در مسیرناکجا آباد

مینویسیم تا بدونیم هستیم...
در مسیرناکجا آباد

چه به بازی ادامه بدی،چه بازی ادامه ندی..جهان به بازی خودش ادامه میده،توقفی وجود نداره،پس فکر کنم بهتره سعی کنی بهترین بازیت بکنی و بهترین نمایشت به اجرا بزاری،به جای این که مدام وقتت به غرزدن و کثافت کاری تلف کنی.

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ . 12:24آه ای خانه من

از وقتی خود را شناخته ام همواره بی تاب تو بوده ام

بی تاب بازگشتی همیشگی به سوی تو

نمیدانم راستش، وقتی تو را بازیابم همان قدر که موقع ترکت پاک بودم ،پاک خواهم بود یا نه

کاش بدانی هروقت تو را یادی میکنم،قطره اشکی ناخودآگاه از چشمانم به پایین غلط میخورد

دلتنگی وقتی بیشتر می شود که نمی توانم یا شاید حق ندارم هیچ تجسمی از تو را به ذهن بیاورم

فقط همینقدر می دانم که هیچ جا آرامش تو را برایم ندارد

اینجا خانه هایش،خانه که نه در مقابل تو یعنی خوابگاه هایش،زندان اند

سردند،تهی اند،خستگی می آورند

اما میدانی،یاد بازگشتی همیشگی به سوی توست که هنوز لبخند را برروی گونه هایم به نفش در می آود

یاد تایید رسمی خدا :((انا لله و انا الیه راجعون))

ای مانع خستگی ابدی من

ای خانه ابدی من....


پ.ن: وقتی آهنگLove Trainاز پینک فلوید گوش بدی و ستی مربوط بهخانهرو هم بخونی..نمیتونی یاد چیزی که خیلی وقتها دلت واسش تنگ میشه نیفتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ . 12:51در لحظات اخیر داشتم واسه یکی از دوستان وبلاگی به لهجه مشهدی نظر میزاشتم که یهو به ذهنم جرقه ای زده رفت که هنوز خیلی وارد جو محرم و عزاداری نشدیم از فرصت استفاده کرده و لبخندی بر لبهای دوستان بنشانیم

البته راستش از مدتها پیش میخواستم این کلیپ صوتی رو واستون بارم ولی فرصت پیش نمیومد..که این دفعه دیگه عزممان جزم رفت که واستون بزارم.

ضمن این که هر سوالی واستون پیش اومد راجب معنی کلمه های مثل خسور ما(پدرزنم) یش اومد تو نظرها بپرسین در خدمتتون هستم :دی..هرچند اونقدر غلیظ و اصطلاحی صحبت نمیکنند.

ضمن عذرخواهی و احترام به دوستانی که از اولین ثانیه محرم میرن تو فازغم

سلمونی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۲ . 17:42می دونی خدا

وقتی هستم با تو

نه نگران از دسنت دادنت

نه گیر می دهی به گیرایی پایینم

نه حتی ترسیدن از ناراحتیت

حتی برای رسیدنت منطق نالازم

نه حتی کسی توان تعیین مدت زمان بودنت

اثبات عشقی که از من نمبخواهی

و ثباتی که همیشه داری

پس چرا اینقدر من بدم؟

و تو این قدر خوب...

شاید فکر کنی بریدم

ولی نه بلکه  فقط میخوام بگم خسته ام

و پانسمانهای زخم هام نامرغوب

آخه نامرد چرا عاشقم شدی

که برود توقع بالا از زمینیان

اونم وقتی ماموریت تمام نشده روی زمین

....

حالا فقط کمک کن نترسم و برم جلو

کسایی که دوستم دارن میان باهام بدون هیچ منتی

و کمک کن دوباره خودم بشم

.....

((ثبت موقتی در یکی از روزهای تیر 92))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ . 17:10وقتیاز از دست دادن چیزی نترسی

واسه حفظ کردنش نمیجنگی

گاهی وقتا اینجوریم

میترسم رنگ تموم وقتهام به خودش بگیره

میترسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
یکشنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۲ . 14:34عجب وضعیست در درونمان..ای بابا!

بخش سنتی نشین و مدرن نشین شهرمان(وبلاگمان) به نزاع پرداخته اند..شدید الحن!!!

