی ده نفر هم نشدن شرکت کننده هات خخخخ اینقدرم برش نداری یعنی؟خخخخخخ

پیمان:.......

قوس قوس:پینکی جان گناه داره قوسسس مسخرش نکن قوسسسس

میگ میگ:میگگگگ میگگگگگگگگ راست میگه قوسی گناه داره طفلی این پیمان نگو بهش اینجوری میگ میگگگگ

پینکی:نه بابا خودش میدونه شوخی میکنم باهاش...حالا جدا از شوخی چند نفر شرکت کردن؟

پیمان:با خودم سه نفر

پینکی:اوووف بابا محبوبیت

پیمان:خخخ

پینکی:ناراحتی؟

پیمان:نهههههههه بابا...یکم خورده تو ذوقم فقط

پینکی:مرگ نه...خب من میشناسمت دیگه وقتی اینجوری میگی نه یعنی کلی ناراحتی

پیمان:خب آره دیگه خورده تو ذوقم ناراحت نباشم؟اندازه شلغمی حساب نشدم خخخ هرچقدرم بیخیال باشم..سخته دیگه..دنیامون رفته زیر سوال..ذوق هامون رفته زیرسوال..سیاست کارخونه شکلات سازی پیاده میکنم اصن از این به بعد

پینکی:یعنی چی میخوای چیکار کنی؟

پیمان:هیچی همه چی روند خودش داره..میرم وبلاگهای مختلف..مسابقات شرکت میکنم..ولی دیگه این مسابقه آخرین مسابقه ای بود که برگزار کردم

پینکی:مطمئنی؟

پیمان:آره من ذوق هام از سر راه نیاوردم که...این مسابقه و بقیه مسابقه هایی که تو ذهنم بود مستقیم زیر نظر کمیته ذوق هام برگزار میشد و همش ذوق بود و خیلی طرح ها واسش داشتم..برگزارنشدنش میدونی چه ضرری به منابع ذوقم زد؟... حالا که استقبال نشد از این مسابقه..کلا بخش مسابقه رو تعطیل میکنم و نگه میدارمش تا جایی تو دنیای دیگه شاید عملیشون کردم

پینکی:نمیدونم..هرجور صلاحه..ولی توقع نداشته باش از کسی...به هرحال درگیریها زیاده تو دوستان مجازی

پیمان:نه بابا توقعی نیست...دوستای دنیای واقعیم شرکت نکردن چه توقعی از دوستان مجازی میشه داشت آخه..ولی خب من  هیچوقت ضررکننده نخواهم بود...چون من که فوضولی خودم دارم خخخ

پینکی:خب دیگه پس غمت چیه

پیمان:آخه از این زورم میگیره فلان وبلاگ با دوروز قدمت شونصدتا خواننده داره مطالب کاملا زرد و کپی پیست در بهترین حالت..مسابقه هم میزاره شرکت کنندش بیا ببین....باور کن اگه من زده بودم تو کار همین مطالب زرد خوانندم بیشتر بود..الان شرکت کننده بیشتر داشتم

پینکی:اولا که اصل اول ما احترام...پس به همه احترام بزار چون ماهم هیچی نیستیم...اما جدا از این اصلا سیاست ما این نیست که خواننده زیاد جذب کنیم...ما چیزی که فکر میکنیم درسته رو مینویسیم و چیزی که فکر میکنیم بهش و سبک سنگینش میکنیم و بهش اعتقاد داریم که ثبتش میکنیم..دیگ بقیه بنا به اعتقادات و تفکراتشون که جذبش بشن یا نشن

پیمان:دلت خوشه ها....این روزها دیگه کسی حوصله نداره خیلی بره تو عمق مطلب...مطالب سطحی که چندخط روزمرگی همه میخونن و رد میشن و تعداد خوانندشم بالا

پینکی:به هرحال اگه من مدیریت pinky world به عهده دارم اجازه نمیدم مطالب جهت محبوبیت و بالا رفتن خواننده ثبت بشه...چون اینجوری از خودمون و اون چیزایی که واسه حفظشون جنگیدیم دور میشیم...ملاک ما پربازدید بودن و محبوبترین وبلاگ شدن  نیست..سیاستهامون مشخص..گفته باشم..دیگه هم حرفی از ثبت این مطالب نمیزنی

پیمان:بروبابا..همین که با خودم شدیم سه نفر....اه

پینکی:آخییییییی به قول مامان کافرا بمیرن چوغوکا تب کنن خخخخ بیا بغلم عجیحممممم

پیمان:اه اه برو ببینم بدم میاد از این لوس بازیا

پینکی: عزیزم به اعصابت مسلط باش دیگه....دموکرات باش اصن

پیمان:نیستم مگه؟چیزی گفتم مگه؟

پینکی:تابلو هنوز یکجوری ای خو..تازه بعد این همه غر زدن

پیمان:خورده تو ذوقم خو..درد کمی نیست

پینکی:خب حق بده به بقیه هم یکم...شاید درگیر بودن...خیلیا که لطف کردن و گفتن اصلا ما به دلیل مشکلات مختلف شرکت نمیکنیم..خیلیا هم شاید با شرایط مسابقه نتونستن کنار بیان..شاید اصن شرایط حضورش سخت بوده مثلا همین لینک دادن واسه خیلیا سخته خب خداییش

پیمان:ببین تو من میشناسی...میدونی که دوس دارم اگه کاری انجام میشه کامل انجام بشه...وگرنه انجام نشه..شل کن سفت کن دوس ندارم....واسه همینم اصلا پشیمون نیستم از شرایطی که واسه مسابقه گذاشتم

پینکی:همین که محبوب نیستی دیگه خخخخ خوانندگان وبت هم زیاد نیستن خخخخ بس که غد و یک دنده ای خخخخ

پیمان:ای نامرد

پینکی:خخخ حالا بیخیالش

پیمان:خبری نیست باو

پینکی:آفرین..آروم باش چون آرامش خوب است

پیمان:خخخخ

پینکی:خخخخ


در ادامه مطلب سه ۵ گانه شرکت کننده رو واستون میزارم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۸
پیمان

از خود آزاری هایی که من دارم

این که ۴ تا پست حاضر و آماده مثل هلو آماده کردم

و همشونم تو حالم می باشند که ثبت بشوند

ولی خب فعلا به هیچکدوم مجال خودنمایی نمیدم

و گمانه زنی هایی هست که مثل خیلی از پستهایی که ثبت موقت کردم از سالیان دور تا الان

و مجال ثبت رسمی بهشون نرسیده و با توجه به عدم علاقه من به نمایش حرفهایی که قبلا تو حالم بوده و الان خیلی نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم خخخخخ

این ۴ پست هم با توجه به حال مدام متغیر من در لحظه اکنون... به سرنوشت اون پست ها گرفتار شوند

ولی نه ایشالا هفته دیگه دونه دونه ثبتشون می کنم خخخ

حالا چه مرضی هست نمیدونم

ولی خب چون میخوام پنجشنبه در رابطه با اون مسابقه یک پست جدا از اون ۴ پست...یک پست جوندار بیام

خیلی نتونستم نظر شورای درونم جلب کنم و ثبتشون کنم

واسه همین الان با یک پس ساده و دم دستی با حال و هوی این روزها درخدمتتونم

 

محرم که میاد من یک حالیم

شاید بلاتکلیفی

شاید گیج بودن

شاید...

خیلی حالم خوب نیست اگه بخوام راستش بگم

چون هم متاسفانه ما ایرانیا کلا عادت داریم وقتی بخوایم یکی ببریم بالا

طوری میبریم بالا که خدا رو استغفرالله قرض دارش میکنیم

و هم کلااااا تکلیف خودم با مقوله غم روشن کردم

غم خوردن هرگز

هم دلیل فلسفی واسش دارم

هم عرفانی

هم فلسفی

هم اجتماعی

هم روانشناسی

هم کلا خخخخ

دونه دونه حالا واستون میگم

دلیل عرفانی چون هیچ غمی جز غم فراق یار نباید وجود داشته باشه و بقیه غم ها غمی فرعی محسوب میشن...بنابراین خوردن این غم یا غمهایی نظیر این برای شهادتهای مختلف مگر در راستای این غم اصلی جایز نیست...که در راستای این غم هم چون به اندازه کافی این غم اصلی غمناک هست ما باید سعی کنیم شادتر باشیم تا غم اصلی تحمل کنیم..نه که غمی بیافزاییم تحمل غم اصلی سخت تر(چقدر غم داشت توش خخخ)

