در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

درگیریهای خودم با خودم

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
چهارشنبه ششم آذر ۱۳۹۲ . 17:26پینکی:خب چرا قرص خواب آور نمیخوری؟

پیمان:ببین با این سوالهات کفرم درمیاری..خو بابا لامصب خودت بهتر از هرکسی میدونی من سرماهم بخورم قرص نمیخورم مگه این که دیگه خیلی شدیدباشه و مجبور باشم..رانیتیدین و قرص سبزش دیگه خیلی معدم سنگین باشه میخورم بعد بیام قرص خواب آور بخورم؟

پینکی:به خاطر وابستگیش میترسی؟

پیمان:کلا نمیخوام مشکلم اینجوری پنهون کنم...باید حلش کنم

پینکی:خب

پیمان:میدونی باور کن مشکلی ندارم بگم از تاریکی،از شب،از صداها و چیزهایی که انگاری یک دفعه ای رد میشن میترسم..ولی بدبختی این که نمیتونم قبولش کنم...بابا من وقتی مترسم قلبم تند تند میزنه..ولی اون موقع آرومم قلبم کاملا نرماله

پینکی:ولی خودت گفتی وقتایی مامان داره نماز شب میخونه یا وقتی اذون صبح میگن یاحتی وقتی احساس کنی کسی بیداره،دیگه راحت و بدون دغدغه میخوابی

پیمان:آره و بدبختی همینجاست..همین من به شک میندازه که از ترس واقعا یا نه یک چیز دیگست...خودت شاهد بودی دیگه،سرم دیگه درد گرفت از این همه درگیری با خودم..نمیدونم شایدم خودآزاری دارم دیگه..کلافه بودم...فکرهای جورواجور،نگاهم که مرتب  به نقطه ای که کسی شاید از اونجا بیاد،سیستمهامم انگار اون موقع ویروسی میشن نمیتونم با خدا ارتباط برقرار کنم..هزچند همون مقدار آرامش به خاطر خداست....میگم خب بلند شو برو پای کامپیوتر یک فیلمی ببین یک آهنگی گوش کن..کم کم خسته میشی میای میفتی دیگه..ولی بازهم نمیرم این کارم بکنم...یجورایی انگار خودآزاری دارم میکنم..آشفته ام..آشفته

پینکی:چارش چیه خب؟

پیمان:میدونی من از بچگی یا فعالیت بدنی داشتم یا فعالیت ذهنی واسه همین شبها دیگه راحت میفتادم میمردم جای خوابیدن...اگه یادت باشه تابستونها روزهایی که زیاد فعالیت بدنی نداشتم بازهم به سختی میخوابیدم..ولی این یک سال گذشته..البته بازهم پیش اومده ..ولی این یک سال گذشته که نه فعالیت بدنی داشتم نه فعالیت ذهنی بیشتر بوده واین چند شب دیگه اوجش..فکر میکنم اگه فعالیت بدنی و ذهنیم زیاد کنم تاثیرگذار باشه...یعنی اگه واسه ارشد برنامه ریزی منسجم تری و در روز تو خونه شنا و دراز نشستی چیزی

پینکی:ولی..

پیمان:آره با تموم این ها دیشب دیدی؟...مثلا دیگه کلی پیاده روی کرده بودم وخسته و کوفته فقط افتادم...فکر کن از تقی آباد تا پارک پیاده اومدم (واسه درک بیشتر عموم غیرمشهدی:یه چیزز تو مایه های این که بخوای تو تهران از اول ولیعصر بری به راه آهن ، پیاده)..تازه بازهم مث همیشه 2 خوابیدم ولی 3 بار بیدار شدم و واسه هربار خوابیدن دردسر...دیگه بارآخر رسما اذون شد که بعد نماز دیگه راحت خوابیدم

پینکی:درکل فکرکنم یجورایی به خودت تلقین کردی نمیشه

پیمان:اره یجورایی با ترس میرم تو رختخواب..که یعنی باز امشبم داستان داریم؟وضعیت خسته کننده ایه که حتی خوابتم بیاد ولی بازهم خوابت نبره..از این به بعد باید بلند شم بشینم پشت کامپبوتر فیلمی ببینم چیزی بنوسم و یا بازی کنم..راهش همینه تا از پیش فرضم پاکش کنم

پینکی:آره ایده خوبیه

پیمان:نمیدونم امیدوارم باشه... شایدم از خستگیه...بیحیال.


درگیریهای خودم با خودم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۰۵
پیمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">