درحدی  که شهردار(پینکی) شهر مراتب غلط کردم را به والی(پیمان)شهر که خودمان باشیم ارجاع داده است

گویا داستان از این قرار است که بخش مدرن نشین شهر تقاضای این را دارند که این چه وضعیست؟ما هم می خواهیم دیده شویم..تا کی در شهرهای(وبلاگهای) دیگر شاهد مراجعات بالا و نظرات بالا باشیم؟..مگر ما دل نداریم؟تا کی باید شاهد سوت کور بودن و بی رونق بودن شهرمان باشیم؟

از آن طرف بخش سنتی نشین شهر میگویند خیر..باید برروی اصل حرکت کرد..این چیزها اصلا مهم نیست...چیزی باید نوشت که از دل برآید نه این که سریع آپ کنیم و آب ببندیم تا دوستان بیان لذت ببرند..حال چه یک بازدید چه هزار بازدید..مهم این است که حتما از دل برآید و  و کیفیت داشته باشد..کمیت و دیده نشدن در سطح کلان اصلا مهم نیست.

راستش رابخواهید سخت است وای بسا محال که بین این بین این دودسته حق را به طرف خاصی بدهم..چون هرکدام به نوع هایی درست می گویند..بدین ترتیت دستور دادیم تا اطلاع ثانوی همه ساکنین با یک دست سینه بزنند و با دستی دیگر بشکن...در این فرصت مانیز با شهردار محترم جلسه ای بگذاریم و بفهمیم چند چند تشریف داریم با اهالی محترم.

...

شهردار:ببینید جناب والی بیشتر شهرهایی که دوستان مدرن نشین شهر بهشون اشاره دارند صاحبانی دختر دارند که این امری بدیهیست که پربازدید باشند که البته در فیسبوک و اکثر شبکه های اجتماعی هم همینطور است چرا که سوای محتوای مطالبشان همان دختربودنشان و عشوه های دخترگونشان کافیست که بازدید و نظرات را تامین کنند..چرا که مورد داشتیم دختره گفت زارت....و یکهو عده کثیری پسر کامنتهایی از قبیل جان زارت،قربون زارتت بشم عزیزم،زارتت تو حلقم و... البته عده کثیر دختر هم کامنتهایی از قبیل چه زارت نازی دوست جونم،چقدر راست گفتی این زارت رو عچقم و...ضمن این که نیاد کم لطفی کرد که خیلیهایشان هستند حداقل خلاقیت به خرج میدهند و محتوای خوبی هم به خورد ملت می دهند اما بازهم ترازوی دختربودنشان سنگینی میکند..شهرهای دوستان آقا نیز که معمولا یا همین وضعیت ما را دارند  حالا با تعدادی بالاتر یا پایین تر یا به دلیل قدمتشان است یا هم البته مطالبشان خیلی قوی حالا از هربعد..در وحله بعدی دوستان از روابط عمومی خوبی و  بازاریابی قوی ای برخوردارند..شما اگه نگاه به لیست پیوندهایشان بکنی تازه اونایی که محتوا دارند نه صرفا کپی پیست یا از این دست مطالب..کلی لینک دارند و بهشون سر میزنند والبته اونا هم سر میزنند اینجوری میشه که شهرشون پربازدید میشه.

والی: خب جناب شهردار پیشنهادتون واسه امر چیست؟به نظرتان چه خاکی بر سر گل نماییم که این دودسته صلح کنند و آرامش به درونمان برگردد؟

شهردار:از نظر بنده حقیر در وحله اول بازاریابی قوی و سرزدن به شهرهای مختللف البته شهرهایی که حرفهایی برای گفتن دارند نه آن که صرفا کپی و پیست می باشند و حرفهای بی محتوا از جمله احساسی و ... در وحله بعد اگر مطلبی به ذهنمان می رسد همان جا بنویسیم و  ثبتش کنیم و نگوییم که خب بگذاریم دوروز بگذرد از ثبت مطلب قبلی و بعد ثبتش کنیم،وقتی زود به زود آپ شود  خوانندگان بیشتری را می توانیم جذب کنیم و.

والی:عذر میخوام جناب شهردار حرفتون قطع کردم..خب چیکار کنیم بخش سنتی نشین هم راضی شوند؟

شهردار:به نکته خوبی اشاره کردید جناب والی...در نوشتن و ثبت مطالب همان دقت گذشته و نظارت گذشته خواهد بود ..یعنی قرار نیست آب ببندیم به مطالب..فقط ایده هایمان در بدو تولد ثبت میکنیم به جای این که ثبت موقت کنیم تا مطلب بعدی دوسه روز پست اول باشد.

والی:بسیار عالی..بسیار عالی

شهردار:ضمن این که باید سعی کنیم نوشته ها را کوتاهتر و در عین حال منظورمان را شفافتر برسانیم....جز بعضی از نوشته ها که واقعا نمی شود  کاریشان کرد..البته تاکید میکنم در درجه مهم این است که حرفمان را بزنیم به طور تمام و کمال اما ترجیحا کوتاه و شفاف..ضمن این که از این به بعد سعی خواهد شد مطالب طنز بیشتر شود چرا که پشت طنز بیشتر می توان حرفهای دلمان را بزنیم،ضمن این که پیوندهامون باید بیشتر بشه و وبهایی که بهشون سرمیزنیم.

والی:احسنت..احسنت..واقعا که به داشتن شهردار لایقی مثل تو افتخار میکنم...یادم باشد حقوقت را افزایش دهم

شهردار:شما لطف کنید یک عدد منشی خانوم برای ما فراهم کنید...حقوق خیلی نیاز نیست.

والی: :l

شهردار :چشم..چشم..شما لطف کنید همون حقوق اضافه کنید.

والی:به جارچی اطلاع دهید تصویبات جلسه را در میدان شهر جار بزند.

...

خب...خبرر...آهای اهالی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
جمعه دهم آبان ۱۳۹۲ . 13:27

بعله،همونجور که از تاریخ پست مشخص، بتده یک روز زودتر از قرارقبلی برگشتم که طبیعتا این نوشته جلویتان لنگ و لقد می اندازد،البته راستش دیروز جز تایید نظرات(کلا یک دونه نظر بیشتر نبود در بدو ورود :دی) در چشم خویشتن نمیدیدم که شروع کنم به نوشتن از فرط خستگی،هرچند که تو فیسبوک متنی که تو یکی از نظرات پست قبلی گذاشتم نوشتم،به هرحال الان مهیا شدم برای نوشتن.

 

قبل شروع دو نکته رو لازم همی دانستم عرض کنم خدمتتون اول این که مث فیلمهایی که اسمشون به محتوای فیلم نمیخوره و یا فیلمهایی که اسم یک بازیگر گنده میزنن تو تیتراژشون بعد کلا بازیگر 5 ثانیه هم تو فیلم نقش نداره،تیتر این پست هم دقیقا حکم همین جریان داره چرا که کل این سفر به یک کنار اون 15 مین هم به کنار..اما خب هیچ حرفی یا نشانی ازش به میان نخواهد آمد چرا که صرفا یک چیز قشنگ در سینه پیمان خواهد ماند بنابراین حتی شما مامان گرامی که همه جانم ازآن توست لطفا سوال همی نپرس که جوابی همی نخواهی شنید چرا که کلید داشت کلیدشم،ااا پینکی اخ کن اخ کن پینکی پینکی اخ کن،بعله گویا کلید از این نوع جذبیاش بود لطف کرد قورت داد بچم،و دوم این که از همان بدو شروع سفر انقدر شرح واقعیات داشت که راحت یک سفرنامه پانزده پستی درمیاد ازش اما از آنجایی که بنده از صبروحوصله شما که براستی حضرت ایوب را شرمنده ساخته باخبرم سعی در این دارم که خودرا کنترل کرده و کمتر دامان شرحیات خویش را بگسترانم و شرح واقعیات را تیتروار بیان کنم و بیشتر قسمتهای آموزنده و با توجه به روحیه نمک پرورتان بیشتر مطالب طنزگونه را بیان کنم،هرچند قول نمیدم تو این پست تمومش کنم که ای بسا به دوپست دیگر نیز کشیده شود اما در کل امیدوارم به مثل سابق مورد لطف و حمایتتان قرار گیرد(بعله پینکی هم میگه آره از همین مقدمش مشخصه خخخخ) :

 

ساعت نزدیک 6 خورده ای بود که رفتم تو قطار،دنبال جام میگشتم که یک دفعه دیدیم دل غافل یک عدد خانوم صندلی کناریمون نشسته است و آنجا بود که فهمیدم من هنوز با خانومها غریبه هستم و به گونه ای کاملا معذبانه درکنارش نشستم و خب دروغ است نگفتن این واقعیت که در دل ندا میدادم:خدایا،بارخدایا تو که لطف کردی و وجود خانومی درکنارم مقدر کردی اما واقعا چی میشد یک خانومی جوان تر زیباتر و باحال تر کنارم مهیا می ساختی...هیچی دیگه از خود مشهد تا خود تهران البته به جز وقتی صبحونه رو آوردن و اون مدتی که اون خانوم با لهجه سرشار از شیرینی کرمانیش بنده رو به حل کردن جدول مشترک دعوت کرد وبنده نیز متاسفانه با با بی میلی پذیرفتم و چند اتفاق دیگه ، هندزفری دوست داشتنی را کوفوندم تو گوشم.

 

قطاری که به اسم 8 ساعته بودن 37 چوخ پول از جیبهای پدر روانه ساخته بود 10 ساعته به تهران رسید و مردم تهران برای ششمین بار لنگهای محترم پیمان را بر خاک تهران نظاره گر شدند.

 

دلسوزی یک احمق،نفرت بیشعور به زندانت برگرد،سرگیجه بین شناختن نوع جریان،من در آخر بازنده نیستم..فریادم را بشنو دوست.

 

تجربه 10 12 تومنی گذشته باعث شد که خط واحد رو برای رسیدن به مهمانسرای ارتش انتخاب کنم که هرچند نزدیک به 3 ساعت وقتم گرفت اما فقط 1500 چوخ رو از جیبم به برون فراری داد.اما همون 3 ساعت باعث شد دم در دژبانی گیر بدن که آقا شما هیکل نحستان را 10 مین به 7 مین رساندین تا با دژبان میرفتین بالا به همراه بقیه،الان دیگه کاری از دست ما ساخته نیست،این گونه بود که حرفهایم که آقا من اصلا خبرنداشتم انگار با سکوت فرقی نداشت،و من با کورسویی از امید(راستش بگم بغض تو گلوم بود چون خیلی مظلوم بنظر میومدم شاید واسه نمیدونستن کار در اون موقع شب تو شهر درندشت تهران ولی نمتونم این واقعیت نگم که چقدر ضعیفم و نیازمند به تقویت) به دردیگر دژبانی رفتم تا ببینم پدر تو مشهد با تماسهایی که میگیره چیکار میتونه بکنه..تو اتاق دژبانی نشسته بودم و چشم انتظار تا این که آقای آشورزاده(پدر میگفت آشوری منم بهش گفتم آقای آشوری کلی آبروم رفت جلوش وقتی فهمیدم آشورزادست)در لباس یک فرشته نجات واسم یک جایی تو مهمانسرای صدف جور کرد(جایی خیلی بهتر از جایی که بقیه مستقر بودن،یجورایی غیر قانونی بود چون اونجا فقط مخصوص پرسنل ارتش ،دیگه تهش پرسنل همراه خانوده هاشون،نه که بچه یکی از پرسنل بازنشسته اونم تنها) که باعث کلی خوشحالیم و کلی دعای خیر واسش شد از طرف من.خب بعد از کلی کش و قوس به خاطر تعیین اتاق و دیدن افراد مختلف و جذاب که دیگه واقعا جایش نیست بشکافم به اتاق شماره 37 راه پیداکردم(البته بعد کلی انتظار که ساکنین اتاق کلید را بیاورند و در را باز کنند)و بعد گفتگویی کوتاه با هم اتاقیهای محترم و البته چندکار شخصی کپه دوست داشتنیمون را گذاشتیم تا ساعت 6 صبح که باید ساعت 7 در محل مورد مستقر میشدم از خواب بیدار شوم.

 

شت ،ساعت 15 مین به 7 که این ساعت لعنتی چرا صداش در نیومد آشغال،با ذکر این جمله روز آغاز شد و بدوبدو حاضر شدم و خودم به جلوی محل مورد نظر رسوندم.تو کل راه بهاین فکر میکردم چیجوری من اینقدر بیخیال بودم که خواب موندم...هرچقدرم که خسته بوده باشم اه.

 

اا..این کثافت همونیه که کتاب سیستم عامل کنکورم نزدیک یکسال برده هنوز نیاورده..نمیخوام کتمان کنم خوشحال نشدم از دیدن یک آشنا اونم هم دانشگاهی..ولی چرا دروغ ترجیح میدادم یکی بهتر از این باشه..چون کلا وجه اشتراکی جز رشته و طبیعتا کار مشترکمون باهم نداریم..دو دنیای متفاوت شاید 6 سال همکار هم ببا هم همکار بشن..کارهای خدا..اون بعد کلی آزمون داده اومده بود و من بعد کلی آزمون نداده..اما جفتمون حالا اینجا باهم.بعد مقداری خوش وبش و سوال های مربوط به درس و کار منتظر ماندیم مراحل گزینش شروع شود.

 

خب تست اول یک تست روانشناسی بود..یعنی سری تست کتبی روانشناسی...که فقط جواب بله و خیر به یک سری سوال روانشناسی باید میدادی..گفتن واقعیت بنویسین که دروغ سنج داره...والا منهم چیز دروغی نداشتم که بگم..به نظر خودم که واقعیت نوشتم..بقیش نمیدونم دیگه...

 

تست دوم..تست بینایی سنجی بود..راستش از دور که میدیدم ترسیدم نکنه چشمام ضعیف باشه...نکنه رد بشم آخه چندنفر رد شده بودن قبلش...خلاصه رفتم و دیدم نخیر اونجوری که احساس میکردم نیست..فکرمیکنم جز یک اشتباه بقش درست گفتم.

 

و اما تست سوم معاینات پزشکی

 

**دوستان قبل این که شروع کنم رک بگم که اگه جبش دارین بخونین،بنابراین اگه جنبتون خودش لوس نمیکنه این قسمت بخونید وگرنه بدون خوندن این تست برید سراغ تست بعدی لطفا،چون این قسمت تو کل تستها بیشتر دوس دارم و میخوام راجبش بحرفم**

 

آقا ما تست چشم پزشکی دادیم که البته جز نفرات آخر بودم،یعدش گفتن کفشات دربیار برو اتاقی که بالاش نوشته معاینات پزشکی،ما رفتیم داخل که داخل شدن همانا و شروع گشتن حیران همان،نزدیک به 40 مرد محترم مشغول درآوردن لباس خویش بودند و فقط با یک شرت ناقابل نظاره گر همدیگر بودند،هیچی دیگه بعد از تکمیل شدن افراد همگی لخت در دوصف روبروی هم ایستادیم البته یا یک شرت ناقابل،راستش را بخواهید بعضی دوستان آنچنان هلوهایی بودند که بنده گاهی اوقات شیطتنت وار پیش خود ریسه میرفتم که ای کاش ماهم از اوناش بودیم :دی..بعله معاینه اول معاینه روانشناسی بود بدین صورت که دستات میگرفتی بالا وبا صدای بلند اسم وفامیلتو محل زندگیت و رشته تحصیلیت و این چیزهارو میگفتی..نکته مهم اینجا بود که نه صدات باید ملرزید و نه دستات...تو این میون بعضی ها با گویش قشنگشون وقتی داد میزدن خیلی باحال میشدن....یکی بود خیلی باحال بود اول ردش کردن البته بعدا نمیدونم چی گفت دکتره اوکی داد بهش ولی بهش گفت بابا دست وپات میلرزه میگه خب من بزرگ شده جنوبم میلرزم سردمه دکتره میگه بقیه چرا نمیلرزن میگه خو اونا بزرگ شده شمالن. من:lدکتر:lشرتهای محترم:lهوای جنوب و شما با هم:lمرگ بر ضد ولایت فقیه:l..خلاصه کاری نداریم..در همین میون دندونپزشک همدندونهارو چیک کرد و باز اون دکتر پیله چشم پزشکی اومده تست کوری رنگی میگیره غرمساق.هیچی نوبت من شد و دستام گرفتم بالا راستش میلررزیدم یکم دستم چندتا از چیزهایی که باید میگفتمم فراموش کردم ولی دکتر مونگول رد شد ازم و رفت سراغ نفر بعدی..بعد از پایان معاینه روانشناسی ،معاینه جسمی شروع شد که شامل چک کردن پرانتزی نبودن پاها،درست راه رفتن،صاف نبودن کف پا،درست زدن نبض قلب،lنحراف نداشتن دماغ،میزان بودن بدن و غیره میشد ک البته همش چک شد و اوکی بودیم و اما قسمت خنده دار داستان،آقای دکر پرسید با صداقت بگید هرعملی که رو بدنتون کردین،اومد سمت من آروم بهش گفتم آقای دکتر من چپی رو عمل کردم دکتر:چرا؟ من:چرخیده بود دکتر:الان جفتش داری؟ من:آره خب(پ ن پ یا یکیش اومدم خدمت مقدس ارتش به جا بیارم)دکتر:باشه اشکال نداره..و اما قسمت پشت پرده که جذابترین بخش داستان بود البته بیشتر واسه آقای دکتر فکرکنم...جایی که شرت محترم هم دیگر کارایی سابق را نداشت و باید برای چند لحظه ماهیت خویش را فراموش میکرد و برای چندلحظه به قسمت زانوها تغییر مکان میداد...نکته قشنگی که قبلش باید اشاره کنم این(البته خداییش تو این مدت فهمیدم همه ارتشیها خشک نیستن و بعضا استعداد طنزشون بالاست)که قبل این که یک به یک بریم پشت پرده پزشکیار توضیح میداد اونجا چیکارکنین:ایتدا روبروی دکتر ایستاده و شرتتون تا ناحه زانو ایین کشیده و سپس پشت به دکتر ایستاده به حالت رکوع دو برش باسن خود را با دو انگشت باز کرده تا مورد رویت دکتر قرار گیرد..لطفا دقت کنید بچه ها چرا که مورد داشتیم طرف رفته اونجا حالت سجده گرفته یعنی اینقدر فرق رکوع و سجده رو نمیدونسته...(یعنی دلم میخواست فضا آزاد بود میوفتادم کف زمین از خنده به خودم میپیچیدم انقدر بامزه حرف میزد این)...هیچی دیگه دونه دونه رفتن داخل تا نوبت من شد..منم رفتم داخل نامردی نکردم کاملا بی حیا تا خود ساق پام شرت ناقابل کشیدم پایین بعد گفتاوکی بچرف بازهم نامردی نکردم به جای یک انگشت با چها انگشت اون عمل قبیحه رو انجام دادم و دکتر اسپانکم کرد و شرت ناقابل به اقتدار خویش برگشت و اومدم بیرون :دی دوچیز تو اون لحظه ذهنم درگیر کرد اول این که چرا اینقدر زود این اعمال قبیحه انجام شد و دوم این که مشخصا دکتر از اسپانک کردن خوشش میاد ولی من چرا از اسپانک شدن خوشم اومد و قند تو دلم آب شد..نکنه ار اوناشم..نمیدونم والا...:دی خلاصه بعد از هم معاینات گفتن لباساتون بپوشین و آماده مصاحبه بشین.

 

بعد از پرکردن چندین فرم و انتظار فراوون گفتن باید برید فرمهای حفاظتی رو پرکنید...باز یک سری فرم واسه تشکیل پرونده...فرم بازاری بود انگار..اما نه به اندازه وقتی که یک آقای بسیجی نشان از حفاظت اومد و یک فرم 18 صفحه ای گذاشت جلومون...یعنی داشتیم از گرسنگی میمردیم..نزاشت نامرد ناهار بخوریم که..تا خود 18 صفحه رو پرنکردیم..بعدش ناهار سردشده که جوجه کبابی بود سراسر استخوان و برنجی نپخته پاکستانی که پختش هم ندارد فرقی را میل کردیم..نوبت به مصاحبه علمی و حفاظت و عقیدتی رسید...ابتدا رفتم مصاحبه علمی که خب سوالهاش بد نبود جز دوسوال که نمره 100 رو واسم به همراه داشت که اصلا هم نفهمیدم چه ربطی به رشته تخصصیم داره..پایتخت مجارستان؟..خب بوداپست...پراگ پایتخت کجاست؟ خب چک...یا فکر کرد از کامپیوتر هیچی بارم نیست یا اصلا نمیدونست چی باید بپرسه..نمیدونم خلاصه بعد از دوسه سوال نیمه تخصصی و نمرات گاه ضعیف و گاه قوی و گاه متوسط رفتم مصاحبه عقیدتی..یک آقای ته ریش دار جدی که به زور سعی میکرد خودش مهربون نشون بده ...با سوالاتی چون نماز آیات چیجوریه؟فروع دین چیه؟از رو قرآن دورخونی کن..رئیس ولی فقیه؟رئیس مجلس خبرگان؟وظایف مجلش خبرگان؟تیمم چگونست؟مرجع تقلیدت کیه؟مرجع تقلید پدرومادرت کیه؟ و...........نیم ساعت وقتمون راصرف نمود.جوابهاشم به نسبت خوب دادم به نظرم جز چندجا که سوتی دادم مثل فروع دین یا رئیس مجلس خبرگان بقیش خوب جوابدادم اگه مرجع تقلیدم که تو قسمت مصاحبه حفاظت بهش اشاره میکنم واسم مشکل ساز نشه.هیچی تموم شد ویعد مقداری استراحت رفتم سراغ مصاحبه حفاظت ،یک آقایی بود خوش برخورد و ب احترام بهم دست داد و سلام و کرد و بسی کیفور گشتیم در پس آن همه خشکی ها،احساس میکنم بعد اولین سوالش که فهمید بابام نظامی بوده قدیمی بوده و خیلی هم پرسابقه دیگه از حالت مصاحبه دراومد و یک گفتگوی دوستانه و محترم تبدیل شد البته به جیز یک سوال که مرجع تقلیدت کیه و منم گفتم آیت الله صانعی...گقت یه وقت تو مصاحبه عقیدتی نگی آیت الله صانعی..منم با خنده همیشگی گفتم قبل این کهبیام اینجا مصاحبه عقیدتی رو انجام دادم و همه اینهارو اونجا گفتم :دی..گفت باشه پس هیچی...گفتم واسه چی؟ردم میکنن؟گفت نه اون که ولی دیگه به دلیل سیاسی چون آیت الله صانعی با نظام درافتاده خیلی توصیه نمیشه مقلدش باشن..ولی مشکلی نیست و به بقیه سوالهاش پرداخت..نکته جالب واسم این بود که در ازای هر جواب بله وخیر من 4 5خط مینوشت واسه خودش نمیدونم دقیقا چی نوشت ولی تو ذهنم گفتم این دیگه دست من از پشت بسته چقدر قدرت شرح و نوشتن بالایی داره:دی خلاصه سوالهاش تمام گشت و با آرزوی موفقیت و خدمتی صادقانه برایم در ارتش ازش خداحافظی کردم و آمدم بیرون وبعد که دیدم واسه امروز دیگه کاری نیست رفتم به مهمانسرا تا برای فردا که تست ورزش و آزمایشات پزشکی می باشد خویش را آماده کنم.

 

اوووووووووووووو...چقد شد :دی من عذرخواهم واقعا میخواستم تیتر وار بگم و خلاصه ولی با تموم اینها نشد و بازهم اینقدر شد..به جان خودم خیلی چیزهارو زدم :دی شرمندم دیگه :پی

 

با عرض شرمندگی ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ . 1:48ساعت 1:23 دقیقه بامداد است و باید 5 صبح بلند شم که به قطار ساعت 6:20  به مقصد تهران برسم

حمومی که گذاشتم به آخر شب و رفتن به بیرون برای دیدار با روزبه و البته خرید کوله پشتی باعث شد که  10 مین به 11 به خون برسم و تا حموم کنم مهیا بشم واسه جمع و جور کردن وسایل بشه 12

و این گونه پستی که دلم میخواست قشنگتر بشه به سرعت بنویسم که بگیرم بخسپم

همه چی خوب و آمادست برای یک سفر خوب به امید خدا

من ساعت 6:20 فردا حرکت میکنم سمت تهران برای مصاحبه نهایی ارتش و تا 3 روز حداقل آنجا خواهم ماند

راستش تنها دلگیریم از خودم این که چرا بابرنامه تر نبودم تا بتونم روح  کلاه قرمزی وار خودم به خاطر سفری دوباره به تهران شرح بدم

حتی وقت چک کردن فیسوبکم هم ندارم چون میدونم برم پاش حداقل نیم ساعت دیگم پرپر میشه

دقیقا از اون حالتهایی دارم که سشار از انرژیم اما زمان برای وصف کردنش ندارم

طبق معمول سرشار از حرف

راستی اینم بگم که خیالتون راحت باشه، این دفعه قطار سریع السیر 8 ساعت میرسم تهران..هرچند بابا به سختی 37 چوخ پول سلفید ..ولی خب دمش گرم حال کردم با این حرکتش...ناگفته نماند که اول یک قطار 22 تومنی گرفته بود که سرش قال کردم و بنده خدا دیگه رفت عوض کرد..اصن یه وضعی

خب فکر میکنم اگه عمری باقی بود بقیه حرفهام که البته کم نیست در برگشت از سفر بزنم باهاتون

اگه بخوام یک کوچولو حال کلیم وصف کنم باید به تیتراژ آغازین فیلم به نام پدر(طبیعتا نسخه انگلیسیش) رجوعتون بدم..که البته بعد از بازگشت میرم تو کارش و شرح کلیش

خب پینکی تو حرفی سخنی  پاره آجری لنگ کفشی چیزی نداری بزنی؟

پینکی:خب راستش با احترام به حضار گرامی..اگر شما بلند شی گم شی بگیری بکپی و بزاری ما هم کپه مرگمون بزاریم که میخوایم باز ساعت 5 زا به راه بشیم و البته با خداحافظیت نیز حضار رو خوشحال کنی،بنده عرض دیگه ای ندارم و حضار رو به خدای مهربون میرسونم و امیدوارم دوباره ببینمشون

پینکی،مرسی...مرسی از احساسات لطیفت...عاچقتم یره

خب حضار گرامی به قوی جیم کری با نقش ترومن تو فیلم دنیای ترومن:

شبتون بخیر..اگه صبح و عصر هم ندیدمتون صبح و عصرتون بخیر@

یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
یکشنبه پنجم آبان ۱۳۹۲ . 1:16من شهریوریم

نمیدونم نماد ماهم چیه نه خصوصیاتش میدونم حتی

یعنی خیلی گفتن بهم  تکرار کردن از دور و آشنا و حتی خوندم خودم چندین بار ای بسا همین دوسه روز پیش

ولی یادم نمیمونه...شاید واسم مهم نیست...چون اهمیتی نمیدم در اصل..چون خسته ام از برچسب ها

من به فال قهوه هم اعتقاد ندارم..فالی که شوخی شوخی جدی میشه یا هرنوع فال دیگه ای

من شعار نشناخته پرچم دار شدم..من اما شعار رو هیچیوقت باور نکردم

من انتقاد شدن رو دوس دارم چون پول توی جیب من بیشتر میکنه...و من پول را هم دوس دارم

راستش من نسیمی هستم زمخت شاید به خاطر دماغم..میگذرم بر هر حال و احوال ساکن آدمی

من خندیدن ، شاد بودن را دوس دارم در هر لحظه ای که با ساکن آدمی  گذر عمر را نظاره گریم

من نسیم خواهم ماند حداقل تازمانی که کنده ور لینگم خورده رفته شود(به زبان خراسانی یعنی ازدواج بکنم)

من سادگی را میخواهم نفس بکشم....اشتباه نکنید آدم بد هم می تواند ساده باشد

من با خیال راحت میگویم من یک نسیم بد ساده ام

من فکر میکنم نسیم بد هم میتواند امید داشته باشد که روزی نسیمی  خوب شود...

فقط باید به او فرصت داد امکان داد و عشق داد

من فقط یک شهریوریم..فقط به این معنا که در این ماه به دنیا آمده ام و دیگر تمام.


پ.ن:تو اوج خستگی وقتی یک چیزی تو گلوت گیر کنه نه میزاره بخوابی و نه کلا هیچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان
شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ . 17:84 5تا طرح تو ذهنم هست که خیلی دوس دارم بنویسمشون

از   مصاحبه خبرگزاری پینکی نیوز با پیمان گرفته تا  تشکیل دادگاه پیمان

حرف زدن راجب شخصیتی که میخوام خلقش کنم یا تشریح کلیپی که تموم تجربیات چندسال اخیرم خیلی خوب نشون میده

همشونم ایده هایی هستند واسم برای نوشتن داستان و تبدیلشون به نمایشنامه و فیلمنامه ..هرچند نه از نمایشنامه نویسی سررشته ای دارم نه از فیلمنامه نویسی

ولی صرفا امید است آرزو و علاقه بی نهایت به نوشتن

چیزی که اعصابم خورد میکنه این که حتی توانایی ثبت موقت کردنشون هم ندارم

خب مشخصا به ذهن مشغولم برمیگرده

میدونین من هروقت بتونم یک چیزی تو ذهنم بسازم از چیزهایی که میخواد پیش بیاد تقریبا خوبم

ولی وای به روزی که هیچی ندونم و از هیچی مطمئن نباشم کلا درگیرش میشم و میشم مثل یک روح سرگردان

نمیدونم امید به خدا..راضیم به رضای خودش

راستی پس فردا سفر نهاییم میکنم به تهران..برای مصاحبه پایانی ارتش..دعاکنین واسم دوستهای خوبم(تابلو دارم گولتون میدم آره؟  :دی)

اگه بتونم خودم جم وجور کنم میام و  یک پیش سفری مینویسم...

مثلا  اگه عین الان به خاطر چند موضوع بخندم میام مینویسم

پس یاحق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پیمان