 دلیل فلسفی این که فلسفه وجودی انسان با غم جور نیست و ما با غم خوردن تاثیری منفی بر عملکردمون میگذاریم و به نوعی پوچی در تعاریف و اصول حتی اولیه زندگی میشیم

دلیل اجتماعی هم این که هرچه اجتماع غمگین تر باشه طبیعتا پیشرفت جمعی کمتر خواهد بود و دچار پس رفت میشیم چرا که اون سرزندگی در جامعه وجود نخواهد داشت و اون جامعه دچار رکود میشه از لحاظ روانی

دلیل روانشناسی هم این که از لحاظ روانی انسان دچار افسردگی می شود به مرور چرا که از اون پویایی به دور میشویم

با تمام این اوصاف اما

 در کل من حیث المجموع حسین برای من هیچیم که نباشه

هیچ اعتقادیم که نداشته باشم

یک آدم خوب و نمادین

یک کسی که هرچقدرم بی اعتقاد باشی نمیتونی به عنوان صاحب مکتب و آرادی خواه واقعی قبولش نداشته باشی

البته منطق میگه اگه بخوایم اینجور بگیم

پس باید برای گاندی و ماندلا و چه گوارا هم عزا بگیریم

ولی خب حسین یک فرق داشت

که حتی گیریم جنگی بود بین قبیله ای و حتی برای تاج و تخت که خداییشم فکر نمیکنم بوده باشه

حتی گیریم فقط خود خود تاسوعا عاشورا تاریخ سند بدون آب بودنشون تایید کنه

ولی بازهم یک فرق داشت و اون این بود که حسین واقعا مظلوم بود

و این مظلومیت رو ما ایرانیا با گوشت و پوست و استخون تو تاریخمون هضم کردیم

سیمین دانشور چقدر قشنگ تو کتاب سووشون میاد قیاس میکنه داستان سیاوش کشی و امام حسین رو

و اصلا شاید هم به خاطر همین این همه همه گیر شد در ایران این ارادت به حسین

هرچند که ناجوانمردانست بازهم برای اسطوره های چه اساطیری چه واقعی خودمون حتی اندکی اندوه نخورده باشیم که هیچ

که حتی نشناخته باشیمشون

ولی باز هم حسین به دلیل آمیختگی با دینی که بهون داده شده

یکجور پیوند داره با ما و مظلومیتش برای ما آشکاره

و برای همین که باید بهش احترام ویژه ای گذاشت

بدون غلو و بدون زیاده روی البته

و در اصل باید شناختش

همونجور که دنبال گاندی یا چه گوارا میریم و میشناسیمشون

حسین هم باید شناخت

اون وقت که اینقدر سطحی پای هرمنبری و روضه ای نمیشینیم

هر مداحی ای گوش نمیکنیم

و از فرصت به وجود اومده

به مثال رمضون و شبهای قدرش..به مثال اعتکاف

فرصت غنیمت میشماریم و تفکر میکنیم که واقعا چرا؟

این گونه میتونیم اصل اساس عمل حسین رو درک کنیم

و تعریفی شفاف از آزادگی بدست بیاریم و با نشستن پای هر دکون دستگاهی ذهنمون شناور نباشه

به جای سیاه پوشیدن و غمگین نشون دادن خود

به جای استرس داشتن برای اشک ریختن در مجلس حسین

به جای قرمز کردن سینمون برای حسین

به جای لعن و نفرین فرستادن بیهوده

به جای چندین و چند کار که در بهترین حالتفقط  بگیم ما مرید حسینیم

ببینیم حرفش چی بود..راهش چی بود

و ازش درس بگیریم

درسی برای ادامه زندگی بهتر و اصولی تر

تا دیگر حادثه کربلایی در دلی صورت نگیرد

وگرنه کیست که اعتقاد داشته باشدحسین نیاز به این گریه ها و اشک ها و اندوه ها داشته باشد

به نظر من این تفکر به عمل حسین که احترام بهش

نه اشک ریختن در مجلسش


پ.ن:اون جور که میخواستم نتونستم حرفم بزنم..هم از لحاظ ادبیاتی و هم از لحاظ گفتاری....کلیت گفتم اما خب اون کیفیتی که میخواستم نداشت....امیدوارم ولی اصل حرفم...جاااان حرفم دریابید
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
پیمان