جمعه است
جمعه دلتنگی و من هنوز بندرم
اگه مستقیم میرفتم مشهد باقطار هنوز حرکت نکرده بودم
اگه میخواستم برم تهران،الان رسیده بودم تهران و تو مسیر مشهد بودم
میخواستم برم شیراز هم به همین ترتیب،رسیده بودم و الان تو راه مشهد بودم دیگه
اما خب احتمالا تا پنجشنبه این هفته دیگه هیچکدوم از این خبرها نیست
و یک هفته دیگه باید این بندر لعنتی تحمل کنم تا رسیدن به خونه
واقعا کی میشه از شر این بندر لعنتی،بندر لعنتی،بندر لعنتی، خلاص بشم
حالا فکرش بکن باید تو این شهر مزخرف تنهایی هم زندگی کنم از این به بعد
ترجیح میدم به روزی فکر کنم که راحت شدم از این شهر
واسه همیشه،بدون هیچ دغدغه
نه پای بچم گیر باشه،نه.........
دوستم میگه خو قاردادت تموم شد بلند شو بیا اینجا کار کن
میگم چیکار؟
میگه مگه بقیه ملت چیکار میکنن زن و بچه هم دارن،تو این شرکت مرکتها
هرجا اخراجت کردن یک شرکت دیگه
راستش این دید خیلی بهم روحیه میده
باید این ترس لعنتی بزارم کنار
درسته امنیت کاری خوبه،درست کار کمتره اونجا
ولی خب چیکار کنم که تنفرم از اینجا غیر منطقی و احساسی نیست
بلاخره باید این ریسک بکنم
خلاصه که جمعه است و من هنوز هم بندرم
البته با